هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و جدال مرگبار

هری پاتر و جدال مرگبار(فصل6)


فصل ششم "سن قانونی" هری نیمی از شب پیش را بیدار بود اصلا خوابش نمی برد و هنگامی که خود را با افکار شیرین گذشته (که اکنون با این وضعی که پیش آمده بود و ترس و وحشتی که همه جا را فرا گرفته بود، بسیار دور و غیرواقعی به نظر می رسیدند) خواباند زود از خواب بیدار شد. اما متوجه شد که به جز خودش همه ی افراد اتاق بیدارند فرد و جرج داشتند لباس هایشان را می پوشیدند و رون هم که نگران به نظر می رسید زیر تختش دنبال چیزی می گشت. هری عینکش را برداشت و روی تختش نشست فرد و جرج در حالی که چیزی را پشت سرشان قایم کرده بودند به هری سلام کردند و یکدفعه جعبه ی بزرگی را که پشتشان قایم کرده بودند روی پای هری گذاشتند و با هم گفتند: تولدت مبارک هری. هری که تازه متوجه ی جریان شده بود به دور و اطرافش نگاهی انداخت و متوجه ی جعبه ها و بسته های متعددی شد که دم تختش روی زمین بودند. هری گفت: ممنونم. رون که انگار دست از جست و جو در زیر تختش کشیده بود با یک بسته ی کوچک که زیاد با سلیقه کادو نشده بود به طرف هری آمد و گفت: تولدت مبارک رفیق. - ممنونم رون. هری شروع کرد به باز کردن هدیه هایش اول از همه مال رون را باز کرد. یک جعبه ی کوچک که علیرغم اندازه اش می توانست چیزهای بزرگی را در خود جای دهد و تا صاحبش نمی خواست کسی نمی توانست به وجودش پی ببرد و آن را ببیند. رون گفت: فکر کنم به دردت بخوره. سپس کادوی فرد و جرج را باز کرد که جای زیادی را اشغال کرده بود در بسته ی بزرگ آن دو یک شنل و یک کلاه وجود داشت. فرد گفت: یادته تابستون پارسال به مغازمون اومدی؟ ما اونموقع یک کلاه نشونت دادیم که ضد طلسم بود. وزارتخونه یه عالمه از اونا سفارش داد و ما هم سعی کردیم اینو گسترشش بدیم و شنلشم درست کنیم خیلی تلاش کردیم و و هر چی طلسم توی این چند سال بلد بودیم روش به کار بستیم. جرج ادامه داد: از هرماینی هم یه عالمه کتاب قرض گرفتیم. چون این باید خوب کار کنه. واسه همینم هرچی طلسم دیگه بود که بلد نبودیم رو سعی کردیم از روی کتابا یاد بگیریم و واسه کارمون بکار بگیریمشون هرماینی خیلی تعجب کرده بود که ما کارمون رو علمی جلو می بریم حتی خودشم چند تا طلسم و ورد یادمون داد. ما هم اولین محصولمونو به تو هدیه می دیم و امیدواریم که به کارت بیاد. هری از آن دو تشکر کرد، او از هدیه ی فرد و جرج خوشش آمد. اما آیا این شنل و کلاه می توانستند در مقابل طلسم های بزرگ ولدمورت و یا "آواداکداورا" دوام آورند و جانش را نجات دهند؟ جرج و فرد بعد از اینکه هری از آنها تشکر کرد اتاق را ترک کردند. رون پهلوی هری نشست و گفت چرا بقیه رو باز نمی کنی؟ هری یک بسته ی زیبا را برداشت و زود فهمید که این تنها سلیقه ی هرماینی می تواند باشد اما از ظاهرش کاملا متوجه ی موضوع شد. هری کاغذ کادو را باز کرد و همانطور که حدس می زد با یک کتاب مواجه شد. اما این کتاب با همه ی کتاب هایی که تا به حال دیده بود فرق داشت حتی از کتاب های کتابخانه ی مدرسه. جلد کتاب از نوعی پوست بود که هری تا به حال ندیده بود، با این حال احتمال داد که پوست اژدها باشد. بر روی کتاب حروف طلایی رنگ درهمی مشاهده می شد که احتمالا اسم کتاب بود ولی هری نمی توانست آن را بخواند. هری لای کتاب را باز کرد یک یادداشت به خط خود هرماینی در آن خود نمایی می کرد: هری عزیز این جالب ترین کتابی است که در طی این چند سال با آن مواجه شدم. کتاب بسیار کمیابی است که تعداد آن انگشت شمار است. امیدوارم از آن خوشت بیاید. سعی کن آن را درک کنی. هرماینی هری به رون نگاه کرد که متفکرانه به یادداشت هرماینی خیره شده بود. هری پرسید: منظورش از اینکه درکش کنم چیه؟ من مطمئنا درک کردم که کتاب کمیابیه. رون گفت: نمی دونم اما هر چی که باشه خیلی خوبه چون هرماینی واست داده و می دونه که چیه و به چه دردی می خوره. هری دوباره کتاب را ورق زد اما چیز زیادی از آن نفهمید. سپس به سراغ هدیه های دیگرش رفت او فهمید که امسال تقریبا زیاد هدیه گرفته است. او از جینی، بیل و فلور، آقا و خانم ویزلی، چارلی و همین طور از دابی هدیه داشت اما با این همه هنوز یک بسته ی دیگر باز نشده بود هری از رون پرسید: دیگه کی می تونه به من کادو داده باشه؟ رون زیر لب تمام اعضای خانواده را برشمرد و گفت نمی دونم. مثل اینکه همه بهت کادو دادن. هری جعبه را برداشت و آن را وارسی کرد روی آن نوشته بود: به هری عزیز. هری دل را به دریا زد و بسته را باز کرد او خیلی زود متوجه شد که آن از طرف لوپین و تانکس است. هری خوشحال شد و همه ی هدیه هایش را که اغلب وسایل جادویی و حفاظتی بود را کناری گذاشت و بلند شد و از رون پرسید: تو از لوپین خبر داری؟ هنوزم با گرگینه ها ست؟ - نمی دونم! تا حالا پیشمون نیمده. شاید. هری لباس هایش را عوض کرد و همراه رون برای صبحانه به طبقه ی پایین رفت. وقتی هری و رون به آشپزخانه رسیدند همه ی اعضای خانواده آنجا بودند. فلور به آن دو سلام کرد و گفت: بیاین صبحانه بخورین ما اَممون صبحانه خوردیم(هری فهمید که فلور زبانش خیلی پیشرفت کرده و به خوبی کلمات را تلفظ می کند و هنوز خیلی کم لهجه ی فرانسوی اش را حفظ کرده) فقط شما و دخترا موندین. در همین موقع هری لوپین را دید که از آن طرف آشپزخانه به او لبخند می زد. هری و رون به سوی لوپین رفتند. او هنوز کمی ژولیده و نامرتب به نظر می رسد هری و رون با او دست دادند. هری از دیدن لوپین بی اندازه خوشحال بود. او دوست جیمز پاتر پدرش و سیریوس پدر خوانده اش بود. هری از او پرسید: حال و احوالت چطوره؟ صورت لوپین خسته به نظر می رسید هری فهمید که او احتمالا وضعیت خوبی را نمی گذراند. لوپین با لبخندی جواب داد: من خوبم. تو چطوری؟ هری لبخندی زد و گفت: فعلا که همه چی خوبه. اما از حالت چهره ی لوپین فهمید که زیاد هم حرفش حقیقت ندارد. در همین هنگام صدای آشنایی از کنار گوش هری شنیده شد که آرام گفت: اوه سلام هری. هری سرش را برگرداند و چهره ی تانکس رادید که اینبار موهایش را صورتی آدامسی کرده بود و به او لبخند می زد. هری به او سلام کرد. تانکس جایی در کنار لوپین پیدا کرد و نشست. و گفت: هدیه مون به دستت رسید؟ هری جواب داد: آره. ممنونم. - ریموس پیشنهادشو داد، منم موافق بودم می دونی هری الان فقط همین چیزان که به درد می خورن. امیدوارم که خوشت اومده باشه. هری از آن دو تشکر کرد و گفت: ممنونم و مطمئنم که به دردم می خوره.(هدیه ی آن دو نیز مثل مال هرماینی کتاب بود ولی تفاوتی که این کتاب با مال هرماینی داشت این بود که هری متوجه ی آن شده بود و فهمید که آن کتاب قدیمی ایست که اکثر جادوهای به درد به خور در آن یافت می شد.) رون پرسید: راستی شما دوتا... تانکس که متوجه ی منظور او شده بود (انگار که از همان اول که آمده بود می خواست همین سوال را از زبان آن ها بشنود) با سرعت جواب داد: خوب آره اول تابستون با هم ازدواج کردیم خیلی مختصر و کوتاه. هری شکوه مانند پرسید: پس چرا ما رو خبر نکردین؟ این بار لوپین گفت: خوب می دونی نمی خواستیم زیاد شلوغ باشه آخه خبرش نباید زیاد پخش می شد چون اونوقت ممکن بود که گرگینه ها بفهمن مخصوصا اگه گری بک می فهمید واسمون خیلی بد می شد. رون با انزجار نفسش را از بینی اش خارج کرد. هری علت آن را می دانست این گری بک بود که به بیل حمله کرده بود و چنان وضعیت اسف باری را برای او ایجاد کرده بود که هنوزهم عوارض آن معلوم نبود. هری نیز از گری بک بدش می آمد مانند همه ی طرفداران ولدموت از تک تک آن ها منتفر بود. صدای خانم ویزلی افکار واندیشه های هری را برهم زد که او و رون را صدا می زد که بیایند و صبحانه بخورند. هرماینی و جینی هم پایین آمدند و هرماینی تا لوپین را دید به سمتش آمد و با او احوال پرسی کرد. صدای خانم ویزلی برای بار دیگر بلند شد که می گفت: فعلا وقت زیاده صحبتو بذارین برای بعد. بعد از این که هری و رون و هرماینی و جینی صبحانه شان را خوردند باز هم کنار لوپین رفتند. هرماینی از او پرسید: هنوزهم با گرگینه ها در ارتباطی؟ لوپین جواب داد: خوب آره. هرماینی بار دیگر گفت: از محفل چه خبر؟ (هری متعجب شد که چرا اصلا خودش به این فکر نبوده است) در همین روزهای اندکی که در پناهگاه به سر می برد انگار که اکثر دغدغه هایش از بین رفته بود. لوپین ادامه داد: محفل هنوز به فعالیتش ادامه می ده. رون پرسید: حالا رئیس گروه کیه؟ آخه دامبلدور... چهره ی لوپین پیرتر از همیشه به نظر رسید. تانکس به آرامی گفت: اعضا دارن تصمیم می گیرن که کیو به عنوان رئیس دایمی بذارن. فعلا کینگزلی شکلبولت کارا رو اداره می کنه. جینی پرسید: چرا شما رو رئیس نمی کنن؟ تانکس لبخندی زد و گفت: من که هنوز خیلی جوونم و فکر نمی کنم که بتونم از پسش بربیام. لوپین ادامه داد: و منم باید به ماموریتم ادامه بدم. نمی تونم این کارو قبول کنم. می دونید وضعیت گرگینه ها روز به روز خطرناک تر می شه اکثرشون به ولدمورت پیوستن. حتی دیگه مطمئن نیستم که اونجا جای امنی باشه و یا اینکه اونا اطلاعاتشونو به من بدن چون هر لحظه احتمال این هست که جاسوس های ولدمورت از وجود من توی جمع گرگینه ها باخبر بشن. بقیه ی روز را آنها با حرف زدن درباره ی محفل و اینکه آیا بازهم خانه ی سیریوس قرارگاه است گذراندند.( هری و رون و هرماینی مشتاق بودند که بدانند با وجود مرگ دامبلدور آیا هنوز اقدامات امنیتی آن خانه مثل قبل کار می کند یا نه و لوپین به آنها اطمینان داد که آزمایش های زیادی برای این کار انجام دادند و خوشبختانه آن خانه هنوز هم جای امنی برای فعالیت آن ها است) بعد از خوردن ناهار آقای ویزلی به هری و رون گفت که باید با او به وزرتخانه بروند تا آزمون جسم یابی بدهند. آقای ویزلی ترجیح داد که از طریق پودر پرواز به وزارت خانه بروند. هری دیگر کاملا با این نوع سفر آشنا شده بود و در آن مهارت پیدا کرده بود. بعد از چند ثانیه چرخش به دور خود و گذر از بخاری های خانه های دیگر که فقط تصویر گنگی از آنها را می دید، بالاخره پایش با سطح سخت کف وزارتخانه برخورد کرد. آقای ویزلی قبل از او آنجا ایستاده بود و پس از او رون از بخاری دیواری بیرون آمد. آقای ویزلی آن ها را به دنبال خود کشاند و به سرعت از میان افرادی که متعجب و خیره آنان را نگاه می کردند گذشت و دکمه ی آسانسور را فشار داد. رون دوباره گوش هایش سرخ شده بود و مضطرب به نظر می رسید او به هری گفته بود آخر چطور ممکن است که بدون تمرین قبلی بتواند قبول شود سال پیش با وجود تمرینات مداوم او رد شده بود. هری که حال و روزی بهتر از رون نداشت به او قوت قلب داد و گفت: پسر تو اون دفعه