هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

بيگانه‌اي تنها


كريستي هموند دانشجوي هوانوردي با موجودي در فضا آشنا مي‌شود و اين موجود...(داستان كوتاه)
نويسنده:سيدني . جي.بانذر
ترجمه شيدا رنجبر به نقل از سايت اينترنتي همشهري - ويژه‌نامه‌ي دوچرخه
-----------------------------
تصویر کوچک شدهسيدني . جي.بانذر
ترجمه شيدا رنجبر
كريستي هموند، دانشجوي دانشكده فضايي، آخ بلندي گفت و روي زمين افتاد. صورتش با زمين اصابت كرد و يكي از پاهايش زير بدنش پيچ خورد. كريستي خاك و برگ ها را تف كرد و سعي كرد بلند شود، اما مچ پايش به شدت درد گرفت. «اه، لعنتي.»
كريستي بالا را نگاه كرد، نور بي رمق نارنجي رنگي از ميان چتري از شاخه درختان مي گذشت. بوي آنجا او را به ياد گربه ها انداخت. اطراف گودال شيب تندي داشت و مچ پاي او هم نمي توانست وزنش را تحمل كند؛ بدون كمك امكان نداشت بتواند از آن گودال بيرون بيايد.
و اين يعني دردسر. براي تحقيق تنهايي به يك سياره غريبه رفتن خودش به اندازه كافي برخلاف مقررات بود و حالا هم افتادن توي يك گودال... دانشجوي ارشد، پل اسكالي، اول يك دل سير به او مي خنديد و بعد گزارشش را به ستوان «اش» مي داد.
كريستي آهي كشيد. چاره اي نداشت، بايد با گروه نجات تماس مي گرفت و تنبيه را مي پذيرفت. درست وقتي كه خواست فرستنده اش را بردارد صداي حركتي را در گودال شنيد. يك آن نفسش را حبس كرد و بي حركت ماند. او تنها نبود. شايد در لانه يك حيوان وحشي افتاده بود.
با خودش گفت: «تو نمي ترسي. تو دانشجوي دانشكده فضايي هستي و قراره در آينده اولين فرمانده زن يك سفينه فضايي بشي، پس به هيچ عنوان از هيچي نمي ترسي!» و اتفاقاً ناگهان هم نترسيد. چيزي مثل يك پتوي پرزدار و نرم، به او احساس آرامش داد.
از ميان سايه اي در گوشه گودال يك موجود كوچك و پشمالو آرام بيرون خزيد؛ يك حيوان كنجكاو با پنجه هايي لطيف و صورتي دوست داشتني و سفيد و سياه. گربه، ميوميويي كرد و كريستي را به ياد گربه اي كه در بچگي داشت، انداخت.
كريستي زير لب گفت: «مرلين!»
صدايي آرام در سرش پيچيد: «مرلين تنهاي تنها اينجا گير افتاده!»
گربه، البته اگر اين يك گربه بود، توي دست هاي كريستي جا خوش كرد و دوباره ميوميو كرد. كريستي با خودش فكر كرد اين حتماً تله پاتي است.
همان صداي آرام با اميدواري پرسيد: «منم مي بري؟»
كريستي آرزو كرد كاش مي توانست؛ او به طور عجيبي احساس مي كرد به اين موجود كوچك دل بسته است. اما مقررات هميشه تأكيد داشتند كه بردن حيوانات زنده سيارات ديگر به سفينه ممنوع است.
كريستي دوباره آهي كشيد و فرستنده اش را روشن كرد: «كارآموز هموند هستم. به كمك احتياج دارم.»
صداي مرد جواني به او جواب داد: «اسكالي با شما صحبت مي كند. تماس رو حفظ كنيد تا بتونيم پيداتون كنيم.»
در مدتي كه مرلين يونيفورم و موهاي قرمز كريستي را بو مي كشيد و كك مك هايش را ليس مي زد، او را پيدا كردند.
نوري در بالاي گودال روشن شد، طنابي پايين فرستاده شد و دو كارآموز پايين آمدند. كارآموز ارشد گفت: «تو هميشه بايد دردسر درست كني؛ نمي فهمم چرا مي ذارن دخترها بيان خدمت.»
