هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و انتقام نهایی

هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 33


فصل سی و سوم
آغاز نبرد نهایی


نه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏‏ه!
هری حس کرد این فریاد از گلوی خودش برخاسته ولی وقتی آقای ویزلی را دید که به سمت ولدمورت می دوید و طلسم می فرستاد ، همه چیز را فهمید. دیر عکس العمل نشان داد و آقای ویزلی توانست با مرگ خودش نزدیک تر شود! او از انواع طلسمها( از جمله طلسمهای نابخشودنی ) استفاده می کرد. دو ، سه نفری از مرگخوارها را هم زده بود. اما هدفش ولدمورت بود که به راحتی تمام طلسمها را دفع می کرد.
ناگهان آقای ویزلی روی زمین افتاد و دیگر حرکت نکرد! آبرفورث! با لذت به شکارش نگاه می کرد. خطوط خشم از جلوی چشمان هری گذشت. اما این حس ، تنها نبود. احساس عجیبی داشت که تا بحال تجربه نکرده بود ، ولی برایش بسیار آشنا بود. حس می کرد توانایی انجام هر کاری را دارد. چرا؟ خودش نیز نمی دانست. اما به زودی فهمید که این قدرت ناشی از عشق است. عشقی که نابود شد. عشقی که ولدمورت نابودش کرد. خودش نیز باید نابود می شد. با همین افکار این قدرت در هری فزونی یافت. اما قدرتی که او را فرا گرفته بود عواقب بدی نیز داشت. هری به وضوح حس می کرد که نمی تواند خودش را کنترل کند. بدنش ، فکرش ، روحش و تمام وجودش برای یک هدف واحد فریاد میزدند. و در صورت لزوم برای رسیدن به این هدف می توانستند همه عوامل کنترل کننده و مزاحم را نابود کنند. هدفی که وظیفه هری بود. امتحان او در زندگی. نابود کردن ولدمورت و انقام نهایی.
در هر صورت نباید معطل میکرد تا افراد بیگناه بیشتری کشته می شدند. تا همینجا کافی بود. اختیارش دست خودش نبود چوبش را بلند کرد. قدرت تفکری که داشت کمک کرد که سریعا نات را هدف بگیرد. حالا باید طلسمی می فرستاد. طلسمی که در خور آن مرگخوار می بود. فقط طلسم مرگ!
اختیارش دست خودش نبود. دنیای اطرافش پر از ذرات معلق شده بود. گویا تمام انرژی جهان در هری خلاصه شده بود. هری در ذهنش گفت:
اواداکداورا.
این حالت برایش خیلی غریب بود. اولین بار بود که این کار را می کرد و جان یک انسان را می گرفت.
انرژی زیادی از دستانش به سمت چوب جادوگری منتقل شد. طلسم سبز خیلی بزرگ و پر رنگ بود و شوق فراوانی به کشتن داشت. با سرعت تما به سمت نات رفت. ولی نات خیلی سریع متوجه شد و سپر دفاعی درست کرد. این شانس را از دست داده بود که یک نفر را غافلگیر کند. مطمئنا نات این طلسم را دفع میکرد. اما این طور نشد!
طلسم هری بدون هیچ توجهی به پیرامونش از سپر دفاعی گذشت و به نات برخورد کرد. باور کردنش برای همه سخت بود. حتی خود هری. هری اولین انسان را در زندگیش کشته بود.
همه همدستان هری از پشت مخفیگاهشان بیرون پریدند و طلسمهای مختلفی فرستادند. چند مرگخوار با آن موج عظیم طلسم ها ، روی زمین افتادند. اما ناگهان روند کار تغییر یافت. حالا بیشتر ، مرگخوارها حمله می کردند تا محفلی ها. اکثر طلسمها از طرفی می آمد که ولدمورت کمین کرده بود.
حالا همه به سرعت پراکنده شده بودند. هری با نزدیکترین دشمنش آغاز کرد. یعنی آوری. کسی که باعث شده بود دامبلدور کشته شود. چوبش را به آن سمت چرخاند و در ذهنش گفت:
فینتونیامبوس.
طلسمش خیلی قدرت داشت.آوری ، گرم نبرد با شخص دیگری بود و سپر دفاعی درست نکرد. طلم هری به او خورد و او را آنچنان به هوا پرت کرد که در آسمان تیره شب گم شد. هری تازه متوجه گذر زمان شد. از دست دادن جینی برای او خیلی سریع اتفاق افتاده بود.
به سمت مرگخوار آشنای بعدی یورش برد که کسی نبود جز مکنیر. البته کمی با هم فاصله داشتند. پس برای راحت تر شدن کارش مجبور از میان چند نفر عبور کند.
در مسیرش سه مرگخوار دیگر را از پای در آورد که یکی از آنها مشغول جنگ با بیل ویزلی بود. هری به یاد رون و دوستانش افتاد. حس خشمش بیشتر فوران کرد. به خانواده ویزلی فکر کرد که از این به بعد باید توسط بیل و چارلی اداره می شد. البته در صورتی که آنها هم جان سالم به در می بردند.
