هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و ناپديد شدن جاي زخم

هری پاتر و ناپدید شدن جای زخم - فصل هشتم


ببخشيد،اين فصل خيلی خوب از آب در نيومد البته حق بدين که فکر باز شدن مدرسه ها خودش باعث ميشه تمرکز آدم به هم بريزه و درنتيجه داستانش مسخره بشه.لطفاً الکی تعريف نکنيد و مشکلهاشو بگين،متشکرم.(درضمن اگه خواستين اسممو بنويسين،بنويسين لينزی و مثل اسم قبلم اسامی به قول طرف بي ناموسی بهم نسبت ندين)

دره­ی گودريک

اگر هری فکر کرده­بود درس تغييرشکل استثناست و می­تواند در بقيه­ی درس­ها بهتر عمل­کند يا اين­که در تغييرشکل هـم پيشرفت خواهد کرد و مشکلش رفـع می­شود در همان هفته­ی اول فهميد که در اشتباه است.

در اولين جلسه­ی وردهای جادويی به همه يک محفظه­ی فلزی داده­شد که قرار بود در آن شعله­های آتش به وجود آورند.هری تا آخر زنگ موفق به انجام اين کار نشد و در لحظات آخر درحالی­که اميدی به موفق شدن نداشت چوبدستيش را بيرون از محفظه­ی شيشه­ای تکانی داد و با بی­حوصلگی گفت:فليميوس (flamious)...شعله­های آتش از نوک چوبدستی هری بيرون آمد،مستقيم به طرف پروفسور فليت­ويک رفت و ردای او را به آتش کشيد و هری مجبور شد تا نيمه­شب جريمه نويسی کند.همچنين در دومين جلسه­ی دفاع در برابر جادوی سياه تانکس از آن­ها خواست با استفاده از وردهای غيرلفظی با يکديگر دوئل کنند و درنتيجه هری حتی نتوانست طلسم پا ژله­ای کراب را منحرف کند.در پايان سومين جلسه­ی تغييرشکل لاک­پشت هری هنوز بدون هيچ تغييری بر روی ميز قرار داشت و حالا که به جز هرميون چند نفر ديگر هم موفق به تبديل لاک­پشتشان به حلزون شده­بودند اين موضوع نگران­ کننده­تر شده­بود.هری در کلاس معجون­سازی سنگ تمام گذاشته و محلول راستيش به جای يک معجون بی­رنگ تبديل به معجون قرمز رنگی شده­بود که بوی شلغم پخته از آن برمی­خاست.

البته وضع هری در مقابل نويل چندان بد نبود.درس نويل بدتر از قبل و خرابکاری­هايش بيشتر شده­بود اما چنان وضع اسف­باری داشت که ديگر هيچ­کس دلش نمی­آمد مسخره­اش کند.هنگامی­که نويل لاک­پشتش را به يک تمساح تبديل کرد(و خودش هم نفهميد چگونه اين کار را کرده)و کلاس را به هم ريخت هيچ­کس چيزی نگفت و پروفسور مک­گونگال هم که در گذشته با هر خرابکاری نويل او را به باد سرزنش می­گرفت بدون هيچ حرفی تمساح را دوباره به لاک­پشت تبديل کرد و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده از بچه ها خواست به کارشان ادامه دهند.

تنها چيزی که باعث می­شد هری اعتماد به نفسش را از دست ندهد اين بود که رون هم مانند خودش در درس­ها مشکل داشت.اين موضوع نشان می­داد ايراد از هری نيست و واقعاً درس­ها دشوارتر شده­اند.و تنها يک چيز اعصاب خوردکن­تر از درس­ها بود و آن غرغرها و برنامه­ريزی­های هرميون بود.هرگاه هری و رون در درس­ها به مشکل برمی­خوردند هرميون پس از سخنرانی کردن يا می­گفت آن­ها در کلاس به اندازه­ی کافی حواسشان را جمع نمی­کنند يا به نوع درس خواندنشان گير می­داد و درنهايت برای روز بعدشان برنامه­ای می­نوشت که طبق آن بايد ده-پانزده ساعت از روز را درس می­خواندند.



- آخه چرا نه؟از اول هفته تا حالا توی قلعه­ای و بيرون نميای!اگه بريم توی محوطه مثلاً کنار درياچه بهتر می­تونی تمرکز کنی.

عصر جمعه بود و هری،رون و هرميون در گوشه­ای از سالن عمومی نشسته­بودند. هنگامی­که هری با کلافگی سومين کاغذ پوستيش را چماله کرده و دور انداخته بود هرميون اين را گفت.هری و رون به خاطر عملکرد افتضاحشان در معجون سازی موظف به انجام تکليف اضافی شده­بودند اما هنوز بعد از دو ساعت پيشرفت چندانی نکرده­بودند زيرا هرميون دوباره روش قديمی­اش را پيش گرفته بود و هيچ کمکی به آن­ها نمی­کرد به خاطر اين­که اعتقاد داشت اگر خودشان تلاش کنند مطالب بهتر در مغزشان فرو می­رود.

هری با حواس­پرتی گفت:

- بريم بيرون هم همين آشه و همين کاسه،فرقی نداره.

- اما اگه هوای تازه بهت بخوره...

هری با قاطعيت گفت:

- نه هرميون!

رون نگاهی خواهشمندانه به هرميون انداخت و گفت:

- هرميون،اگه تو کمکمون کنی می­تونيم زودتر از شر اين يکی خلاص بشيم و مقاله­ی وردهای جادويی­رو بنويسيم.

