هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جایی به نام هیچ جا

جایی به نام هیچ جا - فصل 1


(جایی به نام هیچ جا)

بهش نزدیكتر میشدم.دست خودم نبود.انگار كسی كنترل منو به دست گرفته بود.پاهام دستام هیچ كدوم به فرمان من نبودد همین طور كه راه میرفتم به دورو برمم نگاه میكردم.همه چیز عجیب بود مناظر كه به طور خوفناكی تاریك و تیره بودند و صداهای عجیبی كه به گوش میرسید. از وزوز حشرات ناشناخته تا صدای زوزه گرگهای وحشی كه منتظر بوند كه یك طعمه گیرشون بیاد و اونو ببلعند اما همونطور كه نمیدونستم دارم كجا میرم.نمیدونستم كه چرا گرگها به من حمله نمیكنند.احساس خاصی نداشتم.انگار احساساتمواز دست داده بودم.
مطمینم كه اگه تو حالت معمولی بودم حسابی میترسیدم اما تو اون شرایط هیچی به غیر از صداهای اطراف وصدای خشخش برگهای زیر پامو احساس نمیكردم.راستی یه ذره از خودم براتون بگم.من مایكل شارپ هستم پسر ۱۶ ساله ای كه میخواستم سال دیگه برم دوم دبیرستان موهای مشكی یه دستی دارم و به شنا علاقه دارم یابهتره بگیم داشتم. زندگیم خیلی عادی بود تا این كه این اتفاق نحس واسم افتاد.خب پس بر میگردم به ۲ روز قبل از این اتفاق:
مثل همیشه داشتم از مدرسه به خونه میومدم با این تفاوت كه بر خلاف هر روز كه خیلی آهسته به خونه میرفتم امروزمیدویدم. هر روزبا دوستم گری به خونه میومدیم .اونروز مثل هرروز داشتیم از راه میون بر كناررودخونه كه خودمون كشفشش كرده بودیم به خونه میرفتیم.البته راه اصلی مدرسه تا خونه خیلی كوتاهتر بود اما ما همیشه از اونجا میرفتیم چون هم دیرتر به خونه میرسیدیم و هم اینكه میتونستیم كمی توی رودخونه شنا كنیم.بیشتر وقتا كسی اونجا نمیومد چون فقط من و گری و چند تا از دوستای صمیمیم از محلرودخونه ی مخفی خبر داشتیم اما بعضی وقتها عده ای از بچه های مدرسه های دیگه هم میومدن اما اونروز مثل اكثر اوقات هیشكی اونجا نبود سریع لباسامونو در آوردیم و داخل آب پریدیم شاید با خودتون بگید اینا تو كدوم دهات بزرگ شدن كه توی رودخونه شنا میكنن اما باید بهتون بگم كه ما توی كشور بزرگ منتوزیا زندگی میكردیم یكی از كشورهایی كه در چند سال اخیر یكی از ابر قدرتهای جهان شناخته شده بود و تازه وضع مالیمونم بد نبود.البته وضع مالی خانواده گری به خوبی ما نبود.به همین دلیل بارها مادر و پدرم اصرار كرده بودن كه من دوستیمو با گری به هم بزنم اما گری برای من عزیز تر از این حرفها بود.من خودم در هفته ۳ روز به استخر نزدیك خونمون میرفتم اما شنا كردن در اون بركه یه لذت خاصی داشت انگار قدرت شفابخشی داشت و یه جوری به آدم آرامش میداد البته یكی از دلایل هم این بود كه گری نمیتونست به اندازه من به استخر بیاد.چند بار عرض رودخونه رو شنا كردیم تا بالاخره خسته شدیم میخواستیم از آب بیایم بیرون كه ناگهان این كلمات از دهنم خارج شد:
_تویك ترسویی گری.
گری با تعجب جواب داد:
_منظورت چیه مایكل؟
كلماتی كه به صورت خودكار از دهنم خارج میشدن ادامه دادند:
_تا حالا هیچ وقت جرات كردی به قسمت پایین رودخونه بری.
گری با عصبصنیت اما با تعجب گفت:
_تو چت شده مایكل خودت خوب میدونی كه این جرات نمیخواد خریت میخواد.
_همه ی ترسوها همینو میگن.
_تو هرچی دوست داری فكر كن ولی من هیچ وقت همچین كاری نمیكنم.
_چون تو یه بزدل ترسویی گری.
_نه اینطوری نیست.
_چرا اینطوریه.
_نه اینطوری نیست و برای این كه اینو بهت ثابت كنم الان اینكاررو میكنم.
دلم میخواست كه با تمام وجود فریاد بزنم و به اون بگم كه اینكار رو نكنه اما به جای فریاد فقط از دهنم صدای خنده های شیطانی به گوش میرسید كه گری رو تشویق میكرد هرچه سریعتر اینكار رو بكنه.