هری در راهش جسد دو تن از آشنایان قدیمی اش را دید. خانم فیگ و ماندانگاس. خیلی عصبانی بود. و همینطور ناراحت که چرا اصلا نتوانسته بود طی این دو سال آنها را ببیند.گرچه از ماندانگاس دل خوشی نداشت.
بالاخره به مکنیر رسید و صحنه عجیبی دید. هاگرید و مکنیر به سبک ماگلی با هم گلاویز شده بودند. هری می دانست که هردوی آنها جادوگران خوبی نیستند. نشانه گرفتن مکنیر در این وضع غیر ممکن بود. هری باید آنها را رها میکرد. هاگرید تا حدی موفق تر بود.اما ناگهان مکنیر با یک خنجر بلند که بیشتر شبیه به شمشیر بود ضربه ای به پهلوی هاگرید زد!
این دیگر خیلی زیاده روی بود. همه دوستان هری داشتند یکی یکی نابود می شدند. هری وقت را غنیمت شمرد و در ذهنش گفت:
ریلونتینوم پلاستیپا.
طلسم به مکنیر بر خورد کرد و او را برای همیشه وارد کابوس هایش کرد. هری به سمت هاگرید دوید. خون زیادی از او رفته بود. زخمش نیز واقعا بزرگ بود. هاگرید به محض این که هری بالای سرش رسید تمام کرد!! هری فریادی از تاسف کشید.
وقتی برای از دست دادن نداشت. جسد اولین و مهربانترین جادوگری که با او آشنا شده بود را تنها گذاشت و به سراغ مرگخوارن دیگر رفت.چند مرگخوار را زده بود که متوجه یک گروه از آنها شد که کسی نمیتوانست جلوی آنها را بگیرد. گروه سه نفره متشکل از مالفوی ، آبرفورث و شخص ولدمورت بود که به یکدیگر پشت کرده بودند و یاران هری را از پای در می آوردند.
بهترین موقعیت برای هری بود تا کار را تمام کند. تا انتقام تما کسانی که در چند سال گذشته و امشب کشته شدند ، را بگیرد. به سمت آنها دوید. هر سه آنها با دیدن هری متوقف شدند. هری هم ایستاد.
افراد خیلی کمی زنده مانده بودند. هری از مرگخواران فقط همان سه نفر را میشناخت ولی از اعضای محفل بیل ، چارلی ، مکگوناگال ، کینگزلی و مودی باقی مانده بودند.
مکگوناگال و کینگزلی از طرف دیگر به سمت آن سه نفر آمدند و در فاصله مناسب متوقف شدند. مودی ، بیل و چارلی درست پشت سر آنها با فاصله زیادی مشغول نبرد بودند.
ولدمورت برگشت و رو به هری لبخندی شیطانی زد. با صدای نفرت انگیزش گفت:
حالا یه چشمه از طلسمهای مخصوص لرد سیاه رو ببین ، پاتر!
چوبش را بالای سرش برد. هری بلافاصله فریاد زد:
برید ! همه از اینجا به هاگوارتز آپارات کنید.
کینگزلی و مکگوناگال که نزدیک بودند ، سریعا این کار را کردند. بیل و چارلی نیز همین حرکت را انجام دادند. این کار از دو جهت به سود آنها بود. هم جان آنها حفظ شده بود هم نیروی بیشتری در هاگوارتز بود. اما مودی گوشش به این حرفها بدهکار نبود. همچنان با تنها مرگخواری که باقی مانده بود می جنگید. فریاد های هری نیز تأثیری نداشتند.
سرانجام ولدمورت چوبش را پایین آورد و موجی از گرد و خاک سیاه با سرو صدای زیاد به سمت مودی هجوم برد. این موج حدود یک متر ارتفاع داشت و تقریبا بیست متر درازا. موج سیاه از هر جا که می گذشت آن قسمت را با خاک یکسان می کرد و به راحتی نابود می کرد. هری دید که سنگ قبرها به راحتی در آن ابر سیاه و غبار آلود حل می شدند.
وقتی طلسم به ده متری مودی رسید تازه مودی متوجه آن شد. چشم سالمش به سمت آن موج برگشت. کمی بعد چشم چرخانش نیز با آن چشم هم پیمان شد. مودی نبرد را رها کرد و در یک حرکت شگفت انگیز به طرف موج دوید. در همین حجال فریاد می زد:
اومدم آلبوس!!! هه.... هه!!!
موج او و مرگخوار باقی مانده را نیز بلعید و کمی بعد آرام گرفت. ولدمورت به هری نگاه کرد:
قشنگ نبود پاتر؟ حد اقل ما الان تنها شدیم! این دوستان من هم غریبه نیستن. با هم می کشیمت.
ولدمورت رو به مالفوی گفت:
لوسیوس. نمی خوای کمی انتقام بگیری؟
لوسیوس گفت:
البته سرورم.
چوبش را بالا برد و گفت:
کروش....
طلسم مرگ به او خورد و ورمتیل در حالی که فریاد میزد از پشت یکی از درختها بیرون پرید. پتی گرو رو به هری گفت:
من وظیفه ام رو انجام دادم پاتر. نسبت به تو و پدرت!
ولدمورت او را با نفرین مرگ خاموش کرد:
احمق! میدونستم اونم مثل سوروس خیانتکاره!
دوباره آتش خشم و عشق هری زبانه کشید. به یاد اسنیپ افتاد. دامبلدور ، پدرش ، مادرش ، هاگرید ، جینی ، آقا و خانم ویزلی. چشمانش از خشم شعله ور شده بودند.
با صدایی دو رگه و عجیب که متعلق به خودش نبود ، گفت:
