با عرض سلام جون مادرتون اینقدر به من واسه اصطلاحات فارسی گیر ندید . من 15 فصل نوشتم همش پر از این اصطلاحات خوب دوست ندارید نخونید در ضمن از این فصل به بعد بجای استفاده از بعضی کلمات به ناچار از مترادف های آنها در زبان مطربی استفاده می کنم . اگر بلدید که چه بهتر اگرم نه دیگر به من ربطی ندارد .
فصل چهارم : دوستان قدیمی
هری در یک قصر بزرگ راه می رفت . کلی پوستر کوئیدیچ در آنجا بود .
هری : عجب جای خفنی ...
بوم
یک چیز محکم به صورت هری خورد .
هری : هاه هاه چی بود.
هری متوجه شد تا آن لحظه داشته خواب می دیده ولی سرش هنوز درد می کرد . هری این ور و آن ور را نگاه کرد .رون روی تخت نشسته بود .
هری : خاکتوسر تو بودی .
رون : کار من نبود کار اون بود .
هری پشت سرش را نگاه کرد و جغدی پیر را در آنجا دید . به پای جغد نامه ای بسته شده بود .
هری : ای مردشورت رو ببرند . نمی شد عین آدم فرود بیای . حالا اون نامرو بده ببینم .
جغد انگاری بد جوری به قبای اونکِش بر خورده بود . جغد بدون اعتنا به هری بلند شد و به سمت پنجره رفت .
هری فریاد زد : رون پنجر رو ببند . داره در میره .
رون به حالت ماتریکسی به سمت پنجره پرید و پنجره را بست .
بوم .
رون : نَنَه کجایی که بَچَّت مُرد .
هری : نئو چیزی نشد .
رون : آی . هیچی فقط فَکم اُمُلِگا رفت . ترینیتی .
هری : آقا عِفت کلام داشته باش این حرف ها چیه شما میزنید. (هری برای مسخره بازی همچین حرفی رو زد .)
رون : حال جغد رو بگیر .
هری جغد را فرا موش کرده بود .سریع چپ وراست را نگاه کرد ودید که جغد در گوشه ای از اتاق بال می زد . هری یواش یواش به او نزدیک شد و تا پرید جغد بلند شد و از آنجا رفت . هری حلوحش 10 دقیقه دنبال جغد دوید . هری دیگر نای دویدن نداشت .
هری رو به جغد کرد و گفت : جون هرکی دوست داری بی خیال . بابا غلت کردم . اصلاً شکر خوردم (البته هری این قسمت آخر را یک چیز دیگر گفت که به خاطر بعضی مسائل مجبور به تغییر متن شدم . )
بالاخره جغد بی خیال شد و نامه را جلو آورد . هری نامه را از پای او باز کرد وسپس پنجره را گشود تا سریع تر چغد از اتاق خارج شود .
هری نامه را گشود . بعد از یک لحظه هم به خودش هم به جغد کلی فحش داد . هری فکر کرده بود نامه مهمی است . ولی به کاهدون زده بود . نامه لیست کتابای جدید بود که باید هری می خرید .
هری : من رو باش فکر می کردم نامه ای مهمیه .
رون : من فکر می کردم می خوای جغد رو بزنی . خوب اگه این رو می خواستی می یومدی از من بگیری . آخر سرم مجبور نمی شدی دستمال ابریشمی برای جغده پهن کنی.
روزها همین طور می گذشت . و به زمان رفتن به مدرسه نزدیک تر می شد . هرچی رون و هرمیون با هم بودند . هری می خواست از دست جینی فرار کند و در دسترس او نباشد . یکبار هم که جینی گیرش انداخت به بهونه دست به آب از محلکه گریخت .
هوا چند وقتی بود گرفته بود انگار ولدومورت ترتیب اون رو هم داده بود . قرار بود اون روز همه به کوچه دیاگون بروند . خانم ویزلی بچه ها را جلوی شومینه به صف کرد و همه دانه دانه وارد شومینه می شدند و شوت می شدند کوچه دیاگون . نوبت هری شد و داخل شومینه شد . هری پودر را پاشید و گفت کوچه دیاگون هری تا چشم باز کرد دید توی مغازه فرد و جرج . هری با فرد و جرج سلام علیک کرد . پشت سر هری خانم ویزلی آمد . خانم ویزلی بچه هایش رو بغل کرد و کلی قربون صدقشون رفت .
