هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و ترایپاد عشق فصل هشتم


داستانی دراماتیک در ادامه کتاب ششم
فصل هشتم - آغاز پایان

- هری پاشو پاشو

صدای وحشت زده ی ریموس لوپین و تکان هایش خواب را به کلی از هری دور کرد.چند لحظه طول کشید تا توانست به یاد اورد در کجا و به چه علتی فرار دارد هنوز هم به طور کامل سلامت خود را باز نیافته بود حتی نمی دانست چند روز بیهوش شده یا در خواب بوده است

- هری وزارت خانه سقوط کرده تقریبا تمامی اورور یا کشته شده اند یا به شدت زخمی اند. ولدمورت پس از شنیدن ماجرای هاگوارتز خودش به اونجا حمله کرده اما قبل از اون...قبل از اون.. بارو رو نابود کرده خوشبختانه در زمان حمله کسی جز ارتور و جینی در خونه نبوده

قلب هری برای لحظه ای از حرکت باز ایستاد نمی دانست ایا توانایی شنیدن بقیه اخبار را دارد یا نه! ماه ها تلاشش برای امن نگه داشتن یک دختر و خانواده اش شکست خورده بود.ریموس با حزن و اندوه فراوان اما حساب شده ادامه داد: متاسفانه ارتور ویزلی توسط خود ولدمورت کشته شده اما جینی..به نظر میرسه به گروگان گرفته شده‌

- اه پس ارتور ویزلی مرده بود پدر بهترین دوستش مردی که شاید نقش پدر هری را بازی کرده بود نمی دانست رون اکنون چه احساسی دارد ایا هری هرگز می‌توانست دوباره با خانواده ویزلی روبه رو شود خانواده ای دیگر نیز نابود شده بود تنها بدین دلیل که انها هری را پناه دادند وقتی از همه جا رانده شد او را در خانواده گرم خود پذیرفتند زمانی که تنها ماوایش اسمان بی رحم و غدار بود و زمانی که هیچکس او را باور نکرد باورش کردند بی اختیار چهره تک تک اعضای خانواده از برابر چشمانش گذشت و چهره مهربان ارتور ویزلی با تمام معصومیتش در برابرش فریاد میکشید مردی مهربان با صورتی که تجربه سالها  به قلم اندوه خطوط رنج را بر صورتش نقاشی کرده بود اشکی گرم و سوزان از عمق وجودش سرچشمه گرفته و از پنجره چشمانش به بیرون میجوشید ابتدا پدر و مادرش سپس سدریک و سیریوس و دامبلدور و هاگرید اکنون نیز سرنوشت ارتور ویزلی را یرای همیشه از میان برداشته بود، اه جینی اکنون کجا بود چه رنج هایی تحمل کرده بود رنج هایی که هری می دانست هیچ انسانی نباید مجبور شود زمانی تحمل کند، رنج هایی که خودش از کودکی زمانی که حتی یک سال نداشت تحمل کرده بود و اکنون جینی پس از مشاهده کشته شدن پدرش به دست لرد ولدمورت در دامش اسیر بود. اه جینی عزیزم....اکنون در بند شوم ترین جادوگر سیاه تاریخ بود تنها بدین دلیل که به عشق پسرکی 17 ساله اری گفته بود ، لبانش را بر لبان رنج دیده و خشکش ساییده و او را جانی دوباره داده بود باید هرچه زودتر عمل می کرد دوباره حواسش متوجه دنیای خارج شد ریموس با ترکیبی از حزن خستگی و ترحم نظاره گرش بود

- رون هرمیون اونا میدونن؟

- اه بله تمامی اعضای محفل و خانواده ویزلی از حادثه باخبرند

چیزی بیشتر از اندوه از صدای ریموس بر می خاست با صدایش از هری چیزی را تمنا میکرد صدایش حاکی از ان بود که اخرین پنجره های امید در حال بسته شدن است تلخی و گزندگی اندوه درونی در هم فشردگی قلبش رمقی برایش باقی نگذارده بود

- تانکس..

- اوه زندس ولی..ولی به سختی مجروح شده به نظر نمیرسه که بتونه...

