هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

بیرکا نامه - فصل 1


بیرکا نامه

قسمت اول

شناسنامه
نام : بیرکا
نام خانوادگی : بورکاسن
پدر : ماتیس بورکاسن
مادر : ماریا لوییز
محل تولد : دهکده ی لیاتون بی کله

*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*

آن روز هوا ابری بود ماریا که از آمدن باران چندان خوشش نمی امد با ناراحتی چتری را از کنار جالباسی برداشت وراهی ایستگاه قطار شد. قرار بود ماریا در ساعت 8:00 به استقبال خاله مارتا برود که تازه از سفر برگشته بود خاله مارتا فرد بی اندازه سخت گیری بود و برای همین ماریا باید تا 15 دقیقه ی دیگر به ایستگاه میرسید به همین دلیل با شتاب زیادی می دوید طوریکه دامنش گلی و کفش هایش شدیدا" خیس شد . او در راه محکم به مردی خورد و به زمین افتاد این بار تمام لباسش گل الود شده بود مرد به سرعت دست ماریا را گرفت و بلند کرد : ببخشید خانم . ماریا : اووه نه لباسم ... من باید الان ، تو ایستگاه باشم. اینطوری اصلا نمی تونم . مرد که با خودش فکر کرده بود ماریا به او توجه ای ندارد به راه افتاد اما ماریا هیچ تکانی نخورد وپس از مدتی تصمیم گرفت به خانه برگردد از اینرو بر روی پاشنه ی پاها یش چرخید و به سمت خانه رهسپار شد . 15 دقیقه بعد از رسیدنش زنگ در به صدا در آمد ماریا در را باز کرد و با کمال تعجب دید مردی جوان با موها و چشمان قهوه ایی و لباسی ساده به رنگ کرم یعنی همان مردی که در راه با او برخورده بود در چهار چوب در ایستاده بود . ماریا هیچ چیز نگفت و با دهان باز مرد را نگاه میکرد تا اینکه مرد گفت : دوشیزه لوییز شما هستید ؟ ماریا که تازه متوجه دهان بازش شده بود گفت : ب ... بله ... خ ... خودم هستم شما کاری داشتید ؟ مرد : من ماتیس بورکاسن هستم اگر یادتان باشد من تلفنی با شما در مورد اجاره خانه یتان گفتگو کردم .
ماریا که تازه یادش امده بود گفت : اوووه بله بفرمایید داخل . ماتیس به داخل خانه امد : ببخشید میشه نگاهی به طبقه ی بالا بیاندازم ماریا با لبخند : بـله حتما . سپس آقای ماتیس بورکاسن را به سمت پله ها راهنمایی کرد . در طبقه ی دوم خانه ایی با 1 اتاق خواب که پنجره اش رو به باغها ی پشت خانه باز میشد وجود داشت . اتاق ماریا در این طبقه بود اما حالا که تصمیم گرفته بود انرا اجاره دهد می بایست لوازم هایش را به طبقه ی پایین انتقال می داد از اینرو اتاقش به طرز بدی ریخته وشلوغ بود وقتی اقای بورکاسن میخواست دراتاق را باز کند رنیا به سرعت جلو پرید و گفت : فعلا ... جاهای دیگه ی خونه رو ببینید بعدا که همراه همسرتون اومدید این قسمت رو ببینید ... این طوری بهتره ، نه؟ اقای بورکاسن لبخندی زد که باعث شد قلب ماریا به شدت احساس تهی بودن بکند . _ همسراوه ... من همسری ندارم ، البته ... فعلا . این حرف بورکاسن باعث شد ماریا سرخ بشود : خوب ... راستش ... من ... نمیتونم اینجارو به ... شما ... اجاره بدم . اقای بورکاسن با ناراحتی : چــرا ؟؟ ماریا سریعا وبا جدیت گفت : چون یکی از شرایط اجاره ی این خونه تاهل اقای بورکاسن وباید بهتون بگم که من به هیچ وجه حاضر نیستم این خونه رو به یک مجرد بدم . طوری این را گفت که اقای بورکاسن به فکر فرو رفت سپس گفت: چرا ... به شخص مجرد اجاره نمیدید ؟ ماریا : واقعا باید احمق باشید که فکر کنید یک دختر تنها خونشو به یک مرد مجرد اجاره بده آقای ماتیس.
