او یک مرگخوار بود- فصل اول
یک هفته ای از قتل زنجیره ای یکی از خانه های لیتل هانگتون می گذشت. قتلی که تمام اعضای آن خانواده در آن به قتل رسیدند و جسد آنها به طرز وحشتناکی تکه تکه شده کف آشپزخانه افتاده بود. بعد از آن قتل اندک اهالی ساکن در لیتل هانگتون هم به جای دیگری نقل مکان کردند. وزارت حر و جادو طی اطلاعیه ای اعلام کرد که به هیچ وجه به آن منطقه نزدیک نشوند.. پای کسی که نامش را نباید برد در میان است.
همین اطلاعیه حتی سران وزارت و حتی شورای ویزنگاموت را هم به ترس وا داشته بود، آنها حتی در جلسات مربوط به پرونده های قتل لیتل هانگتون شرکت نمی کردند.
جمعه، 13 اکتبر 1997
ساعت 23:20
یک هفته و 2 روز بعد از آن قتل
لیتل هانگتون
خانه ریدل ها
- ارباب..اون..اون..بیرونه..اگه بیاد تو..ما..ما..رو میکشه..
- اه خفه شو پیتر..اون فقط یک قاتله...راحت میشه گولش زد...
یک مرد خمید و گوژپشت، به همراه یک مرد بلند قامت دیگر، در کنار پنجره طبقه دوم خانه ایستاده بودند و بیرون را نظاره می کردند، چهره آن دو در تاریکی شب قابل دیدن نبود...
مرد بلند قامت با صدای سرد و بی روحش گفت:
پیتر..زود بگو ببینم..آن یاران وفادار من کجا هستند،آن هایی که ادعاشون می شد همواره در خدمت لرد کبیر هستیم...هان؟ کجا هستند آن خائنین پست فطرت..
مرد گوژپشت و خمیده، که پیتر نام داشت سریعا رویش را از سمت پنجره به اربابش برگردانند، فورا روی زمین مثل جنازه ای ولو شد و جلوی پای اربابش افتاد...
با صدای بلند گریه می کرد...
- ارباب..ارباب..ما باختیم..دیگر هیچ امیدی به بازگشت آن مرگخواران نیست...
و همچنان با صدای بلند گریه می کرد و با چشمان اشک آلود اربابش را می نگریست...
تق
صدای شکستن جسمی محکم و سخت به گوش رسید جسمی مثل یک در...
هر دو آنها فورا رویشان را به سمت راه پله چرخاندن... شمعی که در طبقه پایین روی یک میزی بود، تقریبا پایین را روشن نموده بود، پیتر با جلو خیز برداشت و پایین را نگریست...
او می توانست به راحتی سایه ای را ببیند که نزدیک می شد...
پیتر رویش را به طرف اربابش برگرداند و با ترس با صدای آرومی گفت:
ارباب..ارباب..خودشه...دالاهوفه...داره میاد بالا...
لرد کبیر با ابهام به خادمش که روی زمین افتاده بود می نگریست..و به فکر فرو رفته بود...
شمعی که طبقه اول را در اندک نور خود روشن نگاه داشته بود، خاموش شد...
صدای بالا آمدن از پله ها به گوش می رسید، اکنون فقط م شد که در آن تاریکی چشمان را دید، پیتر وحشت کرد همچنان جلوی راه پله افتاده بود و ار شدت ترس و وحشت داشت کمک کم انگشتان خود را می جوید، و اینکار را هم کرد، انگشت سبابه اش را گاز گرفت و جوید، خون به بیرون فواره کرد، اکنون گویا به غیر از آن دو شخص دیگری در طبقه دوم خانه بود....
صدایی رسا و طنین انداز با خشم گفت:
برو کنار ببینم گوژپشت بی خاصیت...
سپس صدای قدم برداشتن به جلو به گوش می رسید...
چشمان قرمز و خونین لرد و چشمان سبز و برنده دالاهوف رو در روی هم....