اصلا باورم نمیشد كه یك روز صمصمیترین دوستم رو با دستهای خودم به كام مرگ بفرستم.میدونستم كه قسمت پایین رودخونه چقدر عمیق و خطرناكه.عده ای از محلیا كه بعضی موقع ها اونجا میومدن میگفتن كه پایینرودخونه طلسم شده و هر كس كه به پایین رودخونه بره دیگه هیچ وقت بر نمیگرده.البته من و گری اینو باور نداشیم اما برای احتیاط هیچ وقت به پایینرودخونه نمی رفتیم.
توی اون شرایط نمیتونستم افكارمو مرتب كنم.مغزم میخواست با صدای بلندی منفجر بشه اما نمیتونست.سعی میكردم با حركت چشمهایم به گری حالی كنم كه اینكارو نكنه اما اون فكر میكرد كه دارم مسخرش میكنم و براش خط و نشون میكشم.برای همین اونم با یك پوزخند جواب منو داد و گفت:_ پس بیا با هم شرط ببندیم.
صدااز درونم گفت:شرط؟چه شرطی؟
_شرط ببندیم كه اگه من صحیح و سلامت تونستم از عرض رودخونه بگذرم تو منو ببری خونتون و بذاری با كامپیوتر جدیدت بازی كنم.
صدای درونم قاه قاه خندید و ناگهان حس كردم سرم به نشانه ی موافقت خم و راست شد.
دلم برای گری سوخت میخواستم گریه كنم اما حس میكردم اشكهایم به داخل بدنم میرفت و از گونه ام جاری نمیشد.گری بهترین دوست من داشت خودشو به كشتن میداد به خاطر بازی با كامپیوتر من.تمام تلاش خودمو میكردم تا شاید بتونم از اون وضع كوفتی خلاص شم اما بیفایده بود و فقط با هر تلاش من صدایی در درونم میخندید سعی میكردم تا شاید بتونم دستامو تكون بدم اما هیچ نتیجه ای نداشت.كمی به خودم مسلط شدم با خودم گفتم كه شاید تمام اون حرفهاراجع به طلسم یه مشت چرت و پرت بوده اما این فكر زیاد منو آروم نگه نداشت.تنها كاری كه میتونستم اونموقع بكنم این بود كه آهسته درون خودم اشك بریزم.
گری یه چشمك به من زد و به سمت پایین رودخانه به راه افتاد.به نقطه ای كه مرز بین بالا و پایین رودخونه محسوب میشد رسید. برگشت و آخرین نگاهشو به من كرد و با حركتی ناگهانی در آب شیرجه زد.میخواستم از شدت ناراحتی فریاد بزنم اما نمیشد.بعد از چند ثانیه سر گری از آب بیرون اومد.خیلی خوشحال بودم از اینكه هنوز سالمه.شاید همه اونارو تو خواب دیده بودم سعی كردم خودمو تكون بدم اما بازم نتونستم.میدونستم كه گری شناگر ماهریه و خیالم از بابت اون جمع بود حالا بیشتر نگران خودم بودم.گری نصف بیشتر عرض رودخونرو رفته بود و دیگه داشت میرسید میخواستم وقتی اومد چشامو ببندم تا اون فكر كنه من بیهوش شدم و بره كمك بیاره چون ممكن بود اگه همونجوری وایستم فكر كنه میخوام از زیر قولی كه بهش دادم فرار كنم البته ممكن بود اینجوری هم شانسی نداشته باشم اما حداقل شانسم بیشتر بود.پس سریع قبل از اینكه گری از آب بیاد بیرون چشمامو بستم.صبر كردم.صبر كردم.صبر كردم.۵ دقیقه ۱۰ دقیقه ۱۵ دقیقه.میدونستم چه اتفاقی افتاده اما جرات نداشتم چشمامو باز كنم.بازم صبر كردم.به خودم امیدواری دادم كه الان كه چشمامو واز كنم گری منو با یه حركت ناگهانی میترسونه یا اینكهلباساشو پوشیده و رفته خونه.پس آهسته چشمامو واز كردم.خبری از گری نبود كه منو بترسونه اما نشونه ای از اون روی زمین بود.
لباساش
قبلی « بیرکا نامه - فصل 3 بیرکا نامه فصل4 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
marmoolak
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۲۰:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۲۰:۵۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۴
از: اونجا
پیام: 1
 جایی به نام هیچ جا...
هعییی...
خیلی خوب نوشته بودی...یعنی عالیه عالی بود... موفق باشی... بازم ادامه بده... بازم مثه همیشه منتظرم...
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 هوممم جالب بود.
دستت درد نکنه سدی جان.خوب بود.ادامه بده
carlosmammad
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۲۱ ۷:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۲۱ ۷:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۶
از: كوچه پشتي عمه مارج اينا !
پیام: 536
 نقد يك ارزشي
حال ميكني من چقده شوتم...تازه دارم اينارو نقد ميكنم(منو چه به نقد)