حتماً او را هم به خاطر اين كه گذاشته است يك كارآموز به تنهايي از سفينه خارج شود توبيخ مي كردند.
كارآموزها طنابي را دور كمرش گره زدند: «بكشيدش بالا!»
كريستي اعتراض كرد: «من كه چلاق نيستم، فقط مچ پام پيچ خورده.»
اسكالي با اطمينان گفت: «پس بايد يكي بكشدت بالا، درسته؟ در ضمن، وقتي برگشتيم گزارشتو به ستوان اش مي دم.»
كريستي دنبال مرلين مي گشت كه صداي ريزي گفت: «بهتره كاري نكني تا متوجه من بشن.» همين طور كه به طرف شاتل فضايي مي رفتند، كريستي گفت: «پل، نميشه اين اتفاق رو نديده بگيري؟ راستش نمي خوام باعث دردسرت بشم.»
اسكالي با عصبانيت به او نگاه كرد: «بايد قبلاً اين فكر رو مي كردي. تماست ضبط شده»
شاتل بلند شد و به طرف سفينه پرواز كرد. كريستي متوجه شد كه يك تكه به وسايلش اضافه شده است. حالا او دو تيغه ليزري داشت كه به كمربندش وصل بود.
مرلين گفت: «اين منم. من مي تونم تغيير شكل بدم.»
شاتل در مدار به سفينه وصل شد و كريستي لنگ لنگان وارد شد.
اسكالي دستور داد: «باهاش برين تا درمانگاه. من بايد گزارش بدم.»
دكتر ويلسون با لبخندي گرم از او استقبال كرد: «خب، اين دفعه چه بلايي سر مريض عزيز من اومده؟ شما مثل اين كه به نسبت كارآموزهاي ديگه بيشتر توي دردسر مي افتين.»
«دكتر من كه خودم نمي خوام اين طور بشه.»
كريستي روي تخت معاينه دراز كشيد و دكتر او را معاينه كرد و مچش را باند پيچي كرد. «فقط آسپرين، چند روز كافيه. به پات هم زياد فشار نمياري، بعد مياي تا دوباره معاينه ات كنم.»
در همين موقع در باز شد و ستوان اش وارد شد: «مثل اين كه نمي تونيم. اميدوار باشيم از شرش خلاص بشيم، نه دكتر؟»
«نخير، نميشه اميدوار بود. از يه گربه با هفت تا جون هم جون سخت تره... هي اين چي بود؟ انگار صداي ميو بود!»
اش خنديد: «خيالت راحت باشه دكتر، توي «انديوور» گربه نداريم.» بعد با قيافه اي جدي به طرف كريستي برگشت.
«چرا هميشه تو، كارآموز هموند؟ عمليات مستقل خيلي جرأت مي خواد، اما در سن هفده سالگي بايد بيشتر از اين احساس مسئوليت كني... يك افسر قبل از اين كه دستور بده بايد ياد بگيره چه طور اطاعت كنه. تا اطلاع ثانوي شما توي اتاقتون زنداني هستين.» بعد همين طور كه اخم كرده بود روي پرونده اي كه دستش بود زد: «اين طور كه معلومه همين روزها يه امتحان هدايت سفينه هم داري، پس امتحانت رو توي كابينت مي دي.»
كريستي با بردباري تمام گفت: « بله قربان.» و همان طور لنگ لنگان رفت.
در كابين، وقتي در را بست، مرلين دوباره ظاهر شد. گربه همه جا سرك كشيد و همه چيز را بو كرد.
كريستي گفت: «اميدوارم جات راحت باشه. اما اگر كسي تو رو ببينه توي دردسر بزرگي مي افتم.»
مرلين دور پاهاي كريستي تاب خورد و خودش را به آنها ماليد: «امتحان داري، نه؟»
«آره. اگر تو اين امتحان قبول بشم، ستوان يكم شدنم حتميه.» صداي «اش» از بلندگو شنيده شد: «اولين قسمت امتحان روي صحنه مونيتوره. موفق باشي دانشجو.»
كريستي جلوي كي بورد نشست.
«مرلين! چه كار داري...؟»
گربه دوباره تغيير شكل داد و به شكل يك ديسكت كامپيوتري درآمد.
