هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هری پاتر و آغاز پایان - فصل35


هري پاتر و آغاز پايان
فصل35

...هري به کمک سيريوس از جايش بلند شد... او از سيريوس چشم بر نمي داشت. چهره ي سيريوس سفيد و وحشتناک بود و هري حس مي کرد از بدن او سرما مي زند. همين که رويش را از سيريوس برگرداند. اتاق دايره اي شکل را ديد... و ولدمورت را !
- امکان نداره!
ولدمورت به هري قاه قاه مي خنديد ...او گفت:
هري پاتر!... پسري که مي تونه ولدمورت رو نابود کنه حتي فرق زنده بودن يا مرده بودن رو تشخيص نمي ده!هاهاها!
هري تازه فهميد چه اتفاقي افتاده است. او دستش را از دست سيريوس بيرون کشيد. ناگهان ولدمورت چوبدستي اش را حرکت داد و سيريوس به سمت هري برگشت و هري احساس خفگي کرد... او دستهايش را دور گردن هري حلقه کرده بود و تلاش مي کرد او را خفه کند.هري سعي کرد چند لحظه اي نفسش را در سينه حبس کند .
چوبدستي اش روي زمين حدود نيم متر آن طرف تر افتاده بود. نمي دانست چطور تا آنجا برود. فقط يک راه مانده بود و آن اينکه از طلسم زيرلبي استفاده کند...او در حاليکه سعي مي کرد خودش را از دست سيريوس نجات دهد زير لب گفت:
اکسيو وند!
بر خلاف انتظار هري چوبدستي به سوي او آمد و هري آن را در هوا قاپيد. ولدمورت که حواسش به هري نبود متوجه او نشد... هري چوبدستي را به سمت سيريوس گرفت و در حاليکه چشمانش سياهي مي رفت و در دل از سيريوس عذرخواهي مي کرد ، فرياد زد:
ايمپديمنتا!
سيريوس از هري جداشد و به گوشه اي از سالن گرد پرتاب شد هري بلافاصله گفت:
پتريفيکوس توتالوس!
اجزاي بدن سر سيريوس به هم چسبيدند و او ديگر کاري نتوانست بکند. هري رو به ولدمورت فرياد زد:
تو حق نداشتي اين کارو بکني! اون نمي خواست جسمش روي زمين بمونه! اون رفته بود...
چون سيريوس دوباره بلند نشد هري فهميد که ولدمورت از طلسم کردن او دست برداشته است . سپس گفت:
خب... مي خواستم برخوردتو با پدرخوانده ي عزيزت ببينم!
- کثافت! سکتوم سمپرا!
- سنتا پراتيوا!
هري دوباره خود را کنار کشيد... کاري نمي توانست بکند...قدرت ولدمورت هزار برابر قدرت او بود . ناگهان هري به ياد حرف لوپين افتاد...
-آوداکداورا!
هري سرش را دزديد... طلسم سبز به دري برخورد کرد و از در گذشت... هري باور نمي کرد يکباره صداي انفجار شديدي از داخل اتاقي که طلسم به درون آن نفوذ کرده بود شنيده شد...ولدمورت وحشت زده شده بود...هري به سرعت سرش را بين بازوانش گرفت و روي زمين خوابيد . موج انفجار چنان شديد بود که در اتاق از جا کنده شد و به سمت ولدمورت به پرواز در آمد . ولدمورت با عجله گفت:
ايمپديمنتا!
در از مسيرش منحرف شد و به دري ديگر برخورد کرد... هري بلند شد... او اهميتي نمي داد درون آن اتاق چه چيزي است...الان بهترين موقع بود چون حواس ولدمورت به اتاق و نوري که از آن بيرون مي زد، پرت شده بود. هري با خودش فکر کرد... او پيروز شده بود و جيني او را مي بوسيد. او نعره زد:
اکسپکتوپاترونوم!
از چوبدستي هري نوري نقره اي بيرون زد و ناگهان گوزن شاخداري جلوي هري ظاهر شد . او چوبدستي اش را تکان داد و گفت:
برو به سمت اون!
ولدمورت به خود آمده بود، ولي هري نگراني را در چهره ي زشت او مي ديد... شاخدار به سمت ولدمورت حمله کرد ولي ولدمورت با فرستادن طلسمي او را از هم پاشيد... هري دوباره نعره زد:
اکسپکتوپاترونوم!
گوزن دوباره از درون چوبدستي هري بيرون آمد و به سمت ولدمورت حمله برد ... هري نعره زد:
از اين طرف!
گوزن به سمت هري شروع به دويدن کرد و هري فرياد زد:
برو به اون سمت!
سپرمدافع دوباره به سمت ولدمورت حمله برد و اين دفعه توانست او را به سمت در بفرستد... ولدمورت درحاليکه مدام طلسم هايي مرگ بار به سمت هري مي فرستاد ولي هري جاخالي مي داد و گهگاهي خودش را پشت گوزن پنهان مي کرد... ولدمورت گفت:
پس تو اين طلسمم بلدي... قبول دارم که اين طلسم خيلي پيشرفته است ولي از آوداکداورا !
هري از پشت گوزن پريد... طلسم هري به گوزن برخورد کرد و ان را ناپديد کرد... هري مي خواست دوباره ان را بسازد ولي ولدمورت درست جلوي اتاق قرار گرفته بود...هري به ياد آورد:
در سازمان اسرار اتاقي هست که درش هميشه قفله. توي اون اتاق نيرويي وجود داره که هم خيلي اعجاب انگيزه هم از مرگ قوي تره...
هري با خود گفت:
خودشه...
سپس بدون لحظه اي فکر، چوبدستي اش را انداخت...
ولدمورت که انتظار همچين کار احمقانه اي را از هري نداشت سردرگم شد و قبل از اينکه بتواند طلسمي را به سوي هري پرتاب کند ...هري را روي خود ديد و هري او را به داخل اتاق کشانيد... نور اتاق به قدري شديد بود که هري از شدت آن نور چشمهايش را بست... به محض اينکه ولدمورت وارد اتاق شد...با تمام وجود فرياد زد... هري مي دانست چرا او اين طور شده است...فضاي اتاق براي هري گرم و آرامش بخش بود ولي براي ولدمورت نشانه ي دردي وحشتناک بود... هري نمي دانست چه کند فقط نمي خواست ولدمورت از اتاق خارج شود... او ولدمورت را با قدرت نگه داشته بود... چوبدستي ولدمورت آتش گرفت... هري صداي جيغ ولدمورت را مي شنيد که مي گفت:
نه...نه... خواهش مي کنم اين کار رو با من نکن... نه... وحشتناکه ...من دارم مي سوزم...نــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!
هري احساس مي کرد پرده ي گوشش از جيغ ولدمورت پاره مي شود...ناگهان بويي حس کرد... بويي بسيار نامطبوع...بوي گوشت سوخته مي آمد ... هري نا گهان از روي ولدمورت بلند شد...و با صحنه ي وحشتناکي روبه رو شد... گوشت ولدمورت ذوب شده بود و به کف اتاق چسبيده بود براي همين هر چقدر سعي مي کرد از روي زمين بلند شود نمي توانست ... هري از ديدن آن صحنه حالت تهوع گرفت... نمي توانست جيغ او را تحمل کند براي همين برگشت تا چوبدستي اش را بردارد ولي انبوهي جادوگر ديد که به اآن صحنه نگاه مي کردند ... هري بي توجه به آنها چوبدستي اش را از روي زمين برداشت و به سمت ولدمورت آمد و گفت:
من به تو دروغ گفتم که نمي دونم اون نيرو چيه... تام ريدل! اون نيرو عشقه، عشق!
ولدمورت دست و پا مي زد و جيغ مي کشيد... پوست سرش ذوب شده بود . هري فرياد زد:
آوداکداورا!
نور سبزي از چوبدستي هري بيرون آمد و به سينه ي ولدمورت برخورد کرد ، صداي جيغ او قطع شد...
لرد ولدمورت مرده بود!


