فصل اول.
هري پاتر و جدال مرگ خواران:
هوا ديگه تاريك شده بود و ساعت از نيمه شب گذشته در انتهاي خيابان پريوت درايو چراغ يك اتاق روشن بود و تنها چراغ روشن در كوچه بود.
رون به هري گفت :هري تولدت مبارك ساعت ديگه از نيمه شب گذشته الان ديگه 17 سالت شده .
هري:اوه آره حواسم نبود داشتم به اسنيپ فكر مي كردم الان كجاست و داره چيكار مي كنه.
_هري ولش كن ديگه بيا كادوهايت و باز.
_آره بايد بيخيالش بشم .
هري بلند شد تا كادوهيش را باز كند كه ناگهان صداي خش خش بلندي را از كوچه شنيد فورا سرش و از پنجره بيرن كرد تا ببيند صدا از كجاست. چيزي را كه مي ديد باور نمي كرد .در حدود 50 ديوانه ساز را ديد كه به همراه عده اي دارند به انتهاي كوچه مي آيند.
رون:چه خبر شده هري .
هري به سرعت چوبدستي شو برداشت به رون گفت:تو بايد هر چه سرعتر بري رون عجله كن.
_كجا بايد برم هري چه خبر شده ؟
_اونا دارند مي يان تو بايد هر چه سرعتر بري محفل و كمك بياري.
سپس جارو و شنل نامرئي را به او داد.
رون كه تازه فهميده چه خبر شدهاست به هري گفت:پس تو چي كار مكني نمي توني كه تنهايي با اونا مقابله كني.
_رون خواهش مي كنم برو اگه من برم اونا خاله ام رو ميكشن من نمي تونم اونا رو ول كنم برم برو ديگه .
_اخه...
_خواهش مي كنم برو .
رون به هري نگاه كرد سپس به سرعت از در خارج شد.
هري سپس به كنار پنچره رفت و روز هاي خوشش را با جيني را به ياد آورد سپس فرياد زد :اكسپكتوپاترونوم!
سپس گوزن نقرهايي عظيمي از انتهاي چوبدستي اش خارج شد وبه سوي ديوانه سازها حركت كرد .هري سپس به سرعت از اتاق خارج شد كه به طبقه پايين برود كه در راهرو با خاله و شوهرش مواجه شد .
عمو ورنون فرياد مي زد اينجا چه خبره اين صدا ها براي چيه.
هري: اونا اينجان بايد بريد زير زمين عجله كنيد.
ورنون: اونا كي هستند تو بايد....
هري: گفتم بريد عجله كنيد. سپس آنها رو به طرف پايين هل داد و وقتي آنها وارد زير زمين شدند در را بست و قفل كرد بعد با عجله به بالا رفت و وارد كوچه شد و ديد كه ديوانه سازها ايستاده اند و جلو نمي آيند هري وقتي انتهاي كوچه را ديد كه مرگخوارها به سرعت دارند به طرف او مي آيند . چوبدستي اش را بلند كرد و نعره زد : ريد اكتور . سپس نور درخشاني از انتهاي چوبدستيش خارج شد و روبرو مرگ خوارها به زمين بر خورد كرد گودالي در وسط خيابان ايجاد كرد مرگ خوارها به سرعت پناه گرفتند. و طلسم هايشان را به سوي هري فرستادند . هري با ديدن نور سبز رنگي كه از چوبدست آنها خارج شد فهميد چه طلسمي به سويش دارد مي آيد و به سرعت پناه گرفت.
صدايي شنيد كه فرياد مي زد : احمق ها لرد سياه او را زنده مي خواهد فقط بيهوشش كنيد . هري به سرعت از پناهگاهش خارج شد و فرياد زد : اکسپليارموس و چوب دستي يكي از مرگ خوارها كه داشت به طرفش مي آمد به هوا رفت سپس فرياد زد : پتريفيکوس توتالوس و مرگ خوار با صورت به زمين خورد. در گيري ادامه داشت كه هري ناگهان عده ايي را ديد كه به سرعت نزديك مي شوند كمي دقت كرد وديد كه لوپن ,مودي , كينگزلي و عده ايي ديگر كه هري نمي شناخت به او نزديك مي شوند و در عين حال به طرف مرگ خوارها طلسم هايي مي فرستادند لوپن به طرف هري آمد.