و دیگر ادامه ندادریموس از درمانگاه خارج شد تا هری را با افکار مشوشش تنها گذارد شاید هم خودش دیگر نمی توانست حضور انسانی دیگر را بپذیرد انسان بودن را بپذیرد حسی که هری به  پس از مرگ سیریوس ان را تجربه کرده بود ذهن هری به سرعت کار میکرد تنها هدف ولدمورت از گروگانگیری جینی این بود که میدانست هری برای نجاتش به وزارت خانه حمله خواهد کرد اما این بار باید حساب شده کار میکرد به هر حال این تنها هری نبود که فکر میکرد تجربه خرد و دانش سال های بزرگترین ابرجادوگر تاریخ نیز در ورای ذهنش به طور نامحسوس بر وی تاثیر می گذاشت نابودی ولدمورت نه با یک عمل انتقام جویانه بلکه باید از سر عشق و محبت صورت میگرفت عملی که هری با وضع موجود قادر بدان نبود اما شاید ....هری تصمیمش راگرفته بود. به ارامی به سوی در حرکت کرد او باید رون و هرمیون را می یافت حدس میزد خانواده ویزلی به همراه بازماندگان محفل ققنوس در سرسرای بزرگ باشند هر چه به سرسرا نزدیک‌تر میشد سنگینی کوبش سکوت او را بیش از بیش زیر فشار خورد می کرد وقتی به سرسرا رسید خود را وحشت زده یافت.خانواده ویزلی برخلاف تصور هری از شدت اندوه و بی قراری برای نجات تنها دختر خانواده در گوشه ای کز نکرده بودند بلکه حسی قوی تر از اندوه در انها شعله ور شده بود خشم و انتقامدیگر گیسوان سرخ رنگ نه نشانی از تجلی عشق ناب بلکه نیشتر سمی ترین مارهای وحشی را تداعی می کرد...هرمیون این تنها امید هری بود دخترک از بس گریه کرده بود از بس رنج و سختی و درماندگی دیده بود که چندین سال پیرتر می نمود دست سرنوشت اثار و خطوط خود را بر صورت این معجزه طبیعت نیز اشکار می کرد اما هنوز هم جرقه های از هوش و توجه را در ورای ان چشم های اشک الود می شد دید. چاره ای نداشت باید هورکراکس ها را نابود می کردند شاید عشق راه حلی دیگر برای انها در چنته داشت نیاز به سخن اضافی نبود رون می دانست و هرمیون می دانست سه دوست به سمت اتاق نیازمندی ها حرکت کردند اولین قدم ها برای پیمودن راه پایان بر زمین گذارده می شد اغاز پایان شروع شده بود اتاق نیازمندی ها جایی که تکه روح ولدمورت در ان پنهان شده بود پس از رسیده به محل مورد نظر هر سه روی اتاق پنهانی تمرکز کردند لحظه‌ای بعد دربی در روبرویشان پدیدار گشت ابتدا رون وارد شد سپس هری اما قبل از انکه هرمیون وارد شود هری مانع ورودش گردید

- هرمیون من این توانایی را ندارم که از رون بخواهم وارد این اتاق نشود هرچند عواقبش واقعا می تواند وحشتناک شود اما تو هنوز هم باید اخرین رگه هایی از منطق در وجودت موجود باشد میدانی و میدانم که اگر ما نابود شویم تنها تو میتوانی این راه را ادامه دهی در مورد ریموس هیچ نگو شک دارم پس از تانکس بتواند ادامه دهد

- اما من چی هری من میتوانم بدون شما ادامه دهم؟تو جادوگر بزرگی هستی و این را میدانی از تو میخواهم که بتوانی و میدانم که میتوانی بدرود دوست نازنین من

در پشت سرش بسته شد هری دوباره سولکراکس را لمس کرد قدرتی عظیم در ان نهفته بود .میتوانست لاکت اسلیترین را ببیند به سمتش حرکت کرد و در برابرش زانو زد این بار روی خاطره ای دیگر تمرکز کرد خاطره ای که پس از به وجود امدن سولکراکس در ذهنش زنده شده بود هورکراکس مجهول به نحوی با دیگر هورکراکس در ارتباط بود ارتباطی که همه هورکراکس ها با هم داشتند ارتباطی که هری با دیگر هورکراکس ها داشت چون هری خودش هورکراکس بود ان را درک میکرد به محض پیدایش هورکراکس جدید دو شبه سفید رنگ از لاکت و گردن اویز که بی شک متعلق به راونکلاو بود خارج شدند یکی شکل مار را به خود گرفت و دیگری شکل باسیلیک زانوان هری برای لحظه ای سست شد خروج نیرویی عظیم را از ذرونش به داخل سولکراکس و سپس به بیرون حس کرد اتاق پرگرد و غبار که قرن ها اشیای غیر قانونی نسل های متفاوت هاگوارتز در خود پنهان کرده بود به نور ی نقره ای رنگ عیان گردید ققنوس سگ و گوزن به سمت مار و باسیلیک یورش بردند جنگ جنگی فیزیکی نبود جنگ خون گوشت نبود جنگ احساسات بود جنگ احساسات مختلف جوهره درون که باهر یورش هر حمله هر حرکت از درون می کشت و از درون کشته میشد سه جاندار متحد شدند هری میتوانست ادامه ماجرا را حدس بزند دوباره به شکل اذرخش درامدند اذرخش مهیب باسیلیک را نابود کرد اما مار وحشی در اخرین لحظه به سمت رون که با وحشت ماجرا را تعقیب میکرد حمله کرد و در داخل بدنش ناپدید گردید

قبلی « هری پاتر و ترایپاد عشق فصل هفتم هری پاتر و ترایپاد عشق فصل نهم و موخره » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.