هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جادوگر یا خون آشام؟

جادوگر یا خون آشام m- فصل 12


رویاهای باور نکردنی...
.....................................
........................
.......##

جسم بی جان

استاد غیر مترقبه پس از صحبت با دنی به داخل ساختمان برگشته بود.لبخند رضایتی بر لب داشت که او را بیشتر شیطانی نشان میداد.به آشپزخانه رفت و قهوه ای تلخ برای خود ریخت.خواست که آنرا بخورد.
"دنی کجاست؟"شمشیری از پشت او را هدف قرار داده بود.او کسی نبود جزشوالیه تاکشی نیکامارو.
"بالاخره رسیدی."
شوالیه با خصمی خاص پاسخ داد"من همیشه در خطر بودن پسرامو احساس می کنم،مترقبه ی قلابی"
در همین زمان آلنیا،پیرمردی که فقط لباس زیر به تن داشت را به داخل آشپزخانه آورد.
چه اتفاقی افتاده بود؟
شوالیه رو به استاد قلابی گفت"دنی کجاست؟"
استاد قلابی با نیشخندی از جواب دادن طفره رفت.شوالیه شمشیر را بیشتر فشارداد و این بار سوالش را با صدایی بلندتر تکرار کرد"پسرم کجاست؟"
"پیش همون هیولا" و سپس خندید.شوالیه به آلنیا گفت"چشماتو ببند آلنیا"
آلنیا لحظه ای چشمهایش را بست.صدایی آمد و چیزی بر زمین افتاد.آلنیا چشمش را آرام باز کرد و با جسد بی سر آن استاد قلابی مواجه شد.شوالیه شمشیرش را بر نزدیکترین مبل پاک کرد.استاد اصلی معترضانه گفت"با مبلای من چیکار داری...اونا که دیگه توی این ماجرا تقصیری نداشتن"
آن مبل لب مانند با ناراحتی پاسخ داد"وای رنگ رژم بی ریخت شد"
شوالیه بدون هیچ پاسخی به طرف حیاط سر پوشیده دوید.آلنیا در حالی که به جسد خیره شده بود شاهد چگونگی تغیر شکل آن بود.شوالیه نفس نفس زنان از در حیاط داخل رفت و به طرف در پشت تیرکها دوید.همان اسب زرد رنگ همگام با شوالیه دوید و گفت"شوالیه..سه دقیقه ست که از اون در رد شده.من می تونم برسونمتون.تند می دوم."
شوالیه پاسخ داد"پس معطل چی هستی..زود باش"
اسب شیهه ای کشید و به انتهای نرده دوید و از روی آن پرید.شوالیه در را باز کرد و سپس سوار اسب شد.اسب شیهه ای کشید و مثل برقی دوید.شوالیه آن موجود ترسناک را در ذهنش تصور کرد ولی آن حوالی نبود.شمشیرش را بیرون کشید و فریاد زد"دنـــــــــــــــی..دنی کجایی..دنــــــــی"
اسب تندتر از لحظه ی قبل دوید.شوالیه در آن روزنه های رو به رو کسی را دید که راه
می رود.شوالیه فریاد زد"دنــــیــستون"
ناگهان همان هیولا از درون بوته زارها به دور دنی پیچید.آن هیولا تقریبا شبیه یک مار بسیار بزرگ مشکین فام بود.
