هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و لرد سیاه - فصل یازدهم


Harry Potter and the Dark Lord
این داستان در ادامه ی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دورگه نوشته شده است.
فصل یازدهم: دوئل رون و فرد

رون دیگر از یادگرفتن طلسم هاي بی کلام دست کشیده بود . فرد و جرج مدام او را مسخره می کردند رون هم تا می خواست جوابشان را بدهد خانم ویزلی را در نزدیکی اش می دید . رون واقعا کلافه شده بود . فرد و جرج همیشه در حال مسخره کردن رون در هر حالتی بودند و رون که حسابی از دست فرد و جرج خسته شده بود شب موقع شام پیش آنها رفت و با لحن جدي گفت: " حالا که اینقدر دوست دارید من رو مسخره کنید باید فکر اینجا رو هم بکنید . فردا صبح تو باغ بیاین باهم دوئل کنیم . " فرد خندید و گفت: " تو هنوز خیلی بچه اي تلف می شی " رون گفت: " می فهمیم که کی تلف می شه " فرد گفت: " آها فهمیدم مثل اینکه می خواي سرت رو به باد بدي . باشه من و تو . من جرج رو به عنوان یار کمکی ام می یارم . تو کی رو میاري؟ "

رون به هري که گوشه اي نشسته بود نگاهی کرد و گفت: " من هري رو میارم . بهت نشون می دم که جادوگر واقعی کیه " فرد باز خندید و گفت: " باشه . پس فردا بیا بیرون قبل از اینکه بقیه بیدار بشن " رون هم سري تکان داد و پیش هري رفت و به هري گفت: " من فردا قراره با فرد دوئل کنم . تو به عنوان یار کمکی ام میاي ؟ " هري کمی به رون و بعد فرد نگاه کرد و گفت: " باشه . میام . اما فکر نکنم کار خوبی بکنی" رون گفت: " نه بابا بی خیال نمی خواد سرزنش کنی مثل هرمیون نباش " " مثل کی نباشه؟ " هري و رون سرشان را برگرداندند و هرمیون را نگاه کردند که دست به کمر جلوي آنها ایستاده . رون گفت: " نه منظورم اینه که ... آخه تویه خرده زیاد ... گیر میدي " هرمیون کمی او را نگاه کرد و گفت: " خب. اینطوري که فهمیدم باز داري یه کارایی می کنی " رون گفت: " چه کارایی؟ " هرمیون گفت: " گوش کن رون این اصلا کار درستی نیست " " چی کار درستی نیست ؟ " هرمیون که از دست رون عصبانی شده بود گفت: " این که بري با فرد و جرج دوئل کنی " رون گفت: " بس کن هرمیون " هرمیون دهانش را کمی باز کرد تا چیزي بگوید که رون را از انجام این کار منصرف کند اما چیزي نگفت کمی رون را نگاه کرد و بعد رفت و گوشه اي نشست رون به هري گفت: " هیچ وقت نشد ما یه چیز بگیم اون هم تائید کنه"

هري چیزي نگفت چند لحظه بعد خانم ویزلی اومد و بلند به همه گفت که وقت خوابه هري و رون بلند شدند تا به اتاق رون بروند قبل از اینکه بالا بروند رون ادایی براي فرد و جرج در آورد که به آنها دوئل فردا را یاد آوري کند هري و رون آن شب خوابیدند . فردا صبح زود رون هري را از خواب بیدار کرد و گفت: " هري زود باش بیدار شو. باید بریم دوئل " هري از خواب بیدار شد ظاهرا رون خیلی براي انجام این دوئل سرحال بود اما هري دلش می خواست باز بخوابد . اصلا دلش نمی خواست به دوئل احقمانه ي رون و فرد برود ولی به اصرار رون لباسش را پوشید و همراه او پائین رفت پائین خانه که رسیدند فرد و جرج را دیدند که جلوي در ایستاده اند رون سریع از خانه خارج شد هري هم به دنبالش رفت اما در را نبست فرد گفت: " خب حالا شروع می کنیم "

هري و جرج کنار رفتند . رون و فرد چوبدستی شان را بالا آوردند بعد چرخیدند و پشت به هم چند قدم برداشتند بعد برگشتند و چوبدستی شان را طرف همدیگر گرفتند جرج بلند گفت: " با شماره ي 3 کارتونو شروع کنید ... یک ... دو ... سه " باشنیدن نام سه رون سریع چوبدستی اش را چرخوند و داد زد: "ایمپدیمنتا "

فرد جاخالی داد طلسم به درختهاي پشت فرد خورد فرد سریع چوبدستی اش رو طرف رون گرفت و گفت: " اکسپلیارموس "