«كريستي، امتحان آسونيه. منو بذار توي كامپيوترت و هر چي بهت مي گم تايپ كن...» از لج كارآموز ارشد پل اسكالي هم كه شده، كريستي در امتحان كتبي هدايت سفينه با بهترين نمره قبول شد.
كريستي گفت: «جانمي، موفق شدم.»
صداي ريزي گفت: «دوتايي با هم موفق شديم.»
ستوان يكم كريستي هموند به محض اين كه آخرين اخطار داده شد، كمربند صندلي اش را بست. خدمه يكي يكي گزارش دادند. همه چيز مرتب بود.
كاپيتان سفينه آرام و مسلط گفت: «مهندس پرواز، با حداكثر سرعت.»
سفينه «انديوور» به دنبال مأموريت خود از مدار زمين خارج شد. بر اثر نيروي گرانش كريستي در پشت ميز هدايت سفينه به صندلي اش فشرده شد. ستوان جوردن، خلبان سفينه در كنار او نشسته بود و صحنه مقابلش را نگاه مي كرد. پشت سر آنها، روي صندلي فرماندهي، كاپيتان تمام عمليات را زير نظر داشت. مونيتور اصلي جدا شدن محل پرتاب شاتل را نشان داد و بعد از آن ديگر فقط ستاره ها و فضاي خالي بين آنها در مقابلشان بود.
كريستي اطلاعات روي كامپيوتر را خواند و گفت: «همه چيز در حالت عاديه.»
فشار ناشي از شتاب گرفتن براي رسيدن به حداكثر سرعت هنوز ادامه داشت. در حالت عادي يك سفينه براي بلند شدن خيلي آرام سرعت مي گيرد، اما در اين سفر خاص، زمان عامل بسيار تعيين كننده اي بود.در مهاجرنشيني كه قرار بود به آنجا بروند، در سياره «كروزو»، مشكل حادي پيش آمده بود. طاعون در آنجا شايع شده بود و جمعيت محدود آنجا را شديداً تهديد مي كرد، تنها درمان هم يك سرم خوني نادر بود كه خيلي زود كيفيت خود را از دست مي داد. مأموريت «انديوور» اين بود كه به زمين بيايد، يك بسته از سرم بردارد و به سرعت آن را به مهاجرنشين هاي در حال مرگ برساند.
صداي مرلين در سر كريستي پيچيد: «واقعاً وحشتناك نيست؟»
كريستي پائين راه نگاه كرد تا ببيند اين دفعه اين بيگانه به چه شكلي درآمده است، كه متوجه شد به صورت يك كيف چرمي ديگر به كمربندش وصل شده است.
با خودش فكر كرد: «اگر به موقع نرسونيمش بدتر از وحشتناك مي شه، در واقع يك فاجعه. در عرض هفتاد و دو ساعت هيچ موجود زنده اي روي كروزو وجود نخواهد داشت.»
جوردن، خلبان سفينه گفت: «ستوان، هموند، مي خوام يه روش قديمي هدايت سفينه رو نشونت بدم كه يه كمي با اون مزخرفاتي كه تو كتاب هاتون نوشتن فرق داره!»
كريستي داشت خودش را براي امتحان عملي خلباني آماده مي كرد. اگر يك روز مي خواست كاپيتان سفينه فضايي خودش شود برايش لازم بود.
سرعت گيري بالاخره تمام شد و انديوور حالت طبيعي به خودش گرفت. كريستي كمربندش را باز كرد و پشت سر جوردن ايستاد تا ببيند او چه كار مي كند.
كاپيتان تصميم گرفته بود ريسك كند و از «منطقه مارپيچ» بگذرد. «منطقه مارپيچ» منطقه اي خطرناك و پر از سنگ هاي آسماني بود كه معمولاً همه آن را دور مي زدند، اما ميانبر خوبي بود. در حالت طبيعي يك خلبان مي تواند مسير ورود و خروجش را از يك منطقه فضايي خودش انتخاب كند. اما در منطقه مارپيچ وضعيت يك دفعه تغيير مي كند و عبوري موفقيت آميز كاملاً بستگي به مهارت و تجربه خلبان دارد. كاپيتان گفت: «هر وقت آماده براي راه مي افتيم.»