شوالیه فریاد زد "نـــــــــه".اسب رو به روی آن هیولا ایستاد و به آن مار سم زد.تنها گردی صورت دنی و آن دستهای بی روحش در میان چنپره ی مار معلوم بود.مار حالت دفاعی به خود گرفت و اسب برای احتیاط کمی عقب رفت.شوالیه پایین رفت و در ذهنش موجودی را تصور کرد.موجودی که آن مار خیلی از آن می ترسید.آن مار خواست به شوالیه حمله کند ولی اسب برای بار دوم سم محکمی نثار مار کرد و از شوالیه دفاع کرد. روزنه های سفیذی از ابرهای ظلمت بیرون زد.مار از ترس دنی را رها کرد و به آسمان خیره شد.ابرها کنار رفتند و کله ی بسیار بزرگ اژدهای سفیدی از میان ابرها پدیدار شد.مار معطل نکرد و به سرعت به داخل بوته زارها فرار کرد.آن اژدهای سفید نگاهی به شوالیه کرد.شوالیه تشکری کرد و سپس اژدها در میان ابرها ناپدید شد.
دنیستون مثل کاغذی مچاله شده بود.شوالیه دنی را کول کرد.اسب گفت"مُرده؟"
"نه"
شوالیه سوار اسب شد و اسب به طرف درب حیاط (که دو دقیقه ای تا آن راه بود)دوید.پس از عبور از درب حیاط ،شوالیه، آلنیا و استاد غیر مترغبه ی اصلی را(که این بار لباس تنش بود)دید که به طرفشان می آمدند.استاد مانند زنان بیوه بر سر خود می کوبید و فریاد می زد"وای خدای بزرگ..دیر کردیم..دیر کردیم..نه"
آلنیا ،استاد را جمع و جور کرد ،سپس رو به شوالیه گفت"هنوز زنده ست؟"
"آره(شوالیه دنی را بر زمین گذاشت،تناسب بدن دنی به حالت قبل برگشته بود)..البته فکر میکنم..(شوالیه گونه اش را به دهان دنیستون نزدیک کرد،هنوز نفس می کشید)قبل از اینکه بمیره باید یه فکری بکینم..استاد الان نقشت چیه؟"
استاد ابرو در هم گره داد"نقشه..کدوم نقشه..در این وضعیت من فکر هم نمی کنم چه برسه به اینکه نقشه هم بکشم"
شوالیه با اظطرابی بد گفت"استاد منو ببخشید.."
استاد گیج شد"چیه؟"
شوالیه محکم بر سر استاد کوبید و استاد نقش زمین شد.شوالیه مجدداً استاد را از روی زمین بلند کرد و گفت"واقعا بخشید ،مجبور شدم"
استاد که تصور می کرد فرق سرش دو نیم شده سرش را مالش داد و گفت"لازم نبود اینقدر لطافت به خرج بدی ...آخ سرم مادر ..ترکیده؟!..واااااااااااای خدا .."
شوالیه با نگرانی گفت"استاد الان وقت این کارا نیست ..اون وانج پشت در حیاط ذهن دنی رو پرونده..کمکم کن..یه فکری بکن "
استاد مانند زنها جیغ زد"وای خدا منو بکشه..کجاس دنی؟.وای اینهاش..خدای بزرگ چه بلایی سرت اومده؟...فکر کن..فکر کن(استاد به خود فشار می آورد تا چیزی را به یاد آورد)..اسمش چی بود!؟؟؟"
آلنیا پرسید"کسی مد نظرتونه استاد؟.."
استاد رو به آلنیا و شوالیه کرد"یه پسر بچه..که اسمش یادم نمیاد می تونه دنی رو نجات بده..دقیقا نمی دونم که کجاست یا کارش چطوره ولی ..ولی تاکشی مستخدم خونت خونشو بلده."
"مستخدم خونم؟؟؟"
"آره..اون یه بار پسرشو که یه بیماری لاعلاج گرفته بود رو پیشش برد تونست نجاتش بده..باید پیداش کنی..خیلی سریع.............."




