هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: افسانه تولد تاریکی

فصل اول : سقوط يك سلطان - بخش سوم


بخش سوم از فصل اول افسانه تولد تاريكي
فصل اول
سقوط يك سلطان


بخش سوم

صداي هلهله و تشويق حاضرين چون گردبادي به گرد پيكر سيلانوس مي پيچيد و او را از دنياي پيرامونش جدا مي ساخت. ترس و اضطراب تمام وجودش را در بر گرفته بود. ديگر براي او هيچ راه بازگشتي نبود. صدايي از درونش مي گفت: ''محكم باش سيلانوس بزرگ! تو تنها براي پيروزي خلق شده اي!''. اما فكر رويدادي كه قرار بود تا لحظاتي ديگر رخ دهد، و از همه بيشتر اينكه نمي دانست با چه چيزي رو به رو خواهد شد، لرزه بر اندام سردار جوان مي انداخت.
نبرد شيطان! اين نامي بود كه بيش از همه او را مضطرب مي ساخت. در تمام ادوار گذشته تنها 12 نفر موفق شده بودند، كه فاتح نبرد شيطان شوند. سيلانوس از خود مي پرسيد كه آيا او نفر سيزدهم خواهد بود؟ نفر سيزدهم! هيچگاه عدد سيزده را دوست نداشت. هرگز اين را به كسي نگفته بود اما همواره در دل به نحسي آن اعتقاد داشت. آخرين فاتح اين ميدان, مربوط بود به 3500 سال پيش. از آن روز تا كنون 17 نفر داوطلب شركت در اين مسابقه شده بودند، اما سرنوشت همه آنها يك چيز بود: نابودي ابدي به دردناكترين شكل!
اما در اين ميان آنچه به او قوت قلب مي داد, به ياد آوردن اين جمله پيلاطس بود: ''شكي ندارم كه در اين مبارزه پيروز خواهي شد...''. اگرچه او قدم در راه نابودي پيلاطس گزارده بود، ليكن از اعماق وجودش به او احترام مي گذاشت. پيلاطس كبير! اسطوره دوران كودكي او بود، كسي كه امروز دست سرنوشت سيلانوس را در برابرش قرار داده بود. اين فكر ناگهان او را به ياد چيزي انداخت: ''طومار سرنوشت''. آن طور كه در افسانه ها آمده, طومار سرنوشت كتابي است جادويي كه در آن سرنوشت و آينده تمامي موجودات نگاشته شده است. سيلانوس مي دانست كه اين كتاب تنها در اختيار خداوندگار است و تنها براي او قابل مشاهده است, اما ... پس پيلاطس از پيش مي دانسته كه چنين اتفاقي قرار است, روي دهد. پس ... پس او مي داند, بله او مي داند سرنوشت اين نبرد چه خواهد شد. سيلانوس برگشت و به بالاترين جايگاه رزمگاه كه مخصوص خداوندگار پيلاطس بود، نگاه كرد. پيلاطس چنان به او خيره شده بود كه گويي ساعت هاست كه همان طور او را تحت نظر دارد. سيلانوس با خود انديشيد: ''پس حتما مي داند به چه مي انديشيدم. شايد بتوان از نگاه او به فرجام پيكار پي برد.'' اما هرچه در چشمان پيلاطس جستجو كرد, چيزي نيافت. اندوه بسيار و افسوس، تمام آنچه بود كه او در نگاه خسته پيلاطس مي ديد. هرچه سعي مي كرد نمي توانست تعبير اين نگاه پيلاطس را در يابد.
صداي بلندي رشته افكار او را گسست. اين شيپور آغاز نبرد بود. نبردي كه نه تنها سرنوشت پيلاطس و سيلانوس، بلكه سرنوشت كائنات را نيز تعيين مي كرد. پيلاطس از جاي برخاست تا آغاز گام نخست مبارزه را اعلام نمايد.
- بسيار خب, اكنون, به نام خدايان, نبرد را آغاز مي كنيم.
سپس رو به سيلانوس كرد و پرسيد:
- خادم سيلانوس، آيا آماده ايد؟
سيلانوس محكم و استوار پاسخ داد:
- بله سرورم.
- بسيار خب, نخستين مبارز را معرفي مي كنم: ''كوريلا ساكرول''.