آبرفورث! یه هدیه برات دارم.
ولدمورت و آبرفورث با شنیدن این صدا تعجب کرده بودند. هری چوبش را به سمت آبرفورث گرفت:
نیبلید روماجیسم.
شمشیر درخشانی از نوک چوب هری بیرون آمد و به سمت آبرفورث رفت. اما هری سر او را هدف قرار داده بود. هیچ دفاعی نبود. آبرفورث با ترس به آن شمشیر خیره شد. شمشیری که برادرش را کشته بود. کمی بعد شمشیر درست در پیشانی او فرو رفته بود و خون سرخ رنگی از اطراف شمشیر بیرون می جست.
هری و ولدمورت نگاه تند و تیزی به یکدیگر کردند. حالا آن دو تنها بودند. لحظه موعود فرا رسیده بود و پایان یکی از آنها نزدیک بود.
قبلی « هری پاتر ودالان مرگ- فصل 1 هري پاتر و آغاز پايان - فصل 15 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۱۶:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۱۶:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 مرسی
از کسانی که نظر دادن تشکر میکنم. فصل 34 یعنی فصل یکی مونده به آخر رو فرستادم. این دوفصل آخر ما رو روسفید کنید. لطفا.
Emma.arash
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۰ ۱۲:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۰ ۱۲:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۶
از: هاگوارتز
پیام: 20
 سلام
عالی خوب اکسلنت عزیز خوبه؟
Emma.arash
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۰ ۱۲:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۰ ۱۲:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۶
از: هاگوارتز
پیام: 20
 سلام
عالی بود عزیز
فقط فصل بعدی را زود تر بذار
Emma.arash
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۰ ۱۲:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۰ ۱۲:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۶
از: هاگوارتز
پیام: 20
 منم نظر میدم
سلام داستانت عالی بود
با اینکه قبلا کم نظر میدادم از این به بعد زیاد نظر میدم.خوبه عزیز؟
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۹ ۱۷:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۹ ۱۷:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 اي بابا
با عرض سلام به هري توپولو نويسنده مشهور.
من كه عذاب وجدان ندارم چون نظر دادم.
اين از طرف من:اي كسايي كه مي خونين نظر بدين
اين همه زحمت كشيده 33 فصل نوشته
harrypotter1449
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۹ ۱۴:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۹ ۱۴:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۰
از: کوهستان اشباح
پیام: 217
 Re: من نظر دادم
خیلی خوب بود
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۹ ۱۳:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۹ ۱۳:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 چقدر کم نظر دادید؟
چرا اینقدر کم نظر میدید؟
الان چند روزه که نظر نمیدید.
بعد هی میگید فصل بعدی رو بده.
به هر حال. تا دو سه روز دیگه فصل بعدی میاد. ولی خیلی ناراحت شدم که اینقدر کم نظر دادید.
mahdis1212
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۵ ۱۶:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۵ ۱۶:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۹
از: خوابگاه دختران گريفيندور
پیام: 21
 Re: خب
[size=xx-large][color=FF3399]هري توپولو جان ميشه بگي بقيه ي داستانو ميشه تو وبگذرپيدا كرد يا نه ؟ نو كجا ميشه پيداش كرد؟ :
منتظرم!
againo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۵ ۱۵:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۵ ۱۵:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۱
از: land star
پیام: 5
 ادامه
پس ادامه داستان چی شد؟
Roham
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۵ ۹:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۵ ۹:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۸
از: سرزمین میانه
پیام: 43
 پارکینسون
تا دیروز آره ولی الان فهمیدم که نه.

