قسمت چهارم
- اوه مامان ...اینو ببین !
- ماتیس ... بیرکا ، اینا چی هستند ؟
قیافه ی ماریا متعجب و در عین حال خشمگین بود . بیرکا با دیدن چهره ی مادرش با انگشت به پدرش اشاره کرد .
- بابا گفت اجازه میده من برم مدرسه ....
بیرکا با دیدن چهره ی اخم آلود پدرش حرفش را قورت داد.
ماریا : ماتیس چی شد ؟ شما کجا رفتید بودید ؟
ماتیس : اوووه ... عزیزم ما ... رفتیم سر قرار و دو نفر دیگه رو هم دیدیم که مثل ما برای اون نامه اومده بودن ... بعد از اون مردی مارو به یک بانک برد و ما پولامون به پول جادوگری تبدیل کردیم ...
- چـــــــــــی ؟ ماتیس تو دیوونه ایی !
بیرکا آرام گفت : مگه شک داشتی ؟
ماتیس: خب بعدش ما به یه خیابون رفتیم که پراز جادوگر بود و لوازم های جادویی
ماریا در حالی که یکی از ابروهایش را بالا برده بود گفت : تو می خوای بیرکا رو به اون مدرسه بفرستی ؟
- اووم ... تا نظر تو چی باشه ... عزیزم
- نه دیگه خودت گفتی اجازه میدی نمیشه که !
- خفه میشی بیرکا
ماتیس این را اهسته و در حالی که داشت به ماریا لبخند می زد گفت .
ماریا : وقتی این وسایل رو خریدی اگه نفرستیمش مثل احمق ها رفتار کردیم.
او این حرف را زد سپس روی پاشنه ی پا چرخید و به آشپزخانه رفت .
بیرکا در حالی که داشت رقص برره میکرد (!)
- وری وریوری وری وریوری .... اوخ چرا میزنی ؟
ماتیس با بسته جارو توی سر بیرکا زده بود وبا این کارش باعث شد کاغذ بسته پاره شود.
- تو چرا جلوی دهنت رو نمیگیری احمق !
- اخه تو داشتی ....
- بسه دیگه ، این لوازمات رو ببر تو اتاقت منم میرم توی انبار چمدون رو پیدا کنم که اینها رو بریزی توش نمیشه که همین جوری تو اتاقت ولو باشه!
***
16 اوت ساعت 20 شب
- مامان اون لباس ابی رو نمی دونی کجاست؟
- دارم واست اطو می کنم .
- ماری شام چی داریم ؟ دارم از گرسنگی تلف می شم .
- تا ده دقیقه دیگه شام حاضر میشه ماتیس
ماریا کار اطو کشیدن لباسها را تمام کرد و به سمت اشپزخانه رفت تا میز را بچیند . بیرکا که هنوز دور خودش می پیچید و به دنبال چیزی میگشت.
ماتیس : بشین دیگه بیرکا اعصابم رو خورد کردی !
بیرکا : اخه نمیدونم سندیا کجاست ؟
ماریا با تعجب : سندیا ؟؟؟
- اره اسم طوطیم سندیا ست
ماتیس : فکر کنم رفته بیرون تو حیاط اخه گلهای باغ پشتی رو خیلی دوست داره
- بیاید شام حاضره .... اوه نه بیرکا این رو بگیر !
ماریا تازه متوجه شده بود که سندیا دارد درون قابلمه ی برنج بالا و پایین می پرد . او با یک دستش سندیا را گرفت و با دست دیگرش چیزی که به پای سندیا اویزان بود را جدا کرد ، بیشتر شبیه به یک نامه بود اما طولش به 6 سانت هم نمی رسید در همین حین که ماریا پاکت را بررسی میکرد پاکت مثل اب از دست ماریا سر خورد و در میان اسمان و زمین مثل قلم شروع به نوشتن کرد :
ساعت حرکت قطار مدرسه
2/1 8
این نوشته با رنگ ابی بر روی هوا نوشته شد سپس بخار شد واز پنجره ی باز به بیرون رفت . ماریا نگاهی به ماتیس انداخت ماتیس نیز حیرت زده بود . و با دهان باز به پنجره نگاه میکرد .
***
17 اوت ایستگاه کینگز کراس ساعت 14 : 8 دقیقه
- اوه ما الان درست بین سکوی 8 و9 هستیم ... خوب اون گفت دیوارو لمس کنیم ...!
ماتیس که گویا دوست نداشت این کار را بکند اهسته دستش را به سمت جلو دراز کرد و درست وقتی که دستش با دیوار تماس پیدا کرد از ان گذشت گویی انجا ابشار بود و در پشت ان غاری بود که قطار در ان قرار داشت
بیرکا : من اول رد میشم !
ماتیس : اوه نه شاید .... اونطرف خطرناک باشه اول من میرم
ماتیس همین که خواست قدم بر دارد ماریا سرفه کرد و باعث شد ماتیس به او نگاه کند: خانم ها محترم ترند!
بدین ترتیب یکی یکی به داخل دیوار و به دنیای شگفتی و جادو قدم گذاشتند.