«بزن بريم، ستوان»
جوردن همان طور كه دستش روي جوي استيك بود اطلاعات لازم را از روي مونيتور خواند. بعد جوي استيك را عقب كشيد و با سرعت وارد منطقه مارپيچ شد.
صفحه مانيتور يك دفعه به هم ريخت.
منطقه معروف به مارپيچ يك ميدان پر از پرتوهاي قابل انفجار فضايي وسنگ هاي آسماني بود. ناتواني در پيدا كردن مسيرهاي امن براي عبور از بين اين سنگ هاي در حال حركت و انفجارات خطرناك به معني انهدام بي برو برگرد سفينه بود.
كريستي روي صفحه مانيتور آتشبازي بسيار زيبايي از انفجارات پرتوهاي فضايي را ديد، رنگين كمان هايي حلقوي كه مثل شكوفه اي از هم باز مي شدند و محو مي شدند و بعد دوباره شكوفه مي زدند.
مارلين در گوش كريستي گفت: «كار خطرناكيه، اما به امتحانش مي ارزه.»
چند ثانيه بعد ناگهان خلبان جوردن بي هوش كف سفينه افتاد.
كريستي چاره اي نداشت، تنها كسي كه از همه به او نزديك تر بود، او بود. پس سريع جاي او نشست، دست هايش را دور جوي استيك محكم كرد و سعي كرد تمركز كند. در تئوري همه چيز را خيلي خوب بلد بود، اما در عمل ...
كاري كه بايد مي كرد اين بود كه سعي كند در مسير تاريك حركت كند. به هر قيمتي بود بايد از انفجارهاي رنگي دوري مي كرد. مسير مرتب تغيير مي كرد و حسابي او را گيج كرده بود، به طوري كه اصلاً متوجه دكتر ويلسون كه روي خلبان بي هوش خم شده بود، نشد.
ناگهان، مرلين دوباره با او بود. وجودش به او احساس آرامش مي داد.
مرلين گفت: «آروم باش. با كمك من از عهده هر كاري برمياي.»
مسير تاريكي را كه او دنبال مي كرد همين طور باريك و باريك تر شد و ناگهان يك انفجار هزار رنگ از پرتوهاي پر انرژي، سفينه را به شدت لرزاند. او درست به موقع جاخالي داد. وضعيت بسيار هيجان انگيز بود و عكس العمل او بسيار ظريف و حساس بود. منطقه مارپيچ همين طور تغيير مي كرد. حالا او وارد منطقه اي از اشكال هندسي شده بود، اشكالي مثل مثلث و مربع و دايره و به رنگ هاي پرزرق و برق و خيره كننده. هر كدام از اينها آن چنان انرژي داشت كه مي توانست انديوور را به اندازه يك اتم تكه تكه كند. در پائين مونيتور خلبان، دو ستون وجود داشت كه يكي زمان سپري شده در سفينه را نشان مي داد و ديگري زمان دنياي واقعي را. به نظر مي رسيد كريستي توانسته بود سفينه را در مسير درستي قرار بدهد، البته اگر اين جمله درستي باشد، چون شايد بهتر بود بگويد شانس آورد تا بتواند سفينه را در مسير درستي قراردهد.
مرلين گفت: «شانس نبود. با كمك من تونستي يك ثانيه زودتر همه چيز رو ببيني ...»
كريستي شگفت زده گفت: «اما چه طوري؟»
«زمان در اين منطقه هاي مارپيچ از زمان عادي فضا پيروي نمي كند. منم از اين موضوع كمي سوءاستفاده كردم. حالا حواست رو جمع كن.»
در همين موقع نوار مارپيچ سياه از وسط شكاف برداشت و كريستي مجبور شد به چپ بپيچد و خدا را شكر كرد كه بالاخره پاياني مرگبار نداشتند. بيخود نبود كه اين همه منطقه را دور مي زدند.
صحنه مونيتور آن قدر با انفجارهاي رنگارنگ پرشد كه كريستي سرگيجه گرفت. مسير تاريك هم به اندازه يك سوزن باريك شده بود، اما بعد دوباره پهن شد.