هری توپولو پس فصل جدیدت چی شد؟
1610668236
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۵ ۸:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۵ ۸:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۹
از: یه جایی خفن
پیام: 62
 سلام
سه قرن گذشت پس این فصل کو


در بارهء سیریوس (معنی) ....


niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۲۳:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۲۳:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 گندالف سفيد
ببخشيد گندالف جان من تا حالا به نظر شما مقاله دادم؟
بابا پس اين فصل جديد چي شد؟
maleeha
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱۳:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱۳:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۰
از: نا کجا آباد
پیام: 11
 Re: خوبه/
عالیه خوب شد همه رو تو یه فصل کشتی
mahdis1212
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱۵:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱۵:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۹
از: خوابگاه دختران گريفيندور
پیام: 21
 Re: خوبه/
بقيشو كي مي نويسي .واقعا داستانت عاليه .
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱۲:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱۲:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 خوبه/
هری توپولو جان.عالیی بود.
Roham
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۸:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۸:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۸
از: سرزمین میانه
پیام: 43
 فصل جدید
ّ پانسی جان لطفا شماهم فصل جدید داستانتو بذار.
1610668236
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۸:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۸:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۹
از: یه جایی خفن
پیام: 62
 Re: pdf
میدونید سیریوس یعنی چی و کجایی هست؟

1610668236
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۸:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۸:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۹
از: یه جایی خفن
پیام: 62
 Re: pdf
نگاه داستانو چیکار کرده فقط یه ماه نبودما

نظرات یکم دیر عمل میکنه
من اول داستان گفتم ادم بکش
تازه نه این همه با هم

داستانو عجب جایی تموم کردی
againo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۲:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۲:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۱
از: land star
پیام: 5
 pdf
من کل داستانتو به صورت pdf درآوردم http://www.voldemort.persiangig.com/final-revenge/book7.pdf البته با اجازه
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۲ ۱۸:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۲ ۱۸:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 خوبه
مراسم تدفين جناب هگريد امشب نه ده روز ديگه مي خوام قبر بكنيم بابا
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۲ ۹:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۲ ۹:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 خب
سلام. خوبید؟
میدونم هاگرید مصنوعی مرد و خیلی بی حاشیه همه رو کشتم ولی لطفا تا آخر داستان رو نخوندید چیزی نگید!
گفته باشم آخر داستان خیلی بده. از این فصل صد برابر بدتر.
شادمهر جان من 16 سالمه.
داستان هم تا دو فصل دیگه تموم میشه. ( شایدم سه فصل )
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۲۳:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۲۳:۵۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 Re: توپولوووو
ممنون.من اينو تو وبلاگتم گفتم.اونجا برو نظرام رو بخون .
منتظرم.
گل كاشتي
Miesam
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۲۳:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۲۳:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲
از: شهر مردگان
پیام: 32
 Re: توپولوووو
اوه کسی دیگه نبود بکشی اون چهارتای باقی مونده هم میکشتی دیگه بره پی کارشون چرا دیگه اون ها زندن نکنه قسمت بعدی هم هاگواترز خراب میشه
نه خودمونیم از ماتریکس اکشن تر بود
dadli
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۹:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۹:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۳
از:
پیام: 34
 توپولوووو
بابا ایول خیلی خوب بود ولی خیلی هم اکشن بود و اتفاقا هم خیلی زود می افتند
یکم به جزئیت بپرداز
ممنون
smr1347
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۶:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۶:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۰
از: دخمه ي خونين
پیام: 4
 Re: ايول
هري توپولو تو ديگه كي هستي
Behzad_HP
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۶:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۶:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۲/۲۰
از:
پیام: 1
 مخم سوت کشید...
خوبه ولی اینهمه رو خوندم قاطی کردم احتمالا کتاب 7 که بیاد ازش هیچی نمیفهمم احتمالا آخر کتاب شما همه موجودات زمین خواهند مرد!!!!!!!!
danger
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۱:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۱:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۸
از: خرزو خان اباد
پیام: 51
 .
دمتو گرم هري توپولو
behrooz.963
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۹ ۲۲:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۹ ۲۲:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۱
از: نیو جرسی
پیام: 32
 Re: داش بهروز!
داش پنسی
ما که رو حرف شما حرف نمیزنیم. داش مازیار هم اره بچه خوبیه.
ولی یه سر باید بریم خونشون.