- اوه مامان ...اینو ببین !
- ماتیس ... بیرکا ، اینا چی هستند ؟
قیافه ی ماریا متعجب و در عین حال خشمگین بود . بیرکا با دیدن چهره ی مادرش با انگشت به پدرش اشاره کرد .
- بابا گفت اجازه میده من برم مدرسه ....
بیرکا با دیدن چهره ی اخم آلود پدرش حرفش را قورت داد.
ماریا : ماتیس چی شد ؟ شما کجا رفتید بودید ؟
ماتیس : اوووه ... عزیزم ما ... رفتیم سر قرار و دو نفر دیگه رو هم دیدیم که مثل ما برای اون نامه اومده بودن ... بعد از اون مردی مارو به یک بانک برد و ما پولامون به پول جادوگری تبدیل کردیم ...
- چـــــــــــی ؟ ماتیس تو دیوونه ایی !
بیرکا آرام گفت : مگه شک داشتی ؟
ماتیس: خب بعدش ما به یه خیابون رفتیم که پراز جادوگر بود و لوازم های جادویی
ماریا در حالی که یکی از ابروهایش را بالا برده بود گفت : تو می خوای بیرکا رو به اون مدرسه بفرستی ؟
- اووم ... تا نظر تو چی باشه ... عزیزم
- نه دیگه خودت گفتی اجازه میدی نمیشه که !
- خفه میشی بیرکا
ماتیس این را اهسته و در حالی که داشت به ماریا لبخند می زد گفت .
ماریا : وقتی این وسایل رو خریدی اگه نفرستیمش مثل احمق ها رفتار کردیم.
او این حرف را زد سپس روی پاشنه ی پا چرخید و به آشپزخانه رفت .
بیرکا در حالی که داشت رقص برره میکرد (!)
- وری وریوری وری وریوری .... اوخ چرا میزنی ؟
ماتیس با بسته جارو توی سر بیرکا زده بود وبا این کارش باعث شد کاغذ بسته پاره شود.
- تو چرا جلوی دهنت رو نمیگیری احمق !
- اخه تو داشتی ....
- بسه دیگه ، این لوازمات رو ببر تو اتاقت منم میرم توی انبار چمدون رو پیدا کنم که اینها رو بریزی توش نمیشه که همین جوری تو اتاقت ولو باشه!
***
16 اوت ساعت 20 شب
- مامان اون لباس ابی رو نمی دونی کجاست؟
- دارم واست اطو می کنم .
- ماری شام چی داریم ؟ دارم از گرسنگی تلف می شم .
- تا ده دقیقه دیگه شام حاضر میشه ماتیس
ماریا کار اطو کشیدن لباسها را تمام کرد و به سمت اشپزخانه رفت تا میز را بچیند . بیرکا که هنوز دور خودش می پیچید و به دنبال چیزی میگشت.
ماتیس : بشین دیگه بیرکا اعصابم رو خورد کردی !
بیرکا : اخه نمیدونم سندیا کجاست ؟
ماریا با تعجب : سندیا ؟؟؟
- اره اسم طوطیم سندیا ست
ماتیس : فکر کنم رفته بیرون تو حیاط اخه گلهای باغ پشتی رو خیلی دوست داره
- بیاید شام حاضره .... اوه نه بیرکا این رو بگیر !
ماریا تازه متوجه شده بود که سندیا دارد درون قابلمه ی برنج بالا و پایین می پرد . او با یک دستش سندیا را گرفت و با دست دیگرش چیزی که به پای سندیا اویزان بود را جدا کرد ، بیشتر شبیه به یک نامه بود اما طولش به 6 سانت هم نمی رسید در همین حین که ماریا پاکت را بررسی میکرد پاکت مثل اب از دست ماریا سر خورد و در میان اسمان و زمین مثل قلم شروع به نوشتن کرد :
ساعت حرکت قطار مدرسه
2/1 8
این نوشته با رنگ ابی بر روی هوا نوشته شد سپس بخار شد واز پنجره ی باز به بیرون رفت . ماریا نگاهی به ماتیس انداخت ماتیس نیز حیرت زده بود . و با دهان باز به پنجره نگاه میکرد .
***
17 اوت ایستگاه کینگز کراس ساعت 14 : 8 دقیقه
- اوه ما الان درست بین سکوی 8 و9 هستیم ... خوب اون گفت دیوارو لمس کنیم ...!
ماتیس که گویا دوست نداشت این کار را بکند اهسته دستش را به سمت جلو دراز کرد و درست وقتی که دستش با دیوار تماس پیدا کرد از ان گذشت گویی انجا ابشار بود و در پشت ان غاری بود که قطار در ان قرار داشت
بیرکا : من اول رد میشم !
ماتیس : اوه نه شاید .... اونطرف خطرناک باشه اول من میرم
ماتیس همین که خواست قدم بر دارد ماریا سرفه کرد و باعث شد ماتیس به او نگاه کند: خانم ها محترم ترند!
بدین ترتیب یکی یکی به داخل دیوار و به دنیای شگفتی و جادو قدم گذاشتند.