مقالات
-
این فصل یک ویرایش شده است. در واقع نمونه ای از داستان در صورت چاپ شدن. طی این ویرایش هر فصل داستان چند برابر طولانی تر و زیبا تر میشود.
-
این قسمت دوم فصل 36 بود که چون زیاد شد ، به یک فصل جدا تبدیل شد.
یعنی فصل 36 همون بود که خوندید اینم فصل 37 یعنی فصل آخر داستان. -
این فصل آخر داستانه که دو قسمتش کردم
-
فصل سی و پنجماتاق نورانیچشمانش در چشمن ولدمورت قفل شده بودند. احساس خستگی زیادی می کرد. با وجود اینکه از قدرت های جدیدش بهره می برد اما میدانست در مقابل ولدمورت شانس چندانی نداشت. در ضمن یکی از جاودانه ساز ها را هم از بین نبرده برد. در همین افکار بود که متوجه موضوع خوشحال کننده...
-
فصل سی و چهارمبازگشت امیددر چشمان هری چیزی وجود داشت که ولدمورت از نگاه کردن به آن طفره می رفت. نیروی عشق.هری می دانست جادوگری مثل ورمتیل اگر به کسی مدیون شود ، بعدا جبران خواهد کرد. ولی جبران این مساله با قربانی کردن خودش ، کمی زیاده روی بود.هری احساس میکرد میلیون ها چشم او را ...
-
فصل سی و سومآغاز نبرد نهایینهههههههههههههه!هری حس کرد این فریاد از گلوی خودش برخاسته ولی وقتی آقای ویزلی را دید که به سمت ولدمورت می دوید و طلسم می فرستاد ، همه چیز را فهمید. دیر عکس العمل نشان داد و آقای ویزلی توانست با مرگ خودش نزدیک تر شود! او از انواع...
-
فصل سی و دومارتش ولدمورتجوان تر ها به اطراف می دویدند تا جایی برای پناه گرفتن پیدا کنند. گویا طوفان در راه بود. کسانی مانند مودی و مکگوناگال که تجربه بیشتری داشتند اصلا هول نشدند و سر جایشان ایستادند ، تا دستورات رئیس محفل ققنوس را بشنوند. هری جلو تر رفت و داد زد:صبر کنید! بیای...
-
فصل سی و یکمبودن یا نبودن مسأله این است!هری باورش نمی شد. شاید بلاتریکس مرگخوار بود و خیلی هم خشن اما هری فکر نمی کرد که بتواند نزدیکترین فرد به خودش را بکشد. قضیه سیریوس فرق میکرد چون او چندان رابطه خوبی با بلاتریکس نداشت ولی نارسیسا....!باید کاری میکرد. نگاهی به تانکس و بقیه ان...
-
فصل سی اماولین جنگوقتی چشمانش را باز کرد ، خودش را در کنار خانواده ویزلی و جلوی دروازه های بانک گرینگوتز یافت. البته چند اورور نیز برای مراقبت از آقای ویزلی آمده بودند که همه ردا های سیاه یکدستی پوشیده بودند. خانم ویزلی جلوتر از همه راه افتاد و گفت:از این طرف.آنها به طرف دری می...
-
فصل بیست و نهمدامبلدور کوچکبر خلاف انتظارش در اتاق دامبلدور بود. رو به رویش فاوکس در تاریکی نشسته بود. صدای دامبلدور که از پشت سرش می آمد باعث شد هری برگردد و به او که مستقیما به هری زل زده بود نگاه کند. دامبلدور پشت میزش نشته بود:سلام هری.این خاطره رو برای این ساختم که بقیه خاط...
-
فصل بیست و هشتمناراحتی دوست گندههری خودش نمیدانست که چرا این کار را کرده شاید در وجودش میل به ازدواج سریعتر با جینی داشت ولی از طرفی میدانست که هم سن آن دو برای این مسائل پایین است و از طرف دیگر دنیایی که ولدمورت در حال بنا کردن آن بود محل امن و مناسبی برای نه آنها و نه هیچ کس د...
-
ببخشید دیر شد
-
فصل بیست و ششممحفل ققنوسدامبلدور روی زمین افتاده بود و هری نمیدانست چه کاری باید انجام دهد. کم کم خودش را بازیافت. دامبلدور داشت چیزی زا آرام زمزمه می کرد. هری سرش را نزدیک برد. دامبلدور با صدای ضعیفی گفت: لازم نیست سعی... کنی منو نجات... بدی. هیچ راه فراری نیست...هری در حالی که قطر...
-
فصل بیست و پنجمیک خائن یک دوستبا اینکه صبح بود ولی هنوز هوا تاریک بود.تقریبا تمام اعضای محفل در گریمولد جمع شده بودند. مکگوناگال با نگرانی پرسید: آلبوس نمیشه یکی از ما هم با شما بیاد؟ آخه کجا می خواید برید؟دامبلدور گفت: نه. متأسفم ولی این فقط بین من و هریه. جایی که می خوایم بریم...
-
اینم یک کمی رون و هرمیون.