راستی کجایی هستید؟
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۹ ۱۵:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۹ ۱۵:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 داش بهروز!
داداش مازيار همون هري توپولوي خودمونه ديگه!
حالا بهروز تو زياد خودتو ناراحت نكن براي عرض سلامم كه شده ميريم خونشون مزاحم ميشيم
mr.gant
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۹ ۱۳:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۹ ۱۳:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲
از: کلبه ی ماروولو
پیام: 45
 قتل گاه
می گما نظرت در مورده هری چیه اونم بکش راحتش کن بابا تو این نوع داستانا کسایی که تو کشتی زنده می مونن رون و هرمیون باید یکیشون می مرد ولی یکمی تند می نویسی مثلا خیانت ورم تیل یا همون دم باریک با یک جمله کسی که لرد سیاه رو برگردوند باید بمیره
رامين
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۹ ۹:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۹ ۹:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲
از:
پیام: 22
 ي
توپولو مواظب باش وقتي دست رولينگو از پشت مي
بندي كارهاي بد بد نكني! راستي اين قضيه ي مازيار چيه؟
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۲۲:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۲۲:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 Re: فصل 333
ايول دستت درد نكنه عالي بود من حظ كردم همه رو كشتي صرف نظر كردم بيام خونتون
مرسي عالي بود
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۲۱:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۲۱:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 فصل 333
چرا انقدر بي رحمانه همه رو كشتي
ولي از هر چي بگريم داستانت قشنگه
فصل بعدي رو زود بنويس كه من خيلي هيجان زده شدم
dudy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۶:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۶:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۰
از: حيف ! وقت ندارم بنويسم ، وگرنه همين الآن مي نوشتم
پیام: 12
 خيلي باحال
توپولو جون خيلي با اين فصل كيف كردم
فقط يه چيز:
ميگما چرا هاگريد با اون قدّوقامتش با يه چاقو مرد؟
behrooz.963
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۶:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۶:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۱
از: نیو جرسی
پیام: 32
 یمبیسب
پسرم خوبی؟

اینبار داستان را جای خوبی نیمه کاره گذاشتی ولی بازه هم من خشمگینم. من فردا کنکور دارم اونوقت داستان نیمه کاره مونده؟

هاگرید با اون عظمتش با چاقو مرد؟ شگفتا!

تا امروز فصل بعد را بزار. نذاری من و پانسی میگذاریم .
Roham
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۶:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۶:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۸
از: سرزمین میانه
پیام: 43
 ایول
خیلی خوب نوشتی ولی نمی دونم فیگ که فشفشه بود اونجا چه غلطی می کرد .
راستی واقعا خیلی بد کردی که هاگریدو کشتی حالا هری هیچ دوست صمیمی نداره.
zombi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۴:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۴:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۳/۷/۲۸
از: دنیای مردگان(اهواز)
پیام: 9
 ادم کش
سلام
پسر تو که همه رو کشتی .
رودرواسی نکن بیا منم بکش ترخدا.
با این همه مرگ کتابت شد رزیدنت اویل.
تا بعد بای
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۳:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۳:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 تسليت
1- داستانت چند فصل داره؟
2- خودت چند سالته؟
3- چرا همه ي محفلي ها رفتن در حالي كه سه نفر در برابر هري بودن؟ اينجاي داستانت ضعيف بود
4- هاگريد مصنوعي مرد !
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۳:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۳:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 سيبل
بيچاره مودي حالا نمي شد رونو بكشي ؟
فصل بعديو زودتر بده!
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۳:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۳:۳۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 داستان خلوت شد
از اين كه همه ي چرت و پرتاي داستانو شوت كردي متشكرم!
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۳:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۳:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 ايول
اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووه
ايول مازيار تو كه گل كاشتي!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.