با اشاره پيلاطس, انسان تنومندي وارد رزمگاه شد. صداي همهمه جمعيت نشان از ابراز شگفتي آنان داشت. در نگاه اول, به نظر نمي رسيد كه سيلانوس در برابر او كار سختي را در پيش داشته باشد. شايد حتي خنده آور بود. مبارزه با اين فرد مي توانست تنها تفريحي براي سيلانوس باشد. ساكرول در ظاهر يك انسان معمولي بود و از نظر ظاهري حرفي براي گفتن نداشت. پيكر سيلانوس حداقل سه برابر پيكر او بود. سيلانوس در حالي كه مبارز خود را ورانداز مي كرد و لبخند تحقير آميزي بر لب داشت, در دل به اين مبارزه مي خنديد و ازين كه گام اولش در اين راه اينقدر آسان است, سخت شاد گشته بود. اما هيچ نمي فهميد, منظور پيلاطس از چنين انتخابي چه بوده است؟ آيا او مي خواسته بدين طريق او را ياري دهد؟ اين بسيار دور از انتظار بود، حتي طبق قانون خدايان باستان نيز پيلاطس حق چنين كاري را نداشت. پس منظور او چه بود؟ سيلانوس از خودش پرسيد: ''آيا او قصد دارد رازي را بر من آشكار كند؟ آه پيلاطس, هيچگاه حقيقت اعمال مرموز تو را در نيافتم!'' و به چهره او خيره شد. پيلاطس به سخنانش ادامه داد:
- شهرت مخلوق ساكرول, در تسلط بر نيروهاي ذهني است. او از بهترين مخلوقاتي است كه توانسته اند قدرت ذهني خود را در اختيار بگيرند و بدين جهت او در بزرگترين سياره ما ''سورنيما'' به حكومت رسيده است. همه مي دانيد كه انسان ها در بين مخلوقات تمامي خدايان باستان, كاملترين و مرموزترين مخلوقاتند, و تاكنون هيچ حد و مرزي براي توانايي هاي اين موجود شناخته نشده است. به علاوه انسان ها تنها موجوداتي هستند كه از لحاظ شكل ظاهري بسيار شبيه به نژاد خدايان آفريده شده اند.
جمعيت موافقت خود را با حرفهاي پيلاطس ابراز كردند. شكل ظاهري انسان ها صرف نظر از كوچكي شان و چندين تفاوت جزئي ديگر, عينا مشابه خدايان بود. پس از چند لحظه سكوت پيلاطس با حالتي رسمي ادامه داد:
- و حتما همگي مي دانيد كه اين موجود, مخلوق خداوندگار ''طاليوس'' كبير, سرور خدايان باستان و مقتدرترين خداوندگار تمامي دوران هاست!
با شنيدن نام طاليوس همه حضار از جمله پيلاطس و نزديكانش, از جاي خود برخاسته و ايستادند. طاليوس كبير, اسطوره تمام خدايان محسوب مي شد. نام پر ابهت او حتي خداوندگار باشكوهي چون پيلاطس را نيز تحت تاثير خود قرار مي داد. سيلانوس نيز با وجود تمام جاه طلبي هايش ازين قائده مستثني نبود.
پس از يك دقيقه سكوت به احترام نام طاليوس, پيلاطس بر روي تخت خود نشست و با اشاره او ساير خادمين نيز بر جاي خود نشستند. پيلاطس سخنان خود را چنين ادامه داد:
- درود بر طاليوس كبير! حالا زمان آن رسيده تا گام نخست نبرد را آغاز كنيم. بهتر است براي آگاهي خادم سيلانوس اعلام كنم كوريلا ساكرول, مقتدرترين و باشكوهترين پادشاه دوران فرمانروايي من است و تاكنون در هر 13512 مبارزه خود با دشمنان انسان و غير انسان پيروز شده است. شايان ذكر است كه اين فرد همانند ساير انسان ها فاقد هرگونه نيروهاي ماوراء الطبيعه است.
سپس پيلاطس رو به ساكرول كرد و گفت:
- مخلوق كوريلا ساكرول! از اينكه داوطلب شركت در اين پيكار شديد، از شما سپاسگزارم.
ساكرول پاسخ داد: از لطفتان بسيار متشكرم، سرورم.
- خب, بهتر است نبرد را آغاز كنيم. جنگجويان آماده ... شروع كنيد.