رون براي خود سپر محافظی ساخت که باعث شد طلسم فرد به طرف خودش برگردد فرد خم شد و طلسم از بالاي سرش رد شد رون سریع چوبدستی اش رو طرف فرد گرفت و داد زد: " ریپیت ریلاشو "

چندین طلسم از چوبدستی رون بیرون زد فرد نتوانست همه را دفع کند یکی از طلسم ها به او خورد و باعث شد به عقب پرت شود . رون شروع به خندیدن کرد فرد بلند شد و گفت: " خوبه حداقل می تونی چندتا طلسم خوب بفرستی " بعد به رون نزدیک تر شد و چوبدستی اش رو بالا برد اما رون که دید او خیلی طول داد یک طلسم بیهوشی به طرفش فرستاد فرد جاخالی داد فرد سریع چوبدستی اش را چرخاند و داد زد : " پتریفیکوس توتالوس "

رون کمی چرخید طلسم از کنارش رد شد رون گفت: " طلسم هات داره خطرناك تر میشه" فرد با خنده گفت: " چیه ترسیدي؟ " رون با عصبانیت گفت: " الان بهت نشون میدم طلسم خطرناك چیه" و چوبدستی اش رو در هوا چرخاند فرد کمی ترسید فکر کرد رون می خواهد طلسم مرگ را طرفش بفرستد رون فریاد زد: " سکتوم سمپرا "

فرد کمی به عقب رفت چوبدستی اش را طرف طلسمی که طرفش می آمد کرد و داد زد: " استاپ مجیک "

سرعت طلسم رون در هوا کم شد و ایستاد هري با این کار یاد اسنیپ افتاد . اسنیپ هم همین کار را کرده بود. هري ورد طلسم را به خاطر سپرد شاید یک روزي به دردش می خورد. طلسم رون هنوز بی حرکت بود فرد گفت: " نمی دونم این طلسم براي چیه اما هر چی هست براي خودت " طلسم به طرف رون رفت رون سریع دوباره سپر محافظی براي خودش ساخت اما سپر رون کامل نبود به همین خاطر کاملا طلسم را طرف فرد نفرستاد و فقط طلسم کمی منحرف شد که چون هري در را باز گذاشته بود طلسم یکراست رفت توي خونه به دنبال آن صداي شکستن وسیله اي آمد اما رون و فرد توجهی به آن نکردند و دوباره شروع کردند. فرد داد زد: " ایمپدیمنتا"

رون جاخالی داد و چوبدستی اش رو طرف فرد گرفت: " ریلاشو "

فرد کمی کنار رفت و داد زد: " شارون پیکس "

طلسم ناشناخته اي بود که به صورت زیگزاکی حرکت رون روي زمین خوابید و طلسم رفت و به مرغ شان که در حیاط دانه می خورد برخورد کرد مرغ درجا افتاد و مرد . ظاهرا طلسم قوي اي بود . رون در حالی که بلند می شد گفت: " خوبه ادامه بده" رون چوبدستی اش رو طرف فرد گرفت و داد زد : " لوکوموتور مورتیس "

فرد طلسم پابندي که طرفش می آمد را منحرف کرد و چوبدستی اش را تکان داد و در این حال به رون گفت: " و حالا براي نمایش می خوام یک طلسم قشنگ بهت نشون بدم این طلسمی هست که من و فرد ساختیم . خیلی میتونه برات جالب باشه آقا کوچولو" چوبدستی اش رو طرف رون گرفت و داد زد: " لاکرت مونوکیزان"

رون آماده ي دفاع شد تا اگر طلسمی به طرفش آمد آن را دفع کند اما هیچ طلسمی به طرفش نیامد به جاش از چوبدستی فرد دود قرمز رنگی بیرون آمد که کم کم کل آنجا را فرا گرفت .صداي فرد از میون دودها در آمد که به رون می گفت: " خوب حالا من تورو تو این دود میبینم اما تو منو نمیتونی ببینی حالا می خوام ببینم چه جوري از خودت دفاع می کنی ؟ " طلسم به نظر هری جالب آمد. سعی کرد ورد طلسم رو بخاطر بسپارد. او می توانست از آن علیه مرگ خواران یا ولدمورت استفاده کند. صداي فرد دوباره آمد : " اکسپلیارموس "

رون با اینکه هیج جا را نمی دید باز هم مجبور شد سپر محافظی براي خود بسازدکه در نتیجه طلسم به طرف فرد برگشت فرد فکرش را هم نمی کرد که رون بتواند طلسم را برگرداند در نتیجه طلسم به او خورد و روي زمین افتاد او خلع سلاح شده بود اما چون توي اون دود فقط فرد می توانست ببیند بنابراین چوبدستی اش رو دوباره پیدا کرد سري آن را طرف ران گرفت و داد زد: " وین گاردیوم لوي اوسا "

هري از این که فرد این طلسم را به کار برد کمی تعجب کرد کم کم اثر دود داشت از بین می رفت هري رون را دید که در هوا به پرواز در آمده فرد و جرج شروع به خندیدن کردند . رون از بالا به طرف فرد طلسم پابند را فرستاد فرد هم او را ول کرد که در نتیجه رون محکم روي زمین افتاد در حالی که بلند می شد گفت: " الان بهت نشون می دم چجوري باید افراد رو ببري هوا " چوبدستی اش را طرف فرد گرفت و در ذهنش گفت: " لویکرپوس "

براي اجراي این طلسم نیاز نبود که آدم در انجام طلسم هاي بی کلام مهارت داشته باشد " آخ " فرد از مچ پا آویزون شد رون در حالی که می خندید گفت: " این طلسم بهتره یا طلسمی که انجام دادي ؟ " فرد در حالی که در هوا معلق بود خندید و گفت: " طلسم قشنگیه "

ناگهان صداي جیغ خانم ویزلی بلند شد همه به خانم ویزلی که دم در ایستاده بود نگاه کردند فرد در حالی که هنوز از مچ پا آویزون بود گفت: " صبح بخیر مامان " خانم ویزلی به رون گفت: " زود برادرتو بیار پائین رون " رون چوبدستی اش را طرف فرد گرفت و در ذهنش گفت: " لیبرا کرپوس "

فرد افتاد روي زمین . خانم ویزلی در حالی که از عصبانیت قرمز شده بود با صداي بلند گفت: " اصلا خوشم نمی آد این کار ها رو باهم بکنید . " بطرف رون رفت . چوبدستی رون را گرفت و گفت: " و در ضمن نمی خوام 2 روز قبل از شروع مدرسه کاري بکنی که بعدا پشیمون بشی پس چوبدستی ات پیش من می مونه تا پس فردا که می خواي مدرسه بري . فهمیدي؟ " رون با ناراحتی سري تکان داد و به هري نگاه کرد. هري هنوز خوابش می آمد می خواست دوباره برود و بخوابد خانم ویزلی در حالی که آن ها را به داخل خانه می برد گفت : " شما در مورد این خسارت جوابی دارید که بدید ؟ "
دستش رو دراز کرد و چیزي را که روي زمین افتاده بود نشان داد هري فهمید طلسمی که به داخل خانه رفت باعث بوجود آمدن این اتفاق شده . ساعت خانواده ویزلی ها روي زمین افتاده و شکسته بود.

رون گفت: " مامان این ساعت خراب شده بود همه رو در خطر مرگ نشون می داد " خانم ویزلی با صداي بلند سر رون داد زد: " خراب ؟ ... خراب؟... این ساعت کجاش خراب بود؟ ... بهترین ساعت ساز انگلیس این رو ساخته بود اون به خاطر برگشتن اسمش رو نبر همه رو در خطر مرگ نشون می داد . اسمش رو نبر قرار نیست که همیشه باشه . یه روزي از بین میره " رون گفت: " از کجا اینقدر مطمئنی مامان؟ " خانم ویزلی جوابش رو داد: " تو فکر می کنی اسمش رو نبر تا آخر زنده می مونه؟ نه رون هیچ وقت تاریکی ها دوام نیاوردند. همیشه تاریکی ها بعد از مدتی جاشون رو به روشنائی می دن."

فرد و جرج گفتند : " خب مامان یک دونه دیگه از این ساعتها می خریم " خانم ویزلی گفت: " اصلا می دونین ما این رو از کجا و از کی خریدیم . سازنده ی این ساعت الان کشته شده. " فرد پرسید: " اسم سازنده اش چی بود؟ " خانم ویزلی گفت: " روك آموند باربیلوس . حیف الان مرده . مرد واقعا خوش رویی بود "

هري با شنیدن اسم تعجب کرد او به قیافه ي رون نگاه کرد رون هم مانند او تعجب زده شده بود . هري از وقتی ریگولاس بلک را ر.ا.ب میدانست یه حسی به او می گفت که حدسش درست نیست . حالا که اسم ( روك آموند باربیلوس ) را شنیده بود، فکر می کرد شاید او ر.ا.ب واقعی باشد.

قبلی « هری پاتر و لرد سیاه - فصل دهم هری پاتر و لرد سیاه - فصل دوازدهم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.