...
......
دنی از دست کسی به شکل و قیافه ی نیک که کم کم به طرز فجیهی تغیر قیافه میداد فرار می کرد.چند بار آن شخص نامعلوم را نیش زده بود ولی فایده ای نداشت.بالهایش از سوسکهای آن آدم ظاهری سوراخ سوراخ شده بود و از درد زق زق می کرد.
به هر مکانی که فرار می کرد مکانش توسط اشیای اطراف لو می رفت.دیگر به هیچ جا بند نبود.کمی از آن موجود دور بود.به خاطر مسافت زیادی را که طی کرده بود نفسش به شماره افتاده بود.به دستهایش نگاه کرد.دوست داشت نگاهش را که بلند می کند درختی در آن حوالی ببیند.ناگه درست کنار پایش از زیر آسفالتهای ضخیمی جوانه ای بیرون زد و در کمتر از یک دقیقه به درخت تناوری تبدیل شد.دنیستون با حیرتی باور نکردنی به عظمت درخت می نگریست.فرصت تفسیر درخت را داشت ،پس از ان بالا رفت.دنی مانند آن که با درخت حرف بزند گفت"به موقع اومدی بیرون..میوه می خوام..میوه داری؟"
شکوفه هایی از شاخه و برگهایش بیرون زد و در کمال ناباوری سیبهایی سبز و قرمزبیرون زد.دنیستون به دقت به درخت نگاه کرد.درخت سیب نبود!
یکی ازسیبها را چید و خورد.تمام خشتگیهایش با آن سیب رفع شد.به قسمت بالاتری از درخت رفت و اطرافش را زیر نظر گرفت.از زیر نورهای تیر چراغها شی ای مربع مانند حرکت می کرد.یک لحطه تصویر روشنی از چمدان در ذهنش مجسم شد.خیلی سریع از درخت سیب پاین آمد و به طرف آن شی دوید.چمدانش!..
چمدان کم حرف!..دو پا مانده بود که به چمدان برسد که چمدان زمین خورد و دهانه اش باز شد.نور سفید شدیدی از آن بیرون زد و دو دست نورانی بسیار زیبا دو پهلوی دنی راگرفت.شخصی نورانی از چمدان بیرون زد.یک دختر بسیار نورانی.آن دختر دنیستون را بوسید و یک آن دنی خود را در مزرعه ای دید.آسمان به زنگ پرتغالی در آمده بود.دنی به طرف کلبه ای که کنار مزرعه وجود داشت حرکت کرد.از آسمان صدای صحبتهای مبهم می آمد.دنی به کلبه رسید.نسیمی می وزید.کنار کلبه تراکتوری خراب پارک شده بود.صدای شیهه ی اسبها از کنار اسطبل کلبه می آمد.سگی جلوی خانه چنبره زده بود.با نزدیک شدن دنی بلند شد و نشست و به دنی نگاه کرد.صدای هیاهویی که ناشی از کارکردن عده ای در خانه بود می آمد.دنی خواست در بزند که سگ لب به سخن باز کرد"(سگ تقریبا پیر بود)با کسی کار داری پسر جوون" و سپس سرش را کج کرد.
دنی پرسید"می تونم برم توو...خیلی خستم.."
سگ جواب داد"اگه بگم «نه» چه کار می کنی؟"
دنیستون چیزی به فکرش نرسید پس گفت"خواهش می کنم..نمی دونم چه بلایی سرم اومده..از وقتی که از در پشت حیاط خونه ی استادم رد شدم مدام این بلاها سرم میاد..(دنی پس گردنش را مالش داد).نمی دونم شاید اون موجود که استاد ازش حرف می زد..منو ..منو خورده باشه"
سگ پرسید"کدوم موجود؟"
دنی جواب داد"می گفت یه موجوده که مثل یه مار میمونه..بعد وقتی طعمه شو به دام بندازه اول ذهنشو تسخیر می کنه و بعد...."دنی دیگر ادامه نداد.
سگ گفت"فهمیدم...لازم نیست ادامه بدی..بذار به اهل خونه آمادگی بدم..خیلی هولن.."
سگ دستگیره ی در را باز کرد و داخل رفت.صدای آن صحبتها در آسمان بیشتر شد.صدای سگ را می شنید که با عده ای حرف می زد"خانم!...خانـــــــــم!..مهمون داری..خودتونو جمعو جور کنین..زود باشین.."
صدای هیاهوی درون خانه بیشتر شد..سگ از درون خانه گفت"خیل خوب آقای فلانی می تونی بیای تو..."
همین که دنیستون خواست در را باز کند بادی از درون خانه وزید و دنی بار دیگر خود را در غاری سرد (همانگونه که در آزمونهای سازمان دیده بود) یافت....