كريستي به ياد كروزو و مردي كه زندگيشان به او بستگي داشت افتاد، پس جوي استيك را محكم گرفت و مثل يك مگس مسيري را كه مرتب اندازه هايش تغيير مي كرد، دنبال كرد.
مثل اين بود كه يك رشته نخ باريك را دنبال كند و با سرعت تيري كه از كمان رها شده حركت مي كرد. تا اين كه در جلوي رويش ديواري خاكستري رنگ را ديد كه انتهاي منطقه را مشخص مي كرد. ديگر لازم نبود اداي خلبان ها را درآورد و احساس كرد كه تمركزش كم كم تحليل مي رود.
مرلين به او هشدار داد: «خودت رو محكم بگير. حالا!»
كريستي دسته جوي استيك را به سمت خودش كشيد و انديوور وارد فضاي طبيعي شد.
بر صحنه نمايشگر اصلي تلألو پررنگ زرد و بنفش كروزو نمايان شد. كريستي خيس از عرق روي صندلي اش وارفت. همه به ساعت نگاه كردند. شش ساعت! به موقع رسيده بودند.
كاپيتان گفت: «آفرين هموند. فكر كنم حالا بتوانم بگم كه امتحان عملي ات رو هم با نمره خوب قبول شدي. ارتقاء درجه ات به خلبان درجه يك حتمي است.» كمي مكث كرد و با اكراه اضافه كرد: «حتي مي توني يك سفينه رو هم هدايت كني. حالا راحت باش و استراحت كن.»
جوردن با ناباوري روي صندلي اش نشست تا سفينه را وارد مدار كروزو كند و از آنجا يك شاتل، سرم حياتي را به سياره ببرد. او به كريستي لبخند زود و گفت: «تمام آدم هاي اين سياره زندگيشون رو به تو مديونن.»
كريستي با خودش فكر كرد: «و مرلين» بعد به كابينش رفت و مثل مرده ها روي تختش افتاد. مرلين هم به شكل گربه كنار او روي تخت دراز كشيد.
كريستي پرسيد: «ببينم تو باعث شدي جوردن اون طوري بشه؟»
«اون به يه عطر بخصوص آلرژي داره. من فقط كاري كردم كه براي يه مدت كوتاه از حال بره.»
كريستي به موجود بيگانه نگاه كرد: «تو كي مي خواي شكل واقعي خودت رو به من نشون بدي؟» گربه خميازه اي كشيد: «شكل واقعي؟ كدوم شكل واقعي؟ من از هر چيزي كه اطرافم هست براي اين كه به خودم شكل بدم استفاده مي كنم، يا حتي از تصورات ذهني تو، همين هم كافيه. براي من فرقي نمي كنه، هر چيزي مي تونه شكل واقعي من باشه. حتي اين، نگاه كن.»
كريستي هموند ناگهان متوجه شد به تصوير معكوس خودش نگاه مي كند.
قبلی « زندگینامه لرد ولدمورت حقايقي در مورد آبرفورث دامبلدور » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۷ ۶:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۷ ۶:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 بيگانه
بدك نبود اما يك سري مشكلاته كلي داشت كه من نميتونم در موردشون نظري بدم چون اين مقاله رو در يك ربع خوندم ولي در كل جالب بود من اكثر مقاله هاي شما رو خوندم ابر جان دستت درد نكنه از بابت داستان
harry_blood
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۲۰ ۱۷:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۲۰ ۱۷:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲۲
از: قصر خانواده مالفوی
پیام: 807
 : بيگانه‌اي تنها
عالی بود دستت درد نکنه
Comwow
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۹ ۱۸:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۹ ۱۸:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۰
از: برزخ
پیام: 375
 مقاله ی جالبی بود
مقاله ی جالبی بود مرسی
snip
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۹/۲۷ ۲۱:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۹/۲۷ ۲۱:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۹/۱۹
از: جنگلهای اطراف هاگوارتز
پیام: 118
 خوب بود
چه حالی داشتی که اینهمه نوشتی

البته خیلی قشنگ بود

کینگزلی
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۲۸ ۲۰:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۲۸ ۲۰:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۲/۱۰/۲۰
از: فضا
پیام: 402
 هوومم
جالب و خشنگ بود

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.