خب اين داستان رو ميشه به دو قسمت كاملاً متفاوت تقسيم كرد...1-قسمت افتضاح2-قسمت جذب كننده

قسمت يك(افتضاح):اين قسمت از اول داستان شروع ميشه تا اولاي ديالوگاي وسط داستان...

غلط املايي رو كه ولش كن! پر بود...

نثرش مشكلات زيادي داشت:
1-"از وزوز حشرات ناشناخته تا صداي زوزه گرگهاي وحشي كه منتظر بوند كه يك طعمه گيرشون بياد و اونو ببلعند اما همونطور كه نميدونستم دارم كجا ميرم"
اينجوري بهتر ميشد:"...زوزه گرگهاي وحشي كه منتظر بودند يك طعمه گيرشون بياد..."(حذف به قرينه)
2-از كلمه اما زياد استفاده كردي...ميتونستي جايگزين بهتري به جاش انتخاب كني.(تكرار خسته كنندست و خوندن نوشته رو سخت ميكنه)
مثلاً"گري با عصبانيت اما تعجب گفت"...خب اينو ميتونستي خيلي بهتر بنويسي مثلاً"گري در حالي كه تعجب كرده بود با عصبانيت گفت"(البته جمله خودم بدتر بود!)
3-نشانه هاي نگارشي اصلاً رعايت نشدن...حتي خيلي جاها كه جمله تموم شده نقطه نزاشتي!

آما قسمت دو(جذب كننده):از اولاي ديالوگا تا آخر داستان...

عالي بود...عالي
غلط املايي خيلي خيلي كم داشت...نثرش عالي و مجذوب بود...علائم نگارشي هم عالي بودن(به جا و به موقع)
از وقتي كه شروع به خوندن اين قسمت كردم تا آخرش گذر زمان رو احساس نكردم!

مرز بين دو قسمت هم كه ديالوگا باشن در حد متوسط بود...
(البته ببخشيدا...من خودم از همه بدترم.اصلاً بلد نيستم تايپ كنم چه برسه به اينكه داستان بنويسم!)
سعي كردم نقدايي رو كه دوستان ديگه انجام دادن رو ننويسم!
لیجردن
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۹ ۱۸:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۹ ۱۸:۲۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۱۲
از: اون طرف شب!!!!!
پیام: 501
 Re: جايي به نام هيچ جا
ها سدريك جون تصميم گرفتم كل داستانتو بخونم!

انتقاد ها:
1- نثرش خيلي شبيه دارن شان و كتاب هاي مشابهه!!!البته براي مني كه تو عمرم دو تا كتاب بيشتر نخوندم!
دلايلش هم شايد يكي اول شخص بودن و دومي نزديكي به داستان اونه(دارن = مايكل ، استيو = گري!)
2-"شاید با خودتون بگید اینا تو كدوم دهات بزرگ شدن كه توی رودخونه شنا میكنن اما باید بهتون بگم كه ما توی كشور بزرگ منتوزیا زندگی میكردیم"
راستشو بخواي اين تيكه اش رو دوست ندارم يعني چي تو كدوم دهات بزرگ شديم!!و دوم شهر فانتزي منتوزيا كه اصلا توضيح داده نشده!
3-پايان دلچسبي داشت و ادم حداقل براي فهميدن ماجراي گري منتظر فصل دومش ميمونه!
4- موفق باشي!!