فقط یه ذره از ابروتو جا گذاشته بودی من مطمئنم که می تونی. صدای زن بی روحی در داخل آسانسور شندیده شد که گفت: طبقه ی ششم، سازمان حمل و نقل جادویی، اداره ی شبکه ی پرواز، اداره ی نظارت بر جارو، اداره ی رمزتاز و مرکز آزمون غیب و ظاهرشدن. آقای ویزلی همراه با هری و رون از آسانسور بیرون آمد. و پا به درون راهرو پیچ در پیچی گذاشت. هری توانست به داخل بعضی از اتاق ها نگاهی بیندازد که پر از جارو و رمزتاز بود اما به زودی فهمید که کارمندان درون اتاق ها با کنجکاوی و تعجب به او می نگرند از این رو تصمیم گرفت که دیگر به داخل اتاق ها نگاه نکند وهمراه آقای ویزلی و رون برود. پس از مدتی تغییر جهت و پیچیدن به چپ و راست بالاخره به اتاقی رسیدند که بالای در آن نوشته بود: مرکز آزمون غیب و ظاهر شدن. آقای ویزلی چند ضربه ی آرام به در زد و سپس داخل اتاق شد. رون با ترس و لرز پا به دورن اتاق گذاشت و بعد از او هری وارد شد. اتاق چهارگوش بزرگی بود که چهار میز در آن به چشم می خورد و بر روی هر کدام یک عنوان نصب شده بود هری چشمش به عنوان یکی از آن ها افتاد که نوشته بود: رسیدگی به جسم یابی های غیر قانونی و عوارض و پیامدهای آن. مردی که پشت آن میز نشسته بود هیچ توجهی به هری نداشت و داشت در برگه های فراوانی که روی میزش پخش بود دنبال چیزی می گشت. آقای ویزلی هری را صدا کرد. هری به سرعت به طرف آن ها رفت. مسئول گرفتن امتحان از آن ها مرد سالخورده ای بود که موهای سرش ریخته بود. آقای ویزلی گفت: هری این آقای ادموند بالترزه. هری تعجب کرد چون انتظار داشت آقای ویلکی تویکراس را در آنجا ببیند اما برای آقای بالترز سری تکان داد ولی بازهم همان رفتار همیشگی را شاهد بود، چشم های آقای بالترز از تعجب چنان گشاد شده بود که هری یک آن تصور کرد که همین الان چشم هایش از حدقه در می آید و بر روی میز کارش می افتند. از چنین تصوری خنده اش گرفت ولی خنده اش را فرو خورد. این اولین باری بود که نگاه مردم به او و جای زخمش خنده دار به نظر می رسید نه ملال آور. آقای بالترز از جایش بلند شد و گفت: اوه بله... بله اما قبل از امتحان باید این فرم ها رو پر کنید. سپس او دو فرم به هری و رون داد. رون که انگار نوشتن را فراموش کرده باشد همانطور به برگه خیره مانده بود. هری سقلمه ای به او زد و گفت بنویس. رون پس از اینکه فرم را به آقای بالترز پس داد شروع کرد زیر لب حرف زدن. هری صدای او را می شندید که داشت الف های سه گانه ای را که آقای تویکراس( معلم جسم یابی مدرسه) به آن تاکید داشت را تکرار می کرد: انتخاب مقصد، اراده، آرامش. هری با خود اندیشید که اگر رون همینطور پیش برود مورد سوم را که آرامش بود را نمی تواند داشته باشد. مسئول امتحان آنها گفت: خوب، من می خوام که شما...( او کمی فکر کرد با این وضعیت وخیم جامعه ی جادوگری دیگر کجا امن بود؟) آقای ویزلی به کمک او شتافت و گفت: ادموند من فکر می کنم که هاگزمید بد نباشه. رون کم مانده بود پس بیفتد هیچ انتظار چنین مسافت طولانی ای را نداشت. آقای بالترز خوشحال شد و گفت: آره... حق با توئه آرتور. آقای ویزلی دوباره ادامه داد: ادموند اگه می شه منم می خواستم باهاتون بیام. آقای بالترز نگاهی به او انداخت انگار از حرف آقای ویزلی خوشش نیامده بود اما گفت: اوه نه اشکالی نداره. سپس گفت: پس آماده باشین که بریم هاگزمید یادتون باشه دم در مغازه ی سه دسته جارو ظاهر بشین، اول تو برو. او رون را نشان داد. رون کمی سرخ و سفید شد سپس نفس عمیقی کشید و بعد از چند ثانیه ناپدید شد. هری