رون مظلومانه پلک زد و به هرميون خيره شد.لحظه­ای به نظر رسيد هرميون نرم شده و می­خواهد کمکشان کند اما بعد با حالتی خودپسندانه پاهايش را روی هم انداخت و گفت:

- نه.من هيچی نميگم.

چند دقيقه هر سه ساکت شدند و تنها صدای غژغژ قلم­پرهای هری و رون به گوش می­رسيد.بعد هرميون پاهايش را پايين انداخت،با نگرانی به هری نگاه کرد و مِن­مِن­کنان گفت:

- برای اين نميای بيرون که...کنار درياچه نميای چون...نمی­خوای اونو ببينی؟

هری بدون توجه به قطره اشکی که از گوشه­ی چشم هرميون بر روی گونه­اش سرازير شد و رون که سرش را بالا آورده­بود و به او نگاه می­کرد چند ثانيه­ای خود را با ورق زدن کتاب معجون­سازيش مشغول نشان داد و بعد همان­طور که بر روی کاغذ پوستيش خم شده­بود با لحنی که اميدوار بود عادی به نظر برسد پرسيد:

- خواص ايساتيس چيه؟

اما در همان هنگام يک دختر سال چهارمی به سمت آن­ها آمد و به هری گفت:

- پروفسور اسلاگهورن از من خواستن اينو به شما برسونم.

او يک کاغذ پوستی لوله شده­ی بنفش رنگ را به هری داد و از آن­ها دور شد. هری با تعجب به رون و هرميون نگاه کرد...يعنی اسلاگهورن در اين شرايط هنوز به فکر انجمن اسلاگ مسخره­اش بود و می­خواست مهمانی به راه اندازد؟!اما نه،در اين صورت هرميون هم بايد از آن کاغذهای پوستی دريافت می­کرد.هری کاغذ را باز کرد و آن را خواند.

- از من خواسته به دفترش برم!

- ننوشته چه کارت داره؟

- نه!

رون گفت:

- ببين اسم منو ننوشته...

- نه،برای چی؟

- گفتم شايد می­خواد برای اين­که جلسه­ی پيش گند زديم مجازاتمون کنه.

- نه،مثل اينه که فقط با من کار داره!

هری کاغذ پوستی را در جيبش گذاشت و گفت:

- خب،پس من می­رم.فعلاً خداحافظ.

- تا وقتی تو برمی­گردی ما همين­جا می­مونيم و هرميون به من ميگه خواص ايساتيس چيه...

- من هيچی نمی­گم.تا حالا چندبار درباره­ش خونديم،می­خواستی گوش بدی!

- هرميون...

تا هنگامی­که هری از حفره­ی تابلو پايين پريد صدای خواهش­های رون به گوش می­رسيد.هری به راه افتاد و همان­طور که از پله­ها پايين می­رفت به دنبال خطايي می­گشت که به خاطر مرتکب­شدن به آن اسلاگهورن احضارش کرده­بود. هيچ­چيز به ذهنش نمی­رسيد درنتيجه ترجيح داد تندتر به راهش ادامه دهد تا زودتر بفهمد قضيه از چه قرار است.وقتی به پشت در دفتر اسلاگهورن رسيد چند ضربه به آن زد و منتظر ماند.

- بيا تو.

هری دسته­ی در را کشيد و وارد شد.اسلاگهورن پشت ميزش نشسته­بود و به او لبخند می­زد.

- سلام هری.بيا بشين پسرم،بشين.

هری با گام­های بلند به طرف صندلی رفت و روبه­روی او در طرف ديگر ميز نشست.اسلاگهورن با دستش به يک جعبه­ی آناناس شکری اشاره کرد و گفت:

- می­خوری؟

- نه،متشکرم قربان.

- اوه،بخور هری...تعارف نکن!اينا معرکه­س.

هری دستش را در جعبه فرو کرد و يک آناناس شکری برداشت.

- مرسی.

- خواهش می­کنم...خب،چه خبر؟هفته­ی اول چطور بوده؟

هری که همان موقع آناناس شکری را در دهانش گذاشته­بود با عجله آن را جويد و فرو داد اما با اين حال هنگامی­که می­خواست حرف بزند دندان­هايش به زور از هم باز شد.

- خوب بود،قربان.

هری کنجکاوانه به اسلاگهورن نگاه می­کرد...مطمئناً او برای احوالپرسی هری را فرا نخوانده­بود.حدس هری درست بود،در همان موقع اسلاگهورن کمی جمع و جورتر نشست،دست­هايش را تکيه­گاه چانه­اش قرار داد و در حالی که با دقت به هری نگاه می­کرد گفت:

- پروفسور مک­گونگال به من گفت که تو در تغييرشکل دچار مشکل شدی!

هری که احساس می­کرد صورتش سرخ شده با شرمندگی گفت:

- خب،راستش...

- پروفسور فليت­ويک هم از عملکردت راضی نيست!

حالا ديگر هری حرارتی را که از صورتش بيرون می­زد به خوبی حس می­کرد.

- قربان،درس­ها سخت­تر شدن و من...

ادامه­ی جمله­ی هری در ميان نچ­نچ­های اسلاگهورن به خاموشی گراييد.

- هری،پسرم،اگه سال پيش معجون­های به اون خوبی­رو برام درست نکرده­بودی شايد حرفتو باور می­کردم اما هرچی هم درس­ها سخت شده باشن از تو انتظار نمی­ره اين­جوری پيش بری...