...
.....
.......

شوالیه،آلنیا و استاد در مسیر خانه ی کسی بودند که می توانست ناجی دنیستون باشد.آن خانه یا در واقع آن کلبه کنار درخت اناری پرمحصول قرار داشت.آن درخت شهرتی عجیبی داشت.آن درخت انار درست در میان جنگلی سوخته رشد کرده بود و انارهای خندانی می رویاند که هر کس حتی با دیدن درخت،غمهایش را برای لحظه ای که به درخت می نگرسیت از یاد می برد.
شوالیه و همسفرانش تقریبا به میان جنگل رسیده بودند.جنگل سوخته زودتر از آن چیزی که شوالیه تصورش را بکند مکان کلبه را لو داد.اسبها شیهه ای کشیدند و بر سرعتشان افزودند.اسبها جلوی در خانه توقف کردند و استاد از آنها خواست که چند لحظه ای صبر کنند .استاد پیاده شد و آرام به داخل کلبه رفت.
داخل خانه تقریبا روشنایی کافیی داشت.استاد با دیدن انارهای روی میز نتوانست طاقت بیاورد و سریع جیب کتش را آماده کرد.همینطور که انار می خورد و غذای چند روزش را ذخیره می کرد پیرمردی از در روبه رویی بیرون آمد و با دیدن استاد خشکش زد.یک ماهی تابه نیز دستش بود.استاد نیش خندی زد و خطاب به پیرمرد گفت"می تونم حدس بزنم می خوای چه کار کنی..می خوای اون ماهی تابه رو بکوبونی توی ملاج من ........آره!" و سپس زد زیر خنده..
پیرمرد که از شدت پیریش غوز کرده بود گفت"ترجیح می دم نَوَم این کارو بکنه..(سرش را برگرداند و نوه اش را صدا زد)..کایلــــــــــــــــــــــــــی"
یک پسر بچه با موهای جوگندمی کوتاه قد و ژنده پوش در حالی که سیبی در دست داشت از دری که پیرمرد داخل شده بود ،وارد شد.استاد فریاد زد"کایلی!..آره پسر خودتی..(رو به در خروجی فریاد زد)تاکشی..آلنیا..دنی رو بیارید داخل"
شوالیه وآلنیا، دنی را که از زیر بغلهایش او را گرفته بودند ،به داخل آوردند.شوالیه هر چه روی میز بود را به اطراف هل داد و دنیستون را روی میز گذاشت.پیرمرد با دیدن دنی پرسید"این پسر کیه؟"
شوالیه با ناراحتی جواب داد "پسرمه..دنیستون..(رو به کایلی کرد)کایلی،جون این پسر توی دستای توئه..نذار از دستش بدم..کمکم کن.."
کایلی سیبی را که گاز می زد بغل سر دنی گذاشت و با دقت دنیستون را برانداز کرد .چشمان دنی را باز کرد و به آن دو دکمه ی آبی زیبا نگاه کرد.با یک نگاه گفت"این پسر نمی تونه برگرده "
همه ی چهره ها به زردی گرایید.کایلی در ادامه گفت"این پسر مورد هجوم یه وانج قرار گرفته،درسته؟"
آلنیا تایید کرد.
"کسایی که مورد هجوم یه وانج قرار می گیرن راه برگشتی ندارن...(یأس تمام چهره ها را تسخیر کرد)ناامیدتون نکرده باشم یه راه هست (همه یک آن به کایلی خیره شدند)ولی خودش باید بره..."
شوالیه پرسید"چه راهی ؟"
"تا جایی که من می دونم اون صدای ما رو به صورت ناواضح از طرف آسمونی که درش قرار داره می شنوه..چون ما از کسایی نیستیم که این پسر خیلی دوست داشته باشه پس..اون نمی تونه..صدای ما رو واضح بشنوه..باید کسی رو که خیلی بهش نزدیکه رو پیدا کنیم تا بتونه صداشو بشنوه..وقتی صداشو بشنوه بهش می گیم که چه کار کنه..."
شوالیه لحظه ای فکر کرد"جسی!"
استاد و آلنیا با هم پرسیدند"کی؟"
شوالیه پیروزمندانه گفت"جسی کسیه که دنی خیلی دوستش داره..باید اونو گیر بیاریم"
استاد پرسید "حالا این دختره توی کدوم سازمانه؟.."
شوالیه که عظم خود را جزم می کرد پاسخ داد"سازمانی هنوز اونو کشف نکرده..در واقع..اون یه.."
تا چند لحظه ای شوالیه به آلنیا خیره شد.مانند آن بود که حرفی برای گفتن نداشت.آلنیا پرسید"من مشکلتونم؟"
شوالیه سریع تصحیح کرد"نه نه..ابدا..هیچی ولش کنین..میرم پیداش کنم..می دونم مکان دقیقش کجاست.."
...
.....


دنی از اکو شدن و انعکاس صدایش در آن غار لذت می برد.شاید چهار ساعتی از وقتش میگذشت که خودش این موضوع را نمی فهمید.روی صخرهای نشسته بود و دائم با انعکاس صدایش بازی می کرد.آرامش عجیبی داشت.با خود گفت عجب جای جالبیست ولی به فکرش رسید که داخل غار گشتی بزند.صدای چکه ی آب و زوزه ی باد به هیچ وجه او را نمی ترساند. برایش یک اعتقاد و عادت شده بود که هر ثانیه اتفاقی خواهد افتاد.پس کاملا آماده بود...یک لحظه صدای شالاپ شلوپ آب آمد.دنی یک آن پشت یکی ازدیواه ها ی غار قایم شد.صدای آن شالاپ شلوپ ساکن بود مانند آن که کسی در آب بازی می کرد.دنی سرکی کشید.با دیدن او،قلبش ناگهان یخ کرد.استرس و ترس تمام وجودش را گرفت. جسی داشت در چشمه ی آن غار آببازی می کرد.دنیستون در آن وضعیت غیر عادی جسی رادر برابر خود می دید.نزدیک بود از خوشحالی گریه اش بگیرد.جسی مانند بچه ها در آب می پرید و بازی میکرد.
قبلی « جادوگر یا خون آشام - فصل 11 اما درباره آینده اش میگوید » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
ژان
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۷ ۱۳:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۷ ۱۳:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از:
پیام: 433
 آفرین
وری وری بویوتی فول بود خداییش اولش مغزم ارور می داد هی می پرید اینور هی می پرید اونور ... بعد عزمم رو جزم کردم ؟! و بالاخره فهمیدم چی شد خیلی قشنگ بود

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.