با فرمان پيلاطس حاضرين منتظر آغاز مبارزه بودند. پيكار به راستي آغاز شده بود. سيلانوس كه اعتماد به نفس بر باد رفته اش را باز يافته بود، گمان نمي برد كه كار سختي در پيش رو داشته باشد. ابتدا تصميم گرفت تا حريف را مورد هجوم رواني قرار دهد. پس با صداي بلند گفت:
- مخلوق! چطور جرئت كردي داوطلب پيكار با بهترين خادمان خداوندگار پيلاطس شوي؟
صداي هياهوي جمعيت نشان از ناخرسندي آنان داشت. انتظار نمي رفت كه سيلانوس اين طور گستاخانه خود را از ساير خادمين برتر و قدرتمندتر بداند.
ساكرول با ادب بسيار پاسخ داد:
- من, نماينده قدرتهاي دروني انسان ها هستم, قربان. خداوندگار پيلاطس (در همين حال به سمت پيلاطس چرخيد و تعظيم كوتاهي كرد) از من خواستند تا با شركت در اين پيكار قدرت دروني انسان ها را به شما نشان دهم.
- در حالي كه مي دانستي محكوم به شكست خواهي بود؟
- نه, قربان! يكي از خصوصيات ما انسان ها اين است كه در هيچ پيكاري خود را از پيش باخته نمي دانيم. من نماينده توانايي هاي نامحدود دروني انسان ها هستم و به شما قول مي دهم نبرد آساني را در پيش رو نخواهيد داشت!
ساكرول اين جمله را چنان با قدرت و اتكاي به نفس بيان كرد كه جمع حضار را تحت تاثير قرار داد. خادمين كه از جرئت و جسارت اين مخلوق بسيار شگفت زده شده بودند، شروع به كف زدن كردند. ساكرول به نشانه اداي احترام و اظهار تشكر چرخيد و به سمت جايگاه خادمين تعظيم كرد. شعله هاي مهار ناشدني خشم و نفرت باز در وجود سيلانوس زبانه مي كشيد. ساكرول, زيركانه توانسته بود در گام اول او را شكست دهد و حضار را با خود همراه كند. سيلانوس مي دانست كه در بين خادمين محبوبيت چنداني ندارد. به علاوه با وجود حرفهايي كه بين او و ساكرول رد و بدل شده بود، اكنون همه حضار منتظر بودند تا شكست و نابودي او را ببينند و او را به ريشخند بگيرند. ساكرول بازگشت و درست در مقابل سيلانوس ايستاد. در حالي كه لبخندي به نشانه پيروزي بر گوشه لبانش نقش بسته بود، با چشمان با نفوذش در ديدگان سيلانوس خيره شد. صداي دروني سيلانوس همچنان به او اميد مي داد: ''سيلانوس! تسليم ذهن او نشو. اين ترفند ساده اي است. پاسخ اين موجود پست را بده!''
سيلانوس فرياد برآورد: در برابر من زانو بزن مخلوق!
و با حركتي غافلگيرانه دو دستش را بالا آورد و به سمت ساكرول گرفت. به نظر مي آمد موجي از قدرت نامرئي از سرانگشتان مرتعش سيلانوس به سمت ساكرول جاري شده است. ساكرول كه خنده بر لبانش خشك شده بود, شروع به لرزيدن كرد. چهره بر افروخته سيلانوس و پيكر لرزان ساكرول گواه قدرتي بود كه آن دو در برابر هم به نمايش گزارده بودند. نفس ها در سينه حبس شده بود. كمتر كسي مي توانست تصور كند كه ساكرول بتواند بيش از چند لحظه در برابر اين هجوم سيلانوس دوام آورد, اما ساكرول همچنان سرسختانه مقاومت مي كرد. زانوانش كمي خم شده بود و با شدت بسيار مي لرزيد. چهره اش لحظه به لحظه بيشتر در هم فرو مي رفت و تاب تحملش دم به دم كاسته مي شد. به نظر مي آمد لحظه اي ديگر روي زمين زانو خواهد زد. اما او همچنان شجاعانه مقاومت مي كرد. اين همه شجاعت و قدرت از سوي يك مخلوق بسيار تحسين برانگيز بود. يكي از خادمين لب به سخن گشود و شروع به تحسين ساكرول كرد. كم كم ساير خادمين نيز كه مي دانستند او به زودي تسليم خواهد شد و تمايل داشتند به هر شكل ممكن او را ياري دهند، شروع به تشويق او كردند. سيلانوس كه انتظار چنين مقاومتي را نداشت، سرسختانه به تلاش خود ادامه مي داد. اما صداي تشويق خادمين كه روحيه اي مضاعف به ساكرول داده بود, چون آب سردي بر پيكر خروشان سيلانوس مي ريخت و آتش خشمش را سركوب مي كرد. بيش از اين نمي توانست ادامه دهد. آهسته دستانش را پايين آورد و چشمانش را بست تا مجبور نباشد نگاه هاي تحقير آميز هم رديفانش را تحمل كند. كساني كه سيلانوس آنان را ناچيزتر از خود دانسته بود. صداي درونيش فرياد مي زد: ''تو را چه شده سيلانوس؟ چگونه است كه در برابر چنين مخلوق پستي اينطور درمانده شده اي!''. سيلانوس اجازه نمي داد آتش خشم بر او مستولي شود و كورسوي پرتوي عقلش را نيز تباه سازد. تلاش مي كرد تا آرامش خود را بازيابد و بر خود مسلط گردد.