او يک کاغذ پوستی را از کشوی ميزش بيرون آورد و ادامه داد:

- ...ميانگين نمره­های بعضی درس­هات تا الان:وردهای جادويي،P(هری بر روی صندلی­اش جابه­جا شد)...تغييرشکل،D(صورت هری حسابی داغ شده­بود)... گياه شناسی و دفاع در برابر جادوی سياه با نمره­یA بهترين درسهات به حساب ميان(قطره­های عرق بر روی پيشانی هری جاری شد)...و در نهايت تأسف بايد بگم در معجون­سازی نمره­ای بالاتر از T بهت تعلق نمی­گيره...

هر لحظه انتظار می­رفت هری از خجالت آب شود و در زمين فرو رود.خودش می­دانست عملکردش در کلاس­ها چندان چنگی به دل نمی­زند اما شنيدن اين نمره­ها آن هم از زبان پروفسور اسلاگهورن واقعاً خجالت­آور بود.هری سرش را پايين انداخته و به پاهايش زل زده­بود،نمی­دانست چه بگويد اما هنگامی­که نگاه اسلاگهورن را بر خود احساس کرد با شرمندگی سرش را بالا آورد.او با لحنی پدرانه گفت:

- نه،نه،نه.اين نمره­های نااميد کننده و وضع بدی که تو پيدا کردی ...

هری دوباره سرش را زير انداخت اما اسلاگهورن بدون توجه به او ادامه داد:

- ...به خاطر اينه که شوکه شدی.

هری که انتظار شنيدن هر چيز به جز اين يکی را داشت درحالی­که اصلاً متوجه منظور پروفسور اسلاگهورن نشده­بود تنها توانست با تعجب بگويد:

- چی؟!!

اسلاگهورن انگشت اشاره­اش را با حالتی سرزنش­آميز تکان داد و گفت:

- فکر نکن من نمی­دونم.

هری که حسابی جاخورده بود پرسيد:

- فکر نکنم شما چی­رو نمی­دونيد،قربان؟!

- اين­که خودتو مقصر می­دونی...اين­که خودتو سرزنش می­کنی...

- به خاطر چی؟!!

- هری،لازم نيست احساساتتو از من پنهان کنی!

واقعاً مسخره بود...او از چه حرف می­زد؟!!!

- ببخشيد،قربان،من اصلاً نمی­فهمم شما از چی حرف می­زنين!...چه احساسی؟! برای چی بايد خودمو مقصر بدونم؟!

- خجالت نکش هری،طبيعيه که همچين احساسی داشته باشی.

- چه احساسی؟!

- نه،نه،نه...نبايد احساساتتو سرکوب کنی!

هری که اعصابش خرد شده­بود گفت:

- اَاااه...می­شه واضح­تر حرف بزنين؟

اسلاگهورن جاخورد و هری که مثل لبو قرمز شده­بود گفت:

- منظورم اين بود که...اِ...اگه می­شه لطفاً واضح­تر حرف بزنيد،قربان.

اسلاگهورن لبخند زد و با همان لحن پدرانه گفت:

- هری،من می­دونم تو به خاطر مرگ آلبوس خودتو مقصر می­دونی اما اينم بدون که خوب نيست احساساتتو توی خودت بريزی و بروزشون ندی!پس حرف بزن پسرم،حرف بزن.

اين­بار هری به خوبی می­دانست او از چه حرف می­زند اما بازهم خودش را به نفهمی زد و گفت:

- من هنوزم متوجه منظور شما نمی­شم.

- بريزشون بيرون...ابرازشون کن...اين­که تو با آلبوس بودی دليل نمی­شه خودتو سرزنش کنی!تقصير تو نيست که اون مرده،در مقابل اون همه مرگ­خوار کاری از دست تو بر نميومده.

- من همراه پروفسور دامبلدور نبودم.

- اوه،هری...تقريباً همه می­دونن تو هم با آلبوس بودی،دوتا جارو اون­جا بوده...و هرکی ندونه من که می­دونم تو و آلبوس مشغول يه کارايي بودين،جايي که رفته بودين ربطی به اون خاطره داشت؟

حالت اسلاگهورن هنگام گفتن جمله­ی آخر عوض شده­بود.او ديگر با مهر و محبت حرف نمی­زد و سخنانش بيشتر از روی کنجکاوی بود،نوعی کنجکاوی که هری اصلاً از آن خوشش نمی­آمد.

- نمی­تونم بگم.

اسلاگهورن بلافاصله يک بطری از روی ميز کوچکی که در کنارش قرار داشت برداشت و گفت:

- اشکالی نداره،پس بيا قبل از اين­که بری با هم يه کم از اين نوشيدنی عسلی بخوريم...

او با شور و هيجان دو ليوان هم از روی همان ميز برداشت،کاملاً معلوم بود از قبل آن­ها را آماده کرده­است.هری که در آن لحظه احساس خوبی نسبت به نوشيدنی عسلی نداشت به سختی آب گلويش را قورت داد.سال پيش هری با همين حقه يک خاطره را از اسلاگهورن گرفته­بود و اجازه نمی­داد او همين کلاه را بر سر خودش بگذارد و از زير زبانش حرف بيرون بکشد.هنگامی­که اسلاگهورن ليوان­ها را پر می­کرد هری از جايش بلند شد و گفت:

- اِ...ديگه بيشتر از اين مزاحمتون نمی­شم.

- چه مزاحمتی!ما می­تونيم...

اما هری سرش را زير انداخته و از اتاق بيرون آمده­بود.با بيشترين سرعتی که می­توانست از پلکان مرمری بالا رفت تا خود را به رون و هرميون برساند.وقتی وارد سالن عمومی شد آن­ها را در همان جايی که ترکشان کرده­بود يافت.

- اومدی هری؟پروفسور اسلاگهورن چه کارت داشت؟

هری نفس­نفس­زنان گفت:

- باورتون نمی­شه...

هری همه­ی گفته­های اسلاگهورن به جز نمره­هايش را برای آن­ها تعريف کرد.در پايان هرميون با تعجب گفت:

- اما اون برای چی می­خواسته بفهمه تو و دامبلدور کجا رفته­بودين؟اون که همچين آدمی نبود!

- دقيقاً.و به خاطر همينه که من فکر می­کنم اين اطلاعاتو برای خودش نمی­خواسته...به نظر من آمبريج ازش خواسته اين کارو بکنه.

چند لحظه هرسه سکوت کردند و بعد رون گفت:

-آره...يعنی ممکنه.آمبريج می­دونه تو ازش متنفری و هيچی بهش نمی­گی،نه؟پس احتمالش زياده که بخواد از يکی ديگه استفاده کنه،درسته؟

هرميون که از قيافه­اش معلوم بود اين نظريه را نپذيرفته گفت:

- نه،من فکر نمی­کنم اين طور باشه...آمبريج نشون داده که عوض شده و تا حالا که جز انجام دادن وظايف خودش کار ديگه­ای نکرده!

هری با ناباوری گفت:

- خوبه خودت ديدی دوسال پيش چه بلايی سرمون آورد اون­وقت هنوز فکر می­کنی می­تونه عوض بشه؟!نه،اين آرامش قبل از طوفانه هرميون!می­خواد يهو غافلگيرمون کنه...اول از بقيه استفاده می­کنه و بعدش...

- اَه،بس کن هری!از کی تا حالا انقدرمنفی­باف شدی؟به نظر من که آمبريج ديگه اون آمبريج قبلی نيست،اون مدير خوبيه و ...

- جدی؟نکنه حالا می­خوای انجمن حمايت از آمبريج راه بندازی؟اين دفعه با کمال ميل حاضرم منشی بشم...مدال هم درست کردی؟من يه پيشنهاد دارم،يه طرف مدال­ها بنويس زنده­باد آمبريج يه طرف ديگه­ش هم بنويس مرگ بر هري پاتر...خيلی جالب مي...

- هری!

هرميون چنان با صدای بلند جيغ زده­بود که همه­ی سرها در سالن عمومی به طرف آن­ها برگشت.هری که خودش هم فهميده­ بود زياده­روی کرده سرش را زير انداخت و زير لب گفت:

- ببخشيد...نمی­خواستم...

هرميون با اين­که بغضش ترکيده بود درحالی­که اشک­هايش را پاک می­کرد گفت:

- نه،اشکالی نداره...

هری آرزو می­کرد که ای­کاش اين گونه حرف نزده بود زيرا می­خواست درباره­ی موضوعی صحبت کند که بی­شک موجب ناراحتی بيشتر هرميون هم می­شد. رفتن به دفتر اسلاگهورن در عين حالی که مايه­ی آبروريزی بود يک مزيت بزرگ داشت...هری بعد از آمدن به هاگوارتز و درطی يک هفته سر و کله زدن با درس­ها به کلی قضيه­ی جاودانه­سازها را فراموش کرده­بود اما بعد از گفت و گويش با پروفسور اسلاگهورن به ياد وظيفه­ی نيمه تمامش افتاد.

- اِ...يه چيزی هست که می­خوام درباره­ش باهاتون صحبت کنم.

رون و هرميون با شگفتی به هری زل زدند.هری صدايش را پايين آورد و گفت:

- من فردا آخر شب از هاگوارتز خارج می­شم،می­رم دره­ی گودريک...

رون وحشت­زده شد و آب دهانش را قورت داد،هرميون هم نفس صدا داری را در سينه حبس کرد.هری با بدخلقی گفت:

- نکنه به اين اميد بودين که از خير جاودانه­سازها گذشتم،آره؟

هرميون مِن­مِن­کنان گفت:

- نه...ما فقط...ما فکر نمی­کرديم به اين زودی بخوای بری سراغشون...

رون هم گفت:

- آره،تازه اولين هفته­ست و وقت زيادی داری...

- نه،من فردا شب از اين­جا می­رم.

هرميون بلافاصله با قاطعيت گفت:

- ما هم ميايم.

- هرميون،توی دره­ی گودريک هيچ خطری منو تهديد نمی­کنه و من ترجيح می­دم به تنهايی...

- ما به توافق رسيديم که تو تنها نری پس من و رون هم ميايم.

رون هم به نشانه­ی تأييد حرف هرميون سرش را تکان داد.هری که هيچ حرفی برای منصرف کردن آن­ها به ذهنش نمی­رسيد گفت:

- خيلی­خب،اما بايد فقط يکی از شما دوتا با من بياد،نمی­تونيم سه تايي راه بيفتيم بريم که!

رون بلافاصله گفت:

- خانم­ها مقدمند،اول هرميون مياد.