از اینکه دید رون هیچ جای بدنش را جا نگذاشته بود خوشحال شد. آقای بالتز رضایتمندانه به جایی که رون قبلا آنجا بود نگاه کرد و گفت: حالا نوبته توئه آقای پاتر. هری تمام حواس خود را با الف های سه گانه جمع کرد و ناپدید شد بعد از آن آقای ویزلی و مسئول برگزاری امتحان هردو با هم جسم یابی کردند و به آنها پیوستند. رون با تعجب به بدنش دست می کشید تا مطمئن شود که همه ی اعضای بدنش همراهش هستند گویا انتظار داشت هر لحظه متوجه شود که قسمتی از بدنش را جا گذاشته است. پس از اطمینان از سالم بودنش چنان خوشحال بود که انگار نیمی از گنجینه ی گرینگوتز را به او داده باشند. هری هم خوشحال به نظر می رسد اما خوشحالی او دوام نیافت تا چشمش به قلعه ی مدرسه افتد تمایل عجیبی نسبت به آن پیدا کرد دلش هوای روزهای شادی را کرد که همراه رون وهرمیون در مدرسه درس می خواندند و آن وقتی که دامبلدور زنده بود. او به سرعت این فکر را در خودش سرکوب کرد و گفت: من دیگه به اون مدرسه بر نمی گردم. صدای آقای ویزلی و آقای بالترز او را به خود آورد که داشتند آنها را وارسی می کردند تا از موفقعیت آمیز بودن جسم یابی آنها مطمئن شوند آقای بالترز گفت: خیلی خوبه هر دوتون قبول شدین.
قبلی « هری پاتر و ناپدید شدن جای زخم - فصل دهم گرداب فصل 2 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۱۱ ۱۳:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۱۱ ۱۳:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 خيلی باحال بود
اين از همه ی فصلهات بهتر بود
طولانی و قشنگ
JOONIUR
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۱۰ ۰:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۱۰ ۰:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۴
از: خونه ی آقا شجاع !!!!!!!!!!!!
پیام: 36
 عالیییییییییییییییییییی
بسیار چسبید .
دستت درد نکنه .
واقعا" قشنگ بود .
نمی دانم دیگه چی بگم .
از بس این داستان قشنگ بود .
عالیییییییییییییییی بود .

ممنون .
ملیندا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۹ ۲۱:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۹ ۲۱:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۵
از: Canada
پیام: 137
 Re: نظر
دستت درد نکنه خیلی خوب بود ولی بازم می تونه بهتر از این بشه... بذار چند تا پیشنهاد بهت بکنم:
جمله بندی ها و پاراگراف بندی هات خوب نیست
نقل قول:
هری و هرماینی دوباره پیش لوپین رفتند.

بهتر بود به جای این جمله از: هری و هرماینی به صحبت با لوپین ادامه دادند... استفاده می کردی!
یا هر جمله ی دیگه ای فقط نیاز به فکر داره.
من مطمئنم اگه وقت بیشتری روش بذاری می توی یه داستان بی عیب و نقص ارائه بدی.
ممنونم. موفق باشی
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۹ ۱۰:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۹ ۱۰:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 عاليه
عاليه ولي دو تا پيشنهاد برات دارم . يك اينكه رون و جيني رو بكشي ، دو اينكه هري و هرميونو به هم برسوني . مرسي .
faraz_potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۹ ۱:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۹ ۱:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۲۸
از: fozool sanj
پیام: 280
 خوبه!!
ايول. ولي جا داره بيشتر روش مايه بذاري.

اما در كل خوب بود.

راستي من اولم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.