- لوموس....
همه جا روشن شد، گویی که به یکباره روز شده بود، آنتونیون دالاهوف بی رحم ترین و قاتل و مرگخوار اسبق لرد با دیگر رو در روی لرد بود و با چوبدستی اش خانه ا روشن نموده بود، او سریعا زانو زد و سر به جلو آورد و گفت: ارباب کبیر، یگانه لرد قدرتمند تاریکی جهان، با دیگر بازگشته ام تا در غیاب یا شاید هم فرار آن مرگخواران ترسو و بزدل، یار شما باشم...
لرد کبیر، کاملا برعکس پیتر، بدون آنکه ترسی او را فرا گرفته باشد، به دالاهوف می نگریست و با شنیدن این حرف او لبخندی خشک روی لبش نقش بست...سپس چند قدمی در اتاق برداشت و گفت:
آنتونی..آنتونی..من همواره تو بی رحم بودنت شک نداشتم..تو کسی هستی که می تونی اون پسره بدبخت پاتر رو به بدترین شکل به قتل برسونی...اما...
دالاهوف با تردید پرسید:
اما! اما چه ارباب؟؟؟!!!
لرد کبیر ادامه داد:
اما من مطمئن نیستم تو همان مرگخوار وفادار و بی رحم من باشی، احتمال میدم که شاید دل رحم شده باشی، پس..پس ثابت کن ای یار وفادار لرد..ثابت کن که بی رحمی...
دالاهوف از روی زانو برخاست و با آن قد و قامت بلندش به لرد نگریست و گفت:
ارباب، خانه روبه رویی، خانواده "گریل" هر 4 تاشون رو کشتم، اول نصف شب وارد خونه شدم، زن و مرده، توی رتخوابشون خواب بودن، اول با چاقو گلوی مرده رو بریدم، خون روی رختواب و زن عریانش ریخت...زنه هم متوجه شد...تا خواست جیغ بزنه چاقو رو تو شکمش فرو کردم...
نوبت به بچه هاشون رسید، دختر و پسر 10 سالشون...
وارد اتاقشون شدم، هردوی آنها در خواب عمیقی بودند، به سمت دختر کوچولو رفتم و محکم چاقو رو تو سینه اش درست در قلبش فرو بردم، پسره که کم کم داشت متوجه حضور من می شد و از خواب بیدار می شد، سریعا از پشت چاقو را در کمرش فرو کردم...
سپس تا صبح با تبر مشغول تکه تکه کردنشون بودم، بعد کله هاشون رو از تن جدا کردم و از سقف آویزون کردم، و بدن های بدون سر آنها روی زمین به صورت تکه تکه شده و له شده انداختم...
بی رحم تر از این می خواین ارباب...؟؟؟!!!
پیتر در گوشه ای داشت از حرف های وحشتناک دالاهوف به خود می پیچید....
لرد کبیر با شک و تردید گفت:
از کجا باید باور کنم که کار تو بوده؟
دالاهوف گفت:
می تونیم الان بریم تو همون خونه اجساد سرجاشونن، وزارت جرات نکرده به خونه نزدیک بشه، بوی تعفن تا شعاع 100 متری اطراف خونه هم به مشام میرسه...
لرد کبیر سری به نشان تایید تکان داد و گفت:
باشه..باشه..قبول می کنم...آنتونی..تو از حالا برای باری دیگر مرگخوار من هستی...اما برام باید کاری کنی!
دالاهوف چشمانش را تیز به سمت لرد نگاه داشت، با لذت منتظر بود تا لرد کار مرگباری به او واگذار کند..
لرد ادامه داد:
وزیر، روفس اسکریم جیور....بکشش..به همین شکل که اینا رو کشتی...کله اش رو هم بذار تو دفترش روی میزش...
دالاهوف بدون آنکه به مقام زیر بودن اسکریم جیور اهمیت دهد با رضایت کامل و قلبی از این ماموریت سریعا خانه ریدل ها را ترک نمود...