[pagebreak]
ساكرول كه فشار بسياري را تحمل كرده بود، به سختي نفس مي كشيد. تمام اندامش از عرق خيس شده بود و به آرامي مي لرزيد. چند لحظه اي را در سكون صرف كرد تا دوباره بتواند تعادل خود را بدست آورد. اكنون فرصت براي او مساعد بود تا ضربه سوم را نيز به سيلانوس بزند. او چنان زيرك بود كه از هر فرصتي بهترين استفاده ها را مي كرد. در اين حال به فكر ترفندي تازه بود. بار ديگر در چشمان سيلانوس خيره شد و آهسته شروع به خنديدن كرد. خنده او چون آتشي سوزان, پيكر سيلانوس را طعمه خود مي كرد. اين دومين خنده پيروزي او بود. سپس دستانش را به نشانه پيروزي بالا برد و در همان حال آهسته شروع به چرخيدن كرد و تمام حضار را از نظر گذراند. صداي هلهله و تشويق حضار اوج گرفته بود و چون شلاقي بر پيكر سيلانوس فرود مي آمد. در اين بين, تنها پيلاطس بود كه با چهره اي بسيار جدي و با ابرواني گره كرده به صحنه كارزار مي نگريست. صداي دروني سيلانوس يك لحظه او را به حال خود رها نمي كرد: ''سيلانوس! چطور اجازه مي دهي كه مخلوقي ناچيز, چنين تو را به سخره بگيرد؟ عجله كن! به او نشان بده كه سيلانوس كبير چه قدرتهايي دارد!'' سيلانوس كه از شدت خشم كنترل خود را از دست داده بود، بدون هيچ فكري, بلافاصله دست راستش را بلند كرد و انگشت اشاره اش را به سمت ساكرول كه همچنان در حال چرخيدن بود نشانه رفت. لحظه اي بعد صداي تشويق خاموش شد و فرياد هاي اعتراض آميز حضار جاي آن را گرفت. ساكرول چند صد متر آن طرف تر روي زمين افتاده بود و به نظر مي رسيد كه مرده است. پيلاطس با خشم از جايش برخاست و نعره زد:
- خادم سيلانوس! مگر نمي داني كه اجازه نداري در برابر اين مخلوق از قدرت هاي ماوراء الطبيعه استفاده كني؟ اين يك اخطار جدي براي تست و در صورت تكرار سر و كارت با ''محافظين'' خواهد بود.
سيلانوس در حالي كه سرش را به نشانه شرم و ندامت پايين انداخته بود، در دل به ساكرول مي خنديد و ازين پيروزي ناجوانمردانه بسيار شادمان بود. احساس مي كرد توانسته است پاسخ او را به خوبي بدهد. صدا از درونش قهقهه را سر داده بود ''مرحبا سيلانوس كبير, مرحبا!''.
شايد اشتباه سيلانوس اين بود كه مدام فراموش مي كرد كه پيلاطس از افكار او نيز چون سايرين با خبر است. در حالي كه اين افكار خبيثانه از ذهنش مي گذشت، با اشاره پيلاطس دو محافظ وارد رزمگاه شدند و در حالي كه در دو سوي دروازه جاي مي گرفتند, با سه چشم سرخ و آتشين خود به سيلانوس خيره شدند. اين تهديدي بود بسيار جدي از سوي پيلاطس. سيلانوس نمي توانست ترس خود را از ديدن محافظين آشكار كند. آنها موجوداتي بودند بسيار عظيم الجثه و تحت فرمان مطلق خداوندگار و در بيشتر موارد از آنها براي مجازات خادمين استفاده مي شد. در واقع آنها ماموران حفظ آرامش در ''قلعه خدايان'', محل استقرار خداوندگار و خادمين, بودند و به همين جهت به نام ''محافظين'' خطاب مي شدند. حضور آنها خبر خوبي براي سيلانوس نبود. هيچ دوست نداشت كه به دست آنها مجازات شود. با تمام وجود سعي مي كرد كه بر خود مسلط گردد. چشمانش را بست تا دوباره آرامشش را بدست آورد, و هم از نگاه برنده محافظين در امان بماند. يك اشتباه كوچك ديگر مي توانست تمام آمال و آرزوهاي او را همانند زندگيش بر باد دهد.