ماتیس با تعجب : دختر تنها !! پس همسرتون؟ ماریا که دیگر جوش اورده بود گفت : به شما هیچ ربطی نداره که من به چه دلیل خونمو اجاره نمیدم؟ یا ... من مجردم یا متاهل ؟ خواهش میکنم بفرمایید بیرون ...! ودستش را به سمت در گرفت که ناگهان زنگ در به صدا درآمد : زیییییینگ ... زیییییینگ . ماریا : اوه نه عمه مارتا . سپس نگاهی به ماتیس انداخت وگفت خواهش میکنم پنهان شید بعد ازاینکه من عمه مو به پذیرایی بردم شما برید. ماتیس : چرا ؟؟؟ ماریا : خواهش میکنم ! ماتیس: باشه شما برید من پنهان میشم . ماریا رفت تا در را باز کند پس از باز کردن در عمه مارتا با داد گفت : دختره ی احمق مایه ننگ ، بی شعور چرا به ایستگاه نیومدی ؟؟؟ ماریا : چون ... _ حرف نزن دختره ی پررو . این را درسا دختر عمه ی ماریا گفت . درسا دختر متکبر و زشت بود که دوست داشت توجه هر پسری که در اطرافش بود به خود جلب کند. ماریا انها را به پذیرایی برد به امید اینکه ماتیس برود. از طرفی ماتیس به اتاق ماریا رفته بود ودر به رویش بسته شده بود ماتیس در مدتی که درسا ماریا و عمه مارتا در پایین بودند سرگرم بررسی اتاق ماریا بود او پس از مدتی البوم اورا در زیر کتابچه ها دید انرا برداشت و ورق زد درون البوم عکسهایی از زن و مردی به همرا دخترشان بود که احتمالا ماریا بود چند صفحه ی بعد عکسهای تکی ماریا بود ماتیس یکی از قشنگترین هایش رابیرون اورد و آهسته در کیف پولش گذاشت وسریع البوم را در جای خودش قرار داد حدود ساعت 10 شب صدای پا می آمد ماریا داشت برای خواب به اتاقش می رفت او بعداز اینکه در را باز کرد ناخوداگاه جیغ کشید و باعث شد ماتیس به شدت از جا بپرد : اووه نه جیغ نکشید ... در بسته شده بود من نتونستم برم .. _ اوه یک پسر توی اتاق ماریا ..... وای مامان بیا ببین این ننگ خانواده رو ... ها ها ها . این کلمات ازدهان درسا خرج شده بود که داشت پوزخند میزد . عمه مارتا خودش را به آنجا رساند و گفت : اوه درسا به پلیس زنگ بزن تا این پسره ی ولگرد رو بیان ببرن من خودم حساب ماریا رو میرسم . ماریا : اووه نه به پلیس زنگ نزن درسا ، عمه جون این ماتیس ... نامزد منه ... یادم رفته بود بهتون بگم . سپس چشم غرره ایی به ماتیس رفت تا دهان بازش را ببندد . ماتیس : اوه مارو ببخشید عمه مارتا ما میخواستیم با عروسی سور پرایزتون کنیم . ماریا : بله ... بله همینطوره . مارتا که ظاهرا قانع شده بود هیچ چیز نگفت وبیرون رفت . ماریا نگاهی به ماتیس انداخت که لبخند بر لب دشت سپس شترق صورت ماتیس سرخ شد : تو ... تو . ماریا دیگر هیچ چیز نگفت و بیرون رفت. ماتیس همان جا روی تخت افتاد ودر حالی که لبخند میزد با خودش فکر کرد : هرچند که یه سیلی خوردم اما فکر کنم که شرایط اجاره ی خونه رو به دست اوردم و به خواب رفت .