یک هفته ای از قتل زنجیره ای یکی از خانه های لیتل هانگتون می گذشت. قتلی که تمام اعضای آن خانواده در آن به قتل رسیدند و جسد آنها به طرز وحشتناکی تکه تکه شده کف آشپزخانه افتاده بود. بعد از آن قتل اندک اهالی ساکن در لیتل هانگتون هم به جای دیگری نقل مکان کردند. وزارت حر و جادو طی اطلاعیه ای اعلام کرد که به هیچ وجه به آن منطقه نزدیک نشوند.. پای کسی که نامش را نباید برد در میان است.
همین اطلاعیه حتی سران وزارت و حتی شورای ویزنگاموت را هم به ترس وا داشته بود، آنها حتی در جلسات مربوط به پرونده های قتل لیتل هانگتون شرکت نمی کردند.
جمعه، 13 اکتبر 1997
ساعت 23:20
یک هفته و 2 روز بعد از آن قتل
لیتل هانگتون
خانه ریدل ها
- ارباب..اون..اون..بیرونه..اگه بیاد تو..ما..ما..رو میکشه..
- اه خفه شو پیتر..اون فقط یک قاتله...راحت میشه گولش زد...
یک مرد خمید و گوژپشت، به همراه یک مرد بلند قامت دیگر، در کنار پنجره طبقه دوم خانه ایستاده بودند و بیرون را نظاره می کردند، چهره آن دو در تاریکی شب قابل دیدن نبود...
مرد بلند قامت با صدای سرد و بی روحش گفت:
پیتر..زود بگو ببینم..آن یاران وفادار من کجا هستند،آن هایی که ادعاشون می شد همواره در خدمت لرد کبیر هستیم...هان؟ کجا هستند آن خائنین پست فطرت..
مرد گوژپشت و خمیده، که پیتر نام داشت سریعا رویش را از سمت پنجره به اربابش برگردانند، فورا روی زمین مثل جنازه ای ولو شد و جلوی پای اربابش افتاد...
با صدای بلند گریه می کرد...
- ارباب..ارباب..ما باختیم..دیگر هیچ امیدی به بازگشت آن مرگخواران نیست...
و همچنان با صدای بلند گریه می کرد و با چشمان اشک آلود اربابش را می نگریست...
تق
صدای شکستن جسمی محکم و سخت به گوش رسید جسمی مثل یک در...
هر دو آنها فورا رویشان را به سمت راه پله چرخاندن... شمعی که در طبقه پایین روی یک میزی بود، تقریبا پایین را روشن نموده بود، پیتر با جلو خیز برداشت و پایین را نگریست...
او می توانست به راحتی سایه ای را ببیند که نزدیک می شد...
پیتر رویش را به طرف اربابش برگرداند و با ترس با صدای آرومی گفت:
ارباب..ارباب..خودشه...دالاهوفه...داره میاد بالا...
لرد کبیر با ابهام به خادمش که روی زمین افتاده بود می نگریست..و به فکر فرو رفته بود...
شمعی که طبقه اول را در اندک نور خود روشن نگاه داشته بود، خاموش شد...
صدای بالا آمدن از پله ها به گوش می رسید، اکنون فقط م شد که در آن تاریکی چشمان را دید، پیتر وحشت کرد همچنان جلوی راه پله افتاده بود و ار شدت ترس و وحشت داشت کمک کم انگشتان خود را می جوید، و اینکار را هم کرد، انگشت سبابه اش را گاز گرفت و جوید، خون به بیرون فواره کرد، اکنون گویا به غیر از آن دو شخص دیگری در طبقه دوم خانه بود....
صدایی رسا و طنین انداز با خشم گفت:
برو کنار ببینم گوژپشت بی خاصیت...
سپس صدای قدم برداشتن به جلو به گوش می رسید...
چشمان قرمز و خونین لرد و چشمان سبز و برنده دالاهوف رو در روی هم....
- لوموس....