پيلاطس نگاه سرزنشگرش را از سيلانوس برداشت و به پيكر بي جان ساكرول نگاه كرد. با نگاه او ساكرول از جايش برخاست و ايستاد. چهره اش درست مانند زماني بود كه تازه وارد رزمگاه شده بود و اثري از آسيب در او ديده نمي شد. پيلاطس فرياد زد:
- بسيار خب, كافي است! اكنون زمان نبرد با شمشير است. آماده شويد.
سيلانوس لبخند مرموزي زد. همه مي دانستند كه توانايي ويژه او در شمشيرزني در بين تمام خادمين بي نظير است. مدتهاي مديدي بود كه او حريفي در شمشير زني نداشت. اما اينبار پيكر بزرگش براي او يك نقطه ضعف محسوب مي شد. در حالي كه سعي مي كرد به هيچ ضعفي نينديشد، شمشير با ابهتش را بيرون آورد و در دست گرفت. نام شمشير بسيار زيبا و با شكوه او ''كاتليوس'' بود، شمشيري كه پيلاطس به جهت خدمات ارزنده و بي شمارش به آن لقب ''شواليه كاتليوس'' را داده بود. كاتليوس تنها شمشيري بود كه توانسته بود چندين دقيقه در برابر خداوندگار پيلاطس مقاومت كند. سيلانوس شمشير را با هر دو دست گرفت و بر فراز سرش بالا برد و فرياد زد:
- شواليه كاتليوس, شمشير هميشه پيروز, هم اكنون آماده اين نبرد خواهد بود!
ساكرول هرگز تصور نمي كرد كه با چنين چيزي روبرو شود. گرچه از شهرت سيلانوس در شمشير زني بسيار شنيده بود اما از ديدن كاتليوس بسيار شگفت زده شد. اگرچه ساكرول, خود نيز قهرمان بي شكست شمشير زني بود ليكن از مقابله با كاتليوس بيم داشت. در حالي كه به خوبي توانسته بود، هراس و اضطراب خود را پنهان كند، شمشيرش را از نيام بيرون كشيد و در دست گرفت. صداي قهقهه مرگ بار سيلانوس تمام فضاي رزمگاه را پر كرد. همراه با او عده اي از خادمين نيز شروع به خنديدن كردند. صداي خنده حضار لحظه به لحظه بيشتر مي شد. تعجبي نداشت, چرا كه مشاهده آن صحنه حتي پيلاطس را نيز به تبسم وا داشته بود, گرچه او چنان خنده اش را فرو داد كه كسي متوجه آن نشد. در يك سوي كارزار سيلانوس ايستاده بود با شمشير عظيمش و در سويي ديگر ساكرول كه شمشيرش نيز چون پيكرش, حتي به اندازه نيمي از كاتليوس نيز نبود. براي همه حضار كاملا واضح بود كه با اولين ضربه اي كه به ساكرول برخورد نمايد, كار او تمام مي شود. تنها سلاح ساكرول در اين ميدان, علاوه بر جثه كوچكش, چابكي بي نظيرش بود كه در بسياري نبرد ها جانش را نجات داده بود.
سيلانوس لبخندي زد و با سرعتي چون باد به سمت ساكرول حركت كرد. صداي درونش با غروري بي حد و حصري فرياد مي زد: ''لحظه اي بيش طول نخواهيد كشيد, سيلانوس بزرگ! كار اين موجود پست را تمام كن!''. در اثر حركت پر شتاب او, چنان گرد و خاكي به هوا خاسته بود كه در آن ميان پيكر دو جنگجو قابل تشخيص نبود. تنها چيزي كه ديده شد برق كاتليوس بود كه لحظه اي بالا آمد و با شتاب به پايين رفت. نفس حضار در سينه حبس شده بود. به نظر مي آمد كه پيكار به پايان رسيده و كار ساكرول تمام شده است. لحظاتي طولاني سكوت بر فضاي رزمگاه حكمفرما شد. اما پس از لحظه اي اين صداي نعره دردآلود سيلانوس بود كه سكوت را در هم شكست ودر گوