هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هري پاتر و آغاز پايان- فصل34


هري پاتر و آغاز پايان
فصل34

هري در حاليکه سعي مي کرد بر خودش مسلط باشد ، از جايش بلند شد و روبه ولدمورت ايستاد . او با آستينش اشکهايش را پاک کرد و با خشم و نفرتي عميق نسبت به ولدمورت گفت:
عالي شد ... مگه نه؟...حالا فقط من موندم و تو... که بايد از همون اول ما دوتا مي مونديم... و اين همه آدم فدا نمي شدند...خب... من حاضرم!
ولي ولدمورت آرام بود ... او به هري نگاه کرد و گفت:
نه نه نه...ولي من هنوز از تو سوالاتي دارم که بايد بپرسم. سوالاتي که فقط تو جواباشونو مي دوني . براي همين خيال ندارم به اين زودي راحتت کنم...
هري که سرش از درد داغون شده بود گفت:
زودتر بپرس!
ولدمورت چوبدستي اش را لاي انگشتانش گرداند و گفت:
بسيارخوب...اولين سوالم اينه... توي اون پيشگويي چي گفته بودند؟
هري هم در حاليکه چوبدستي اش آماده ي فرستادن طلسم بود، گفت:
چه اهميتي داره؟!... اون پيشگويي الان محقق شده مي بيني؟
- پيشگويي چي گفته بود؟...زود بگو و نذار به کارهاي بد متوسل بشم هري!
ولدمورت دور اتاق گرد مي چرخيد و هري هم همين کار را مي کرد. هري گفت:
اگه انقدر مشتاقي برات مي گم . ولي فکر نمي کنم شنيدنش برات جالب باشه...
- همين الان ...
هري ايستاد و درست رو به روي او قرار گرفته بود. او سعي کرد گفته هاي دامبلدور را در دوسال پيش موبه مو به ياد بياورد و گفت:
«کسي از راه مي رسه که قدرتمنده و مي تونه لرد سياه رو شکست بده...از کساني زاده مي شه سه بار در برابرش ايستادگي کرده ن و وقتي هفتمين ماه مي ميره به دنيا مي ياد»...
ولدمورت با بدخلقي گفت:
تا اينجاشو که خودم مي دونستم...ادامه اش...حالا!
«...و لرد سياه با نشوني اونو حريف خودش معرفي مي کنه،...-«
هري احساس کرد ولدمورت به پيشاني او خيره شده است و گفت:
فکر نمي کنم اين تيکه ي پيشگويي خوشحالت کنه...
ولدمورت به صورت هري خيره شد و اين کارش باعث شد تا جاي زخم هري تير بکشد و گفت:
گفتم- مي خوام- همشو- بشنوم-...
... -«اما اون قدرتي داره که لرد سياه ازش بي بهره است...و يکي از اونا بايد به دست ديگري کشته بشه چون يکي شون بايد بميره تا ديگري زنده بمونه... کسي که مي تونه لرد سياه رو شکست بده وقتي ماه هفتم بميره زاده ميشه...»
هري به صورت ولدمورت نگاهي انداخت و با کمال تعجب ديد او دارد، مي خندد... کمي بعد ولدمورت بر خلاف انتظار هري ، نعره اي کشيد و گفت:
دروغ مي گي...کرشـ_
ولي هري به سرعت جاخالي داد و گفت:
چرا بايد دروغ بگم... اين عين پيشگوييه...
ولي ولدمورت وحشي شده بود و يکسره به سمت هري طلسم مي فرستاد و هري فقط مي توانست جاخالي بدهد.بعد، بي مقدمه ايستاد و گفت:
پس تو قدرتي داري که من ازش بي بهره ام...؟!
هري سري تکان داد و ولدمورت ادامه داد:
خب... اون قدرت چيه؟
هري خيال نداشت به او بگويد که آن قدرت چه چيزي است.چون هنوز خودش به گفته ي دامبلدور ايمان نداشت ... براي همين گفت:
خودمم نمي دونم اون چيه... ولي چه اهميتي داره ... حالا مي تونيم بجنگيم... من و تو...
-که اين طور پس ... يکي بايد بميره تا اون يکي زنده بمونه؟!... خب پاتر قطعا اوني که بايد بميره تويي...نه من!
قبل از اينکه هري بتواند جواب ولدمورت را بدهد دري از درها باز شد و کسي از در وارد شد که هري احتمالش را نمي داد...او به سمت ولدمورت آمد و گفت:
چرا؟... چرا سيوروس رو کشتي ؟ چرا؟؟؟
هري با تعجب به مالفوي نگاه مي کرد... چهره ي او آفتاب سوخته شده بود و به نظر مي رسيد زير بار فشار کمرش خم شده است . او به هري نگاهي انداخت. صورت مثلثي اش مثل هميشه نبود. هري ضعف را در چشمان او ديد . سپس برگشت و به ولدمورت گفت:
مي خواي اونو بکشي؟ تک و تنها؟
ولدمورت با خشم به صورت مالفوي نگاه کرد و گفت:
چي شده دراکو... نکنه تو مي خواي اونو بکشي؟
- چرا سيوروس رو کشتي؟
- درست دارم مي بينم؟ اين دراکو مالفويه که داره سر من داد مي زنه؟
-آره ... خود خودشه!... من ديگه خسته شدم... بوي گند اون جسدا اون بيرون داره خفه م مي کنه... ديگه طاقت ندارم... ديگه حتي نمي خوام ريخت تورو ببينم... ازت متنفرم...
چهره ي ولدمورت در هم رفت و هري مات و مبهوت به آنها نگاه مي کرد... نمي دانست چه اتفاقي دارد مي افتد. ولدمورت خشمگين بود ولي سعي مي کرد خود را آرام نگه دارد . مالفوي ادامه داد:
گري بک مرده... مادرم مرده... خاله ام مرده... رودولفوس مرده...نات و اوري مردن ... اينم از اسنيپ... تو هيچ شانسي نداري... بيشتر از نيمي از مرگخوارات مردن و تو اينجا حتي نمي خواي اونا رو ببيني... اونا نمي تونن مقاومت کنن... مي توني اينو بفهمي؟
ولدمورت مکثي کرد و بعد گفت:
خب راستش از شنيدن اين خبر خيلي خيلي ناراحت شدم... مخصوصا از مرگ بلا... ولي خب اومدي اينجا که همين حرفا رو بزني؟...
-نه اومدم که از اون دفاع کنم...
مالفوي به هري اشاره اي کرد ...
-هاهاهاهاهاها!... شوخي جالبي بود دراکو ... ولي من الان وقت شوخي ندارم...يا برو و يا بمير... کدومو ترجيح مي دي؟
- مردن رو ترجيح مي دم...
ناگهان ولدمورت نعره اي زد و طلسمي را به سوي مالفوي شليک کرد و گفت:
پس بمير...
هري نفهميد چه اتفاقي افتاده است ولي ديد که مالفوي گوشه اي پرت شد . نزديک جسد لوپين. او بلند شد و به سوي مالفوي رفت . چهره ي او سرد و خشک شده بود. بي آنکه حرکتي بکند . همان جا آرام خوابيد... هري باورش نمي شد که همکلاسي و دشمنش مرده باشد... هيچ وقت فکر نمي کرد که از مرگ او ناراحت شود.
مالفوي رفته بود و حالا هري با ولدمورت تنها مانده بود...
***
هري از مالفوي چشم برداشت و با کينه به ولدمورت نگاه کرد... ديگر هيچ چيز برايش مهم نبود... فقط يک چيز را مي خواست ... و آن هم مرگ ولدمورت بود... او گفت:
کار خودتو کردي؟؟؟ تا کي؟ تا کي مي خواي با کشتن آدما خودتو قدرتمند نشون بدي؟ تو يک آدم ضعيفي... ضعيف تر از هر کسي که من توي عمرم ديدم... تو بدبختي... بدبخت تر از هر کسي... تو يک حيوون پستي ... يک کفتار...
- کافيه...!
هري بي توجه به خشم ولدمورت فرياد زد:
اونقدر پستي که حاضر شدي روحتو تيکه تيکه کني ولي نمي ري؟ تو لياقت مردن رو نداري... همون بهتر که نيروي تو درون روح پست و حقيرت و تا اخر عمرت مدفون باشه...
-آوداکداو_
-استيوپفاي!
هري در حاليکه دور سالن مي دويد . اين طلسم را فرستاد... جنگ بين آنها شروع شده بود.
-له وي کور_
- کرشيو!
هري باز هم با سرعت تغيير جهت داد . او حس خوبي داشت به ياد مسابقات کوييديچ افتاده بود . ولدمورت نعره زد:
- سيتروسن پاير!
ولي هري باز هم جاخالي داد و در حاليکه مي دويد فرياد زد:
سکتوم سمپرا!
ولدمورت چوبدستي اش را حرکتي داد و ناگهان نور آبي تيره اي از آن خارج شد و دور او را گرفت و باعث شد طلسم هري بعد از برخورد با آن، از هم پاشيده شود . سپس چوبدستي اش را حرکتي داد و هري به سرعت به گوشه اي دويد ولي برخلاف انتظار هيچ نوري از آن خارج نشد. هري که مشکوک شده بود گفت:
ايمپديمنتا!
نور حاصل از طلسم هري به سوي ولدمورت رفت . ولي درست زمانيکه هري احساس کرد نور به سينه ي ولدمورت اصابت کرده است، ولدمورت طلسم سرخ رنگي را فرستاد که به سرعت به سمت هري آمد و هري در حاليکه مي دويد ...طلسم با صورت او برخورد کرد... او به زمين افتاد وچشمهايش سياهي رفت... او مرده بود!
***
هري چشمهايش را باز کرد... ولي چيزي جز سياهي نديد... کمي پلک زد ولي باز هم چيزي نديد... يقين پيدا کرد که مرده است... ولي امکان نداشت ... مگر بهشت سياه بود... همين طور که هري داشت فکر مي کرد که حالا چه بلايي سر جادوگران مي آيد ناگهان کسي را ديد... شخص رو به صورت هري به او نگاه مي کرد... هري او را نشناخت... شايد فرشته بود... شايد ... نه... امکان نداشت... هري نعره زد:
سيريوس!
حدس هري درست بود... او مرده بود و حالا اين سيريوس بود که به ديدارش مي شتافت.سيريوس با هري حرف نمي زد . ولي هري خوشحال بود. شايد بهشت جايي بود براي زندگي... او هيچ وقت در دنيا آرامش نداشت ولي شايد در بهشت... سيريوس دست او را گرفت و او را بلند کرد...



قبلی « هري پاتر و جدال مرگبار (فصل 3) شیاطین شب- فصل 4 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
server2006
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۰ ۱۷:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۰ ۱۷:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۲
از: شیراز
پیام: 12
 ایول ... به تمام معنا عالی
ایول بابا ..خیلی قشنگ نوشتی ...

یعنی هر چی بگم کم گفتمااااااااااااااااااااااااااااااااا



افرین ...

به نظر من تو از رولینگ هم بهتر می نویسی .. رولینگ باید بره خود کشی کنه

باور کن ...

منتظر فصل بعدی هستم ...
gisgolab
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۹ ۱۲:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۹ ۱۲:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از:
پیام: 55
 Re: افرين
ببينم
راستشو بگو چه جوري اينارو نوشتي
نكنه با رولينگ نسبتي داري ها
چرا همه رو كشتي باب تو كه بدتر رولينگي
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۹ ۹:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۹ ۹:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 اي بابا
خوب بود اولا دوما شما ها هيچي نوفهمين بابا مردم از بس گفتم همه ي داستان رو تو وبلاگش نوشته آدرس وبلاگش هم تو فصل 25 ،24 يا 23 هست بريد تو وبلاگ بخونيد كچل شدم از دست شما ها !
kakal
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۸ ۲۳:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۸ ۲۳:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۸
از:
پیام: 102
 چه زود مينويسي؟
چقدر زود مينويسي؟
اين ايليا هم هميشه آخر نوشتش همش اسمش رو مينويسه.
فكر نكنم كسي مونده باشه كه اسمش رو ندونه
ilia.hermione
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۸ ۲۲:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۸ ۲۲:۳۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۱
از: هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
پیام: 219
 بماند
با سلام.
اول اینکه من اولیم. دوم اینکه خیلی شادم کردیس الهی ابولفضل عوضش رو بده بهت.
سوم سرعتت منو کشته. اما خودمونیم بگو ببینم چند نفری می نویسین؟ ها؟ بگو دیگه تموم شد.
ایلیا

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.