هرميون با ناخشنودی گفت:

- بلکه تو اين چيزا مقدم بودن خانم­ها اهميت پيدا کنه!اما بهتره تو بری رون، چون همونطور که هری گفت توی دره­ی گودريک خبری از جاودانه­ساز نيست و خطری تهديدتون نمی­کنه و ...

- يعنی می­خوای بگی من نمی­تونم از خودم دفاع کنم؟

- باشه،اگه ترجيح می­دی برای پيدا کردن جاودانه­سازها دنبال هری بری و با طلسم­ها و وردهای محافظتی روبه­رو بشی من حرفی ندارم.

- نه...چه ترجيحی!

هری با بی­حوصلگی گفت:

- پس بالاخره رون مياد؟

- آره.

هری دوباره کاغذ پوستيش را جلو کشيد و گفت:

- خب،حالا خواص ايساتيس چيه؟

هرميون با احتياط گفت:

- هری؟

- ديگه چيه؟

- فکر نمی­کنی بهتر باشه به آمبريج بگيم که می­خوايم از مدرسه خارج بشيم؟

- اوه،چه فکر خوبی!اونم يه فرش ميندازه جلوی پامون و ميگه بفرماييد،آره؟

- من شوخی نکردم هری!

- منم شوخی نمی­کنم!آمبريج نبايد چيزی بفهمه...من می­رم بخوابم،شب­بخير.

- هِی،هری...

اما هری برنگشت.با بيشترين سرعتی که می­توانست از پلکان مارپيچی بالا رفت و وارد خوابگاه شد.وقتی ديد جز خودش کس ديگری در آن­جا نيست خوشحال شد،ديگر لازم نبود جواب­گوی سوال کسی باشد.ردايش را درآورد و با همان لباس­ها و در حالی­که هنوز کفش به پا داشت خود را بر روی تخت انداخت.آن شب دوبار کنترلش را از دست داده­بود اما دليل واقعي هيچ­کدام حرف­های هرميون نبود بلکه اين صحبت­های پروفسور اسلاگهورن بود که هری را آزار می­داد...«تقصير تو نيست که اون مرده»...درواقع هری بعد از تشييع جنازه­ی دامبلدور سعی می­کرد زياد به او فکر نکند.بعد از از دست دادن آن همه عزيز کشته شدن آخرين پشتيبانش چون دردی فراتر از همه­ی دردهايي که تا آن زمان تحمل کرده­بود بر روی قلبش سنگينی می­کرد و هری با فکر نکردن درباره­ی آن و ناديده گرفتنش سعی می­کرد وانمود کند که هيچ اتفاقی نيفتاده... اما حالا احساس گناه هم به دردهای قبلی اضافه شده و فکر نکردن درباره­اش را غيرممکن کرده بود...هری هيچ­گاه خود را در قضيه­ی مرگ دامبلدور مقصر نمی­دانست اما حالا که درست فکر می­کرد مقصری بزرگتر از خودش نمی­يافت...مگر نه اين­که دامبلدور برای نجات دادن او دير عکس­العمل نشان داده و خلع­سلاح شده­بود؟وجود هری باعث مرگ دامبلدور شده و اين حقيقتی تلخ و انکار ناپذير بود.هری چند بار با اميدواری به خود گفت اين خود دامبلدور بود که از هری خواست به همراهش برود،او نه اصرار کرده و نه داوطلب شده بود...اما باز هم نمی­توانست جلوی احساس گناهی را که چون سمی مهلک در تک­تک شريان­های بدنش جاری می­شد بگيرد.

هنگامی­که صدای گفت­و­گوی رون و دين که از پلکان بالا می­آمدند به گوش رسيد هری صورتش را پاک کرد و خود را به خواب زد.

تعطيلات آخر هفته­ی هری،رون و هرميون در سايه­ای از هول و هراس کاری که قرار بود انجام دهند شروع شد.هيچ يک تمرکز نداشتند و نمی­توانستند تکاليفشان را انجام دهند.هری سعی می­کرد خود را بی­خيال نشان دهد و دائم به خودش می­گفت اين بار هم مثل دفعه­های قبل است که در نيمه­های شب بدون اجازه برای ديدن هاگريد از قلعه خارج می­شدند و تنها مسيرشان کمی طولانی­تر است اما باز هم نمی­توانست از فکر کردن درباره­ی اين­که اگر مچشان را بگيرند چه اتفاقی می­افتد خودداری کند...خودش به دَرَک،ماندن و نماندن در هاگوارتز برايش فرقی نمی­کرد اما اگر رون اخراج می­شد هيچ وقت نمی­توانست خودش را ببخشد.قيافه­ی رون طوری شده­بود که به نظر می­رسيد می­خواهد به سفر آخرت برود اما هربار هری به او می­گفت اگر می­ترسد می­تواند همراهش نيايد با وفادارای جواب می­داد مشتاقانه منتظر رفتن به دره­ی گودريک است.

ساعات به کندی می­گذشت،گويی زمان هم می­خواست با معطل کردنشان آن­ها را از اين کار منصرف کند اما بالاخره شب فرا رسيد.هری و رون که نه ناهار و نه شام درست و حسابی خورده بودند در انتظار خالی شدن سالن بر روی صندلی­های کنار آتش لميده بودند تا اين­که حدود ساعت دوازده آخرين دسته­ی سال سومی­ها به خوابگاهشان رفتند و آن­ها دست به کار شدند.هری شنل نامرئی و نقشه­ی غارتگر را که در زير ردايش پنهان کرده بود بيرون کشيد،شنل را بر روی خودش و رون انداخت و هردو به راه افتادند.چند دقيقه­ای پشت تابلو منتظر شدند تا اين­که سر ساعت دوازده هرميون از طرف ديگر با گفتن اسم رمز تابلو را باز کرد و هنگامی­که کنار ايستاده بود تا هری و رون از حفره پايين بپرند زير لب گفت:

- مواظب خودتون باشين.