قبلی « او يك مرگخوار بود - فصل 1 ترجمه سوالات وومبت سطح دوم همراه با توضیحات » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
alialiali
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۹ ۱۴:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۹ ۱۴:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۳
از: چون اسمشو نبر دنبالمه ، نمیتونم بگم!!
پیام: 99
 آغاز پایان فصل 35
تا آخرشو خوندم ! دمت گرممممممممممممممم!!
server2006
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۱۳:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۱۳:۵۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۲
از: شیراز
پیام: 12
 واااااااااااااااااااااااااااااااااااای عالیهههههههه
خیلییییییییییی قشنگ بود ...

یعنی هر چی بگم کمه ...

دست رولینگ رو بستی ...

خیلیییییی قشنگ نوشته بودی ...واااااااااااااااااای نمی دونی اونجا که جینی مرده بود چه حالی داشتم ...

نزدیک بود گریم بگیره ....

خیلی قشنگ بود ....
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۱۸:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۱۸:۲۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 با حال
خييلي با حال بود راستي هرميون شعرت خيلي قشنگ بود !
ilia.hermione
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۱۸:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۱۸:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۱
از: هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
پیام: 219
 بماند
بازم مناولیم و بازم می گم که عالی تر از عالی بود طعمش ماله باقالی بود.
شاعر بودم و خودم نمیدونستم؟

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.