فصل دو رو هم دارم ميخو نم!
amin afshari
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۷:۴۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۷:۴۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۹
از: اسمان
پیام: 11
 Re: جايي به نام هيچ جا
املاینونس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۰/۹ ۲۰:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۰/۹ ۲۰:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱/۲۶
از: نامعلوم
پیام: 295
 فصل اول
به عنوان فصل اول داستان فوق العاده جذاب نوشته شده بود .اوایل که غیر عادی بودن فرد رو داره نشون میده خوب توصیف شده بود و استفاده از گرگها و مخوفی جنگل به نظر من کاملا به جا بود.فلش بک که معمولا باعث زیبایی متن میشه در این جا هم به چشم میخورد هر چند که مدت محدودی به عقب برمیگرده یعنی 2 روز ولی تا حدودی منطقی به نظر میرسه و باید در قسمت های بعدی دید که چه اتفاقی در همین مدت کوتاه افتاده و این کششی غیر قابل انکار رو در خواننده برای دنبال کردن ماجرا به وجود میاره .پایان فصل ها هم فرد رو در ابهامی فرو میبره که در نصف دیگه عرض رودخونه برای گری چه اتفاقی میفته و چه بلایی سرش میاد بدون اینکه مایکل حتی صدای دست و پازدنی رو بشنوه . در کل خوب بود
سام وایز
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۰/۷ ۱۲:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۰/۷ ۱۲:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۳/۲۱
از: لبه ي پرتگاه
پیام: 523
 Re: جايي به نام هيچ جا
خيلي ممنون بني جان و در جوابه سوالت هم بايد بگم خير من قبلا سام وايز بودم.
ghazalemma
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۰/۷ ۱۰:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۰/۷ ۱۰:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱۶
از: پناهگاه
پیام: 12
 جايي به نام هيچ جا
سدريك عزيز ميشه بگي شناسه ي شما قبلا emma_watson_goblet_fire بوده يا نه؟
در ضمن داستانت هم فوق العاده بود
سام وایز
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۲۵ ۱۳:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۲۵ ۱۳:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۳/۲۱
از: لبه ي پرتگاه
پیام: 523
 بگمن جان
اوتو جان من كه اين سوژه رو از هيچ كتابي نگرفتم خوشحال ميشم اگه شما لطف كني بگي داستان من رو كجا خوندي ممنون ميشم خواهشا تهمت الكي نزن.
mihan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۷ ۱۹:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۷ ۱۹:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱۶
از: اون بالا جغد میایَ
پیام: 286
 جالب بود اما؟
البته ديكوري جان خيلي خيلي ببخشيد كه اينو ميگم اما فكر ميكنم كه اين ايده از خودتون نباشهو ماله يه كتابي باشه چون خيلي به نظره من اين مقاله اشنا مياد فكر كنم يه جايي اينو خوندم.
اما انصافا خيلي خوب بود.
املاینونس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱۲ ۱۴:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱۲ ۱۴:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱/۲۶
از: نامعلوم
پیام: 295
 داستان سام
خوب وجالب بود .من که ازش خوشم اومد فقط اگه زودتر ادامه ش رو هم بذارین بهتره
aftertime
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱۲ ۱۱:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱۲ ۱۱:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۳/۹/۸
از: خانه ي شماره 12
پیام: 1223
 Re: داستان سام
بد نبود سام جان ولی یکم نثرش مشکل داشت و یک قسمت که گفته بود سر بازی با کامپیوتر جدیدش شرط بسته غیر منطقی بود چون اونا به گفته ی خودت دوستان خیلی صمیمی بودن پس بازی کردن با کامپوتر یک دوست صمیمی نباید اونقدر دور از دسترس باشه که سرش شرط بندی کنه
موفق باشی
darkness
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۱۶ ۱۹:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۱۶ ۱۹:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۳/۷
از: تالار راونکلا
پیام: 255
 Re: داستان سام
به نظر من خیلی جالب بود ظمنا را ستین جان به قیافه نیست اولا دوما تو قیافشو از کجا دیدی
Rastin
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۱۵ ۷:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۱۵ ۷:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۳/۱۰
از: موناکو
پیام: 92
 داستان سام
به نظر منم جالب بود
به قیافت نمیاد همچین چیزی رو نوشته باشی
لیجردن
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۱۵ ۶:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۱۵ ۶:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۱۲
از: اون طرف شب!!!!!
پیام: 501
 Re: جایی به نام هیچ جا
خیلی عالی بود واقعا میگم
سام وایز
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۱۵ ۱:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۱۵ ۱:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۳/۲۱
از: لبه ي پرتگاه
پیام: 523
 جایی به نام هیچ جا
خب اولن از ریدل عزیز متشكرم كه منو دلگرم كرد و بهت قول میدم كه بقیشم زودتر بنویسم.
دوستان پیشكسوت لطفا به من كمك كنن و با نظراتشون منو دلگرم كنن چون من این اولین داستانیه كه دارم مینویسم.
Tom Riddle
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۱۴ ۱۹:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۱۴ ۱۹:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۲/۱۳
از: به خاطر موضوعات امنيتي گفتنش جايز نيست!
پیام: 21
 jaleb bood!
chizeh jalebi bood....khosham oomad....lotfan edameh bedeh!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.