لوپن به هري گفت : هري من تو رو مي خوام الان بفرستم به به جاي امن ما ترتيب بقيه رو مي ديديم .
هري : نه من نمي يام من مي خوام با اونا بجنگم من مي تونم كمكتون بكنم مي تونم ديوانه ساز ها رو فراري بدم بعلاوه تعداد شما خيلي كمه.
_بين هري من نمي تونم با تو بحث كنم بايد زود از اينجا....
_من هيچ جا نمي روم من الان 17 سالم و مي تونم خودم تصميم بگيرم .
لوپن لحظه ايي به چشمان مصمم هري نگاه كرد و گفت : بسيار خوب اما خيلي مراقب باش.
سپس لوپن با عجله رفت تا با مرگ خوارها مبارزه كند . هري به ديوانه سازها نگاه كرد كه با محو شدن سپر مدافعش دوباره نزديك شده اند و نا گهان احساسي آشنا را حس كرد گويا شادي از دنيا رفته است .هري بلافاصله چوبدستي اش را به سوي آنها نشانه گرفت و گوزن نقره ايي عظيمي را به سوي آنها فرستاد و بعد برگشت تا با مرگ خوارها بجنگد كه ناگهان آدمهايي را ديد كه دارند به آنها نزديك مي شوند هري فكر كرد كه آنها مامور هاي وزارت خونه هستند كه آمدند كه آمدند كمك اما وقتي نزديك تر شدند نفسش بند آمد آنها لباسهايي پاره يي به تن داشتند و زخم هايي بر بدن آنها بود هري آنها را يكبار در عمرش ديده بود آنها چيزي نبودند جز لشگر بزرگي از اينفري ها هري به ياد حرف دامبلدور افتاد كه در ساعاتي قبل از مرگش به هري زده بود فورا چوبدستي اش را بالا گرفت وشعله هاي آتش را به سوي آنها فرستاد اينفري وحشت كردند و عدهايي از آنه فرار كردند تانكس به كمك هري آمد و آن دو با هم دوباره شعله هاي آتش را به سوي آنها فرستادند و تقريبا همه آنها فرار كردند هري برگشت و ديد مودي بيهوش به زمين افتاده و چند نفر از مرگ خوارها دارند به او نزديك مي شوند هري چند طلسم بيهوشي به آنها فرستاد و دو نفر از آنها به زمين افتادند و همين كه چوبدستي هايشان را بالا آوردند تا هري را طلسم كنند لوپن و تانكس جلوي هري قرار گرفتند و مشغول مبارزه شدند .
يكي از مرگ خواران كه پشت لوپن بود ولوپن متوجه آن نبود, آماده شد تا طلسمي مرگبار را به سوي او بفرستد هري چاره اي جز اين نداشت كه خود را بين او و لوپن انداخت و فر ياد زد : پرتگو! نور قرمز رنگي كه از چوبدستي هري خارج شده بود با نور زرد رنگي كه مرگ خوار فرستاده بود برخورد و آنرا كمي منحرف كرد و از كنار هري گذشت اما طلسم به قدري قوي بود كه هري را از جا بلند شد و با ديوار پشت سرش محكم بر خورد كرد.
هري بر اثر برخورد با ديوار گيج شده بود. وقتي به دستش نگاه كرد ديد كه دستش جرات بسيار عميقي برداشته و خون زيادي از آن ميرود .
هري سرش خيلي درد مي كرد و احساس مي كرد پشت سرش شكافي ايجاد شده است. چشمانش درست نمي يديد.
آخرين صحنه ايي كه به ياد دارد اين بود كه ديد عده ايي دارند نزديك ميشوند و مرگ خوارها در حال فرار بودند و يه نفر فرياد مي زد: هري ! هري ! هري ! و بعد چيزي جز سياهي نمي ديد و از حال رفت.
خوشحال مي شوم اگر نظرات خود را بيان كنيد حتي اگر انتقاد بدي هم داريد بگيد خوشحال مي شوم.