همه جا روشن شد، گویی که به یکباره روز شده بود، آنتونیون دالاهوف بی رحم ترین و قاتل و مرگخوار اسبق لرد با دیگر رو در روی لرد بود و با چوبدستی اش خانه ا روشن نموده بود، او سریعا زانو زد و سر به جلو آورد و گفت: ارباب کبیر، یگانه لرد قدرتمند تاریکی جهان، با دیگر بازگشته ام تا در غیاب یا شاید هم فرار آن مرگخواران ترسو و بزدل، یار شما باشم...
لرد کبیر، کاملا برعکس پیتر، بدون آنکه ترسی او را فرا گرفته باشد، به دالاهوف می نگریست و با شنیدن این حرف او لبخندی خشک روی لبش نقش بست...سپس چند قدمی در اتاق برداشت و گفت:
آنتونی..آنتونی..من همواره تو بی رحم بودنت شک نداشتم..تو کسی هستی که می تونی اون پسره بدبخت پاتر رو به بدترین شکل به قتل برسونی...اما...
دالاهوف با تردید پرسید:
اما! اما چه ارباب؟؟؟!!!
لرد کبیر ادامه داد:
اما من مطمئن نیستم تو همان مرگخوار وفادار و بی رحم من باشی، احتمال میدم که شاید دل رحم شده باشی، پس..پس ثابت کن ای یار وفادار لرد..ثابت کن که بی رحمی...
دالاهوف از روی زانو برخاست و با آن قد و قامت بلندش به لرد نگریست و گفت:
ارباب، خانه روبه رویی، خانواده "گریل" هر 4 تاشون رو کشتم، اول نصف شب وارد خونه شدم، زن و مرده، توی رتخوابشون خواب بودن، اول با چاقو گلوی مرده رو بریدم، خون روی رختواب و زن عریانش ریخت...زنه هم متوجه شد...تا خواست جیغ بزنه چاقو رو تو شکمش فرو کردم...
نوبت به بچه هاشون رسید، دختر و پسر 10 سالشون...
وارد اتاقشون شدم، هردوی آنها در خواب عمیقی بودند، به سمت دختر کوچولو رفتم و محکم چاقو رو تو سینه اش درست در قلبش فرو بردم، پسره که کم کم داشت متوجه حضور من می شد و از خواب بیدار می شد، سریعا از پشت چاقو را در کمرش فرو کردم...
سپس تا صبح با تبر مشغول تکه تکه کردنشون بودم، بعد کله هاشون رو از تن جدا کردم و از سقف آویزون کردم، و بدن های بدون سر آنها روی زمین به صورت تکه تکه شده و له شده انداختم...
بی رحم تر از این می خواین ارباب...؟؟؟!!!
پیتر در گوشه ای داشت از حرف های وحشتناک دالاهوف به خود می پیچید....
لرد کبیر با شک و تردید گفت:
از کجا باید باور کنم که کار تو بوده؟
دالاهوف گفت:
می تونیم الان بریم تو همون خونه اجساد سرجاشونن، وزارت جرات نکرده به خونه نزدیک بشه، بوی تعفن تا شعاع 100 متری اطراف خونه هم به مشام میرسه...
لرد کبیر سری به نشان تایید تکان داد و گفت:
باشه..باشه..قبول می کنم...آنتونی..تو از حالا برای باری دیگر مرگخوار من هستی...اما برام باید کاری کنی!
دالاهوف چشمانش را تیز به سمت لرد نگاه داشت، با لذت منتظر بود تا لرد کار مرگباری به او واگذار کند..
لرد ادامه داد:
وزیر، روفس اسکریم جیور....بکشش..به همین شکل که اینا رو کشتی...کله اش رو هم بذار تو دفترش روی میزش...
دالاهوف بدون آنکه به مقام زیر بودن اسکریم جیور اهمیت دهد با رضایت کامل و قلبی از این ماموریت سریعا خانه ریدل ها را ترک نمود...