فرد رو به مادرش کرد و گفت : مامان راستی میدونی کی اومده اینجا ؟
خانم ویزلی : نه . کی اومده ؟
جرج : مامان خانم جیسون رو یادته ؟
خانم ویزلی : آره ولی اون که الان باید با شوهر و بچش تو ایران باشه .
فرد : نچ ، برو بیرون می بینیش .
خانم ویزلی که انگار گمگشته ای رو پیدا کرده بود سریعاً بدنبال پیدا کردن خانم جیسون بیرون دوید .
هری رو به رون کرد و گفت : این خانم جیسون کیه ؟
رون : هیچی یکی از رفیقای قدیمی ننمونه . مامان می گفت اون مو قع یک آدم خرخونی بود . یه سو زده بوده به هرمیون .فقط من موندم اون اینجا چی کار می کنه .
فرد : راستی شوهرش ام اومده . دیروز با بچشون اومده بودن .
هری : بچشون . اون دیگه اینجا چی کار می کنه .
رون : پس لابد موضوع مهمی بوده که با هم اومدن . اونجور که شنیدم شوهرش تو وزارت خونه تو ایران از اون گردن کلفتا هست .
هری : راستی شما چی جوری اونها رو شناختید .
جرج : ما اونارو نشناخدیم اونا مارو شناختند .
رون : چی جوری ؟
جرج : تابلو پشت مغازه رو دیدن . اومدن ازمون پرسیدن ما بچه های مالی و آرتوریم ما هم گفتیم آره .
هری تا از اتاق پشتی بیرون آمد دید هنوز مغازه فرد و جرج از شلوغ ترین مغازه های کوچه دیاگون است . هری به همراه بقیه بچه ها از مغازه بیرون آمد . هوا گرفته بود و گویی خاک مرده در آنجا پاشیده بودند . هری متوجه شد فقط دم بانک و داخل کتاب فروشی شلوغ است بقیه جاها سوت و کور بود . هری خانم ویزلی را دید که با یک خانم که از خودش 15 ، 20 سانتی بلند تر بود حرف می زد . هری حدس زد آن زن باید خانم جیسون باشد . بچه ها جلو رفتند تا سلام علیک کنند . خانم ویزلی گرم صحبت بود متوجه بچه ها نبود . جینی سرفه کرد تا مادرش متوجه او شود .
خانم ویزلی برگشت و گفت : هی بچه ها بیاین جلو تا به خانوم جیسون معرفیتون کنم .
خانم ویزلی دستش را روی شانه جینی گذاشت .
خانم ویزلی : این دختر کوچیکمه جینی . این یکی رونه پسرم0 این یکی هرمیون هم کلاسی پسرمه . (تو موقع معرفی هرکس هرکی سر تکان می داد . و خانم جیسون نیز به آنها لبخندی می زد . )
نوبت رسید به هری .
خانم ویزلی : اینم هری پاتره . هم کلاسی پسرم .
خانم جیسون : اِ تو هری پاتری . خیلی دوست داشتم ببینمت .
بالاخره پس از یک ربع تعارف تیکه پاره کردن ها به پایان رسید . قرار شد که خانم جیسون به همراه شوهر و بچه هاش فردا به خانه آنها بیایند .
آنها سریعاً به کتاب فروشی رفتند تا کتاب ها را بخرند و به خانه برگردن . خانم ویزلی یک ردای نو برای جینی و رون خرید . انگار رشد رون نمی خواست پایان یابد . هرمیون نیز یکی از آن کتاب هایی خرید که فقط خودش از آن سر در می آورد . پس از دو ساعت همگی به خانه برگشتند .
شب خانم ویزلی موضوع را به شوهرش گفت و او هم خیلی خوشحال . هری تعجب کرد و با خود گفت زنه که با خانم ویزلی رفیق بود دیگه آقای ویزلی چرا خوشحاله .
بعداً کاشف به عمل اومد که شوهرش نیز تو مدرسه همکلاسی آقای ویزلی بوده .
اون شب همه زود خوابیدند . تا برای فردا آماده بشند .