هری و رون به زور در زير شنل جا شده بودند و برای اين­که پاهايشان از زير آن بيرون نزند بايد با قدم­های کوتاه و بسيار آرام پيش می­رفتند.هری نسبت به رون وضعيت سخت­تری داشت زيرا بايد نقشه­ی غارتگر را نيز حمل می­کرد.طبق نقشه هيچ­کس در مسيرشان نبود جز بدعنق که او را هم با رفتن از يک راه ميان بر پشت سر گذاشتند.بالاخره به سرسرای ورودی رسيدند و از لای درهای بزرگ ورودی به بيرون خزيدند،شنل را درآوردند و به طرف دروازه به راه افتادند.

هنگامی­که بوی چمن مرطوب را استشمام می­کردند و هوای سرد شبانه صورتشان را نوازش می­داد آرامش بيشتری پيدا کردند.از دروازه گذشتند و وارد جاده­ی اصلی هاگزميد شدند و به طرف دهکده پيش رفتند.پس از مدتی پياده­روی به جلوی کافه­ی سه دسته جارو رسيدند و همان­جا متوقف شدند.هری که در تمام طول راه شنل و نقشه را به دست داشت درحالی­که آن­ها را به زور در جيبش می­چپاند به اطراف نگاه کرد...سايه­ی مادام رزمرتا که در کافه صندلی­ها را مرتب می­کرد از پشت شيشه معلوم بود.کنار در کافه نيز شخصی شنل پوش نشسته و سرش بر روی شانه­اش افتاده بود،صورتش پيدا نبود اما به نظر می­رسيد خواب باشد.به جز اين دو مورد هيچ نشانه­ی ديگری از حيات در آن­جا به چشم نمی­خورد.

- خب،آماده­ای؟

- هری؟

- چيه؟

- می­گم...بهتر نيست دست تو رو بگيرم و با استفاده از غيب و ظاهر شدن جانبی بريم دره­ی گودريک؟

لحن رون نشان می­داد درحقيقت ترجيح می­دهد با استفاده از هيچ روشی به آن­جا نرود.

- نه.چون من تا حالا اين کارو نکردم و اينجوری خطر بيشتری داره.اما اگه می­خوای می­تونی از همين راهی که اومدی برگردی،مجبور نيستی بياي!

- نه بابا،من فقط نگران اينم که دچار تکه­شدگی بشم و دردسر درست کنم.

- نگران نباش،اگه درست تمرکز کنی هيچ اتفاقی پيش نمياد.با شماره­ی سه...يک،دو،سه...

احساس فشردگی بر تمام ذرات بدن هری چنگ انداخت و بعد خود را در ميان مه غليظی يافت.بدون توجه بيشتر به جايی که در آن ظاهر شده­بود در جستجوی رون به اطراف نگاه کرد و او را در کنار درختی ديد.به طرفش رفت و پرسيد:

- حالت خوبه؟همه جای بدنت همراهته؟

رون جواب نداد و تنها با وحشت به اطرافش نگاه کرد.هری هم بعد از اين­که خيالش از جهت سالم بودن رون راحت شد همانطور که در جايش ميخکوب شده بود چشم انداز اطرافش را از نظر گذراند...چنان مه غليظی همه­جا را فرا گرفته بود که يک متر جلوتر از خود را نمي­ديدند.شاخه­ها­ی درختان کج و کوله نيز با حالتی رعب انگيز بر فراز سرشان تکان­تکان می­خوردند.هری آب دهانش را قورت داد و گفت:

- بريم جلوتر؟

او صدای ناله مانندی را که از دهان رون خارج شده بود به نشانه­ی جواب مثبت گرفت و به راه افتاد.واقعاً وحشتناک بود،آن­ها در حالی­که خبر از يک سانتيمتر جلوتر از خود را نداشتند به جلو پيش می­رفتند و هر از گاهی يقه­ی لباس و ردايشان به شاخه­ی درختان گير می­کرد.

- کی اون­جاست؟

هری اين را گفته بود.با اين­که آن­ها در جاده­ی خاکی راه می­رفتند از گوشه­ای صدای خرد شدن برگ­ها در زير پا به گوش می­رسيد.وقتی آن­ها متوقف شدند صدای خش­خش نيز قطع شد.هری درحالی­که چوبدستی خودش را بيرون می­آورد به رون نيز گفت:

- چوبدستيتو آماده نگه دار.

رون که به نظر می­رسيد هر لحظه ممکن است از هوش برود با دستانی لرزان چوبدستی­اش را درآورد.آن­ها چند ثانيه همان­جا ايستادند و سعی کردند از ميان مِهی که همه­جا را فرا گرفته­بود عامل صدا را پيدا کنند اما هيچ چيز غيرعادييي در گستره­ی ديد آن­ها قرار نداشت درنتيجه دوباره به راه افتادند.صدای خش­خش دوباره شروع شد و اين­بار هری و رون ترجيح دادند آن را ناديده بگيرند.