***

ماتیس چشمهایش را باز کرد وصورت زشتی را در مقابلش دید ناگهان از ترس فریاد کشید: وباعث شد درسا ازجا بپرد ماتیس : تو اینجا چه کار میکنی ؟ درسا با دست پاچگی گفت : اومده بودم تو رو بیدار کنم وبه سرعت از اتاق بیرون رفت . ماتیس متوجه شد کیف پولش باز و چند عکس ماریا در کنارش قرار داشت . ماتیس انها را در کیف گذاشت سپس متوجه شد رختخواب کس دیگری نیز روی زمین پهن است .اواز جایش برخواست وبه طبقه ی پایین رفت ماریا در آشپزخانه مشغول درست کردن چای بود . ماتیس پیشش رفت اما او توجه ایی به ماتیس نکرد . ماتیس : متاسفم , نمی خواستم ... ماریا بدون نگاه کردن به او گفت : چرا عکس منو بدون اجازه برداشتی !؟ ماتیس : اوه ببخشید منظوری نداشتم من... ماریا برگشت و به او نگاه کرد ماتیس درادامه حرفش گفت : منظوری ... داشتم . متاسفم . ماریا : اون عکسای کنار کیفتو برداشتی ؟ ماتیس : آره ، تو .. ماریا : دستش را به سمت ماتیس گرفت : عکست رو بده ... ماتیس متوجه شد ماریا حلقه به دست کرده : عکس برای چی ؟؟؟ ماریا : به همون منظوری که تو عکس منو تو کیفت گذاشتی ماتیس تازه اینم دستت کن سپس دست ماتیس را گرفت و حلقه ایی را به دستش کرد : ماتیس با دهان باز ماریا را نگاه کرد سپس دستش را در جیبش کرد وکیفش را بیرون آورد از درون ان یک عکس کوچک از خودش در اورد وبه دست ماریا داد . ماریا : خوبه ، میتونی تلفن بزنی و مادرت رو از نگرانی در بیاری ! ماتیس : من هیچکس رو ندارم راستی عمه ات کو ؟؟ ماریا با لبخند رضایتمنداته : رفتن خونه ی عموم عمه جایی که یه پسر جوون باشه نمی مونه. ماتیس : پس من میتونم برم خونم . ماریا : خونه ی تو طبقه ی بالاست اجاره اش دادم به تو . ماتیس : آه و اجاره اش ؟؟؟ ماریا سرخ شد : همسری با... من ! ماتیس که نمیتوانست باور کند یک دختر که دیشب به او سیلی زده از او تقاضای ازدواج بکند گفت : مادر وپدرت ؟؟؟ ماریا : من هم مادر پدر ندارم از اقوام هم فقط عمه مارتا میومد اینجا که حالا نمیاد . خندید وادامه داد : جوابم رو نمیخوای بدی ؟؟ ماتیس لبخند زد و گفت : با اجاز بزرگترها بلــه . سپس ماریا را در آغوش گرفت و...

***
قبلی « تیم های کوییدیچ هاگوارتز و جهان نقد جلد اول كتاب "هري پاتر و خطر ديابوليك" » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۸:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۸:۲۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 واقعا
واقعاً محشره به كارت ادامه بده رفيق
goli
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۸ ۱۹:۴۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۸ ۱۹:۴۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۶
از: خيابون هاي لندن جا و مكان نداريم ما كارتون خواب ها
پیام: 48
 مرسی
عالی بود مرسی :bigkiss: :bigkiss: :bigkiss: :bigkiss: منتظر بعدی هستیم :bigkiss:
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۷ ۵:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۷ ۵:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 اينم خوندم
واقعا بهت تبريك ميگم با اين كه يكسري مشكلات داشت جالب بود من از 5 تا همين رو به صورت بر اكس خوندم و براي من كه هر كدو رو تو چيزي حدوده 4 تا 7 دقيقه خوندم جالب بود در داستان هاي بعدي با يك فرد وارد حتما مشورت كن در كل دستت درد نكنه
half-bloodprince
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۸ ۱۷:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۸ ۱۷:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۱۷
از:
پیام: 460
 عالی
مثل هميشه عالی بود بیركا
منتظر قسمت دوم هستم
jonquil
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۸ ۰:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۸ ۰:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۲/۳۱
از: تورنتو ,Toronto
پیام: 163
 آفرین !!!!!!!!!!!!!!!
خیلی با حال بود آفرین ادامه بده فقط بعضی جاهاش غیرمنتظره بود ولی خیلی خوب بود
رنیا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۵ ۶:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۵ ۶:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۹/۱۹
از: همه جا و هيچ جا
پیام: 69
 Re: هوم
نظر لطف شما بیده
فسمت بعدیشم زدم اما تو اون منو میارن
Tom Riddle
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۳ ۱۵:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۳ ۱۵:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۲/۱۳
از: به خاطر موضوعات امنيتي گفتنش جايز نيست!
پیام: 21
 هوم
چيز جالبي بود ! فقط تقاضاي ازدواجش يه كم غير منتظره بود...ولي خواهشا" ادامه بده...باحاله! ( (

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.