کم­کم با هر قدمی که بر می­داشتند مه پراکنده­تر و ديدن اطرافشان راحت­تر می­شد.چند دقيقه­ی ديگر در دل شب پيش رفتند اما هيچ نشانه­ای از خانه و يا هر چيز ديگری به چشم نمی­خورد.هنگامی­که هری کم­کم داشت به اين نتيجه می­رسيد که آن­جا دره­ی گودريک نيست و اشتباهی در اين محل ظاهر شده­اند ساختمان مخروبه­ای را در جلوي رويش ديد.نگاهی به رون انداخت،هردو چوبدستی­ها را بالاتر گرفتند و به طرف خرابه رفتند.هنوز چند تا از ديوارها پابرجا بودند اما اکثر خانه ويران شده­بود.هری که به باقی­مانده­ی سرپناه روزهای آخر زندگی والدينش خيره شده بود گفت:

- رون،تو برو يه گشتی بزن ببين چيزی پيدا می­کنی؟

همان يک ذره رنگ هم از صورت رون پريد و گفت:

- تو که گفتی اين­جا چيزی نيست!

- هنوزم ميگم،اما بهتره مطمئن بشيم.

رون با درماندگی گفت:

- مطمئن از چی بابا!بي­خيال...

هری از خرابه چشم برداشت و با حرص گفت:

- می­خوای يه کمکی بکنی يا نه؟

- البته که...

- پس کاری که گفتمو بکن.

رون که صورتش مثل گچ سفيد شده بود چوبدستيش را با حالتی گوش به زنگ بالا گرفت،به راه افتاد و در پشت مه ناپديد شد.هری نفس راحتی کشيد و به طرف خانه رفت...فقط دلش می­خواست تنها باشد...همانطور که درميان خانه­ی ويران شده و بر روی چوب و آجر و سنگ خردشده راه می­رفت به شبی فکر می­کرد که پدر و مادرش به قتل رسيدند و خودش به عنوان پسر برگزيده،تنها کسی که ممکن است بتواند قدرتمندترين جادوگر سياه تمام دوران را شکست بدهد انتخاب شد...به راحتی می­توانست اتفاقاتی که آن شب روی داد را تصور کند، تصاوير پدر و مادرش که برای حفظ جان تک فرزندشان تا دم مرگ مبارزه کردند مانند فيلمی از مقابل چشمانش می­گذشت...صدای خواهش­های مادرش،لی­لی و نعره­های مستانه­ی ولدمورت پس از کشتن پدرش،جيمز واضح­تر از هميشه در گوشش می­پيچيد.با به يادآوردن مادر و پدرش راهش را کج کرد و در اطراف خانه به دنبال نشانه­ای از آن­ها گشت،مطمئناً در همان اطراف آرامگاه آن­ها را پيدا می­کرد.بعد از چند دقيقه جستجو در زير درخت بيد تنومندی يک سنگ قبر کوتاه و ترک­خورده يافت،خم شد و بر روی آن را خواند:لی­لی و جيمز پاتر. نه تاريخی و نه جمله و هيچ نشانه­ای.آن­ها حتی به روش جادوگرها تشييع جنازه نشده و مانند مشنگ­ها در زير خاک دفن شده بودند.همان هنگام که هری رو­به­روی سنگ قبر نشست سکوت شب با صدای فرياد گوشخراشی شکسته شد.

- کمـک...

هری چنان از جا پريد که سرش به يکی از شاخه­های درخت خورد و برآمدگی بزرگی بر روی آن پديد آورد اما او اهميتی نداد...اين صدای فرياد رون بود...هری که احساس می­کرد قلبش در نزديکی گلوگاهش در حال تپيدن است با آخرين توانی که داشت شروع به دويدن کرد.صورت خيسش در برخورد با هوای سرد به سوزش افتاده بود و برآمدگی روی سرش زق­زق می­کرد.

- کمـک...هری!

- تو کجايي رون؟

اما جوابی نيامد و تنها صدای فريادهای رون به گوش رسيد.هری ديوانه­وار می­دويد و به دنبال رون می­گشت اما در آن مه چيزی پيدا نبود...يعنی ولدمورت آن جا بود؟يا شايد مرگ­خواران؟اما نه در اين صورت اجازه نمی­دادند رون فرياد بزند و درخواست کمک کند...شايد می­خواستند از رون به عنوان يک طعمه استفاده کنند و هری را به دام اندازند!...ديگر نفس هری در نمی­آمد و ريه­هايش تير می­کشيد اما باز هم به دويدن ادامه داد...اگر رون می­مرد چه؟

- کمک...هری کمکم کن...

اين بار صدای رون بسيار نزديک به نظر می­رسيد.هری همانطور که اميدوارانه زير لب می­گفت:اون زنده­س،اون زنده­س... از همان مسيری که آمده بود چند قدم به عقب برداشت و بعد به سمت چپ پيچيد،از ميان مه گذشت و...رون را ديد...او در ميان پيچک­هايي که از يک درخت آويزان شده بود گير افتاده و درحالی­که چشمانش را بسته بود داد و بيداد می­کرد.

- کمـک...هری من گير افتادم...من اينجام...بيا کمکم کن...

هری چند لحظه خم شد و پهلويش را که به سوزش افتاده بود فشار داد و بعد نفس­نفس زنان به طرف رون رفت.او با شنيدن صدای قدم­های هری چشمانش را باز کرد و گفت:

- مواظب باش هری،اين تله­ی شيطانه...زودباش يه آتيش درست کن و منو...

- خيلی خب،ساکت شو ديگه...

هری چوبدستيش را بالا آورد و گفت:

- ريداکتو!

رون با صدای تالاپی روی زمين افتاد و با عجله بلند شد.هری که با غضب به او چشم­غره می­رفت گفت:

- واقعاً که خيلی ابلهی!اين فقط يه پيچکه.

رون که گوش­هايش قرمز شده بود زير لب گفت:

- خب،من فکر کردم...

- فکر کردی چی؟تله­ی شيطانه؟ها...آخه برای چی بايد همچين فکر بکنی؟من که گفتم چيزی اينجا نيست!

- حالا چرا جوش مياری؟چيزی نشده که!

- نه؛هيچ چی نشده...فقط نزديک بود من از ترس سکته کنم...فکر کردم تو مردی!

رون که نيشش تا بناگوش باز شده بود گفت:

- برای همين چشمات قرمز شده؟واسه من گريه کردی؟!

- نخير،انقدر هم دوست­داشتنی نيستی...راه بيفت بريم.

رون از خدا خواسته به راه افتاد و گفت:

- آره،بهتره زودتر بريم.باور کن يکی داره تعقيبمون می­کنه،همون باعث شد برم تو تله...اِ...پيچک.

- يعنی ديديش؟

- نه،دوباره صدای خش­خش برگ­ها اومد و اين دفعه خيلی نزديک بود...منم هول شدم و گير اون گياه لعنتی افتادم.

- با اين مسخره­بازی که درآوردی ديگه تو رو با خودم نمي­برم دنبال جاودانه­سازها.

به نظر نمی­آمد رون از گفته­ی هری ناراحت شده باشد.

ادامه ی مقاله ی«اتفاقاتی که ممکنه در کتاب هفت روی بده»رو همينجا مينويسم چون کوتاهه و چيز جالبی نداره و فقط به خاطر اينکه يه عده خواسته بودن گذاشتمش.
اتفاقاتی که مطمئناً نميفته:
- اسنيپ خون آشام نيست.
- ولدمورت پدر هری و يا هر شخصيت ديگه ای نيست.
- هرميون و دراکو با هم دوست نميشن،اونا هيچوقت در وحشيانه ترين و پيچيده ترين خوابهاشون هم به همچين چيزی فکر نميکنن.
- لوپين دوباره مشغول کار قبليش يعنی معلم دفاع در برابر جادوی سياه نميشه.
- دم باريک برای کشتن لوپين از دست نقره ايش استفاده نميکنه.
- کلاه گروه بندی جان پيچ نيست.
- کج پا و خانم نوريس هيچکدوم جانورنما نيستن.
- هری يک دگرگون نما نيست.
- نه دامبلدور و نه هيچ کس ديگه ای شخصيتی نيست که از آينده اومده باشه،رولينگ در کتاب شش گفته که تمام زمان برگردانها نابود شدن.
- لونا دختر اسنيپ نيست.
- نيکلاس فلامل درس معجونهارو تدريس نخواهد کرد.اون مرده،يادتونه؟
- لونا و نويل با هم زوج نميشن...چه خجالت آور!
- هری با دامبلدور خويشاوند نيست.
- لی لی زنده نيست و هيچوقت مرگ خوار نبوده.
- نويل پسر پيتر پتی گرو نيست.
- لوپين دوقلو نيست.


قبلی « ترجمه سایت رسمی رولینگ - خاطرات روزانه کارآگاه پاتر_فصل9 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
atina
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۲۲:۴۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۲۲:۴۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۲
از:
پیام: 14
 فیلم هندیش نکن
عزیزم صد بار بهت گفتم ،بازم بهت می گم ! فیلم هندیش نکن وگرنه ...
narenji
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۴ ۲۰:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۴ ۲۰:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۳
از: دریاچه ی سکوت
پیام: 62
 حرف نداشت...!
عالی بود.




pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۹:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۹:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 خيلي قشنگ بود !
خيلي عالي بود .
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۷:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۷:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 زیبا
داستان خیلی خوبی شده . ممنون که لطف میکنی و سریع میفرستی . دستت درد نکنه
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۵:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۵:۳۵
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 عالی....
هووم....این بار هم مثل همیشه عالی بود
مرسی، ... N
mamadmm
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۰:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۰:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۳۱
از: همونجا که بقیه میایُن
پیام: 319
 توپ بود
دستت در نکنه خیلی داستانت باحاله.
اون مقاله یه چیز دیگه هم داشت:
- لیلی با هیچ یک از اعضای خانواده ی بلک دوست نبود.
کاش اونم مینوشتی.
ای بابا ما نتونستیم شناسه قبلیتو مسخره کنیم!
kakal
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۲۳:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۲۳:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۸
از:
پیام: 102
 خوب بود
خوب بود.
فقط يك كمي زيادي بلند بود.
سرگيجه گرفتم.
harry_blood
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۲۲:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۲۲:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲۲
از: قصر خانواده مالفوی
پیام: 807
 هری پاتر و از بین رفتن جای زخم!
خوب آفرین ! تو که خوب می نویسی چرا تو فروم اینجوری نمینویسی؟
ilia.hermione
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۲۲:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۲۲:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۱
از: هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
پیام: 219
 بماند
با سلام.
خوب بود و طولانی اما درم ورد انتقادد حوصله ندارم فردا دین و زندگی امتحان دارم و تمرکز تعطیل.
خدایا. مردیم و کسی به ما نگفت ایلیا مردی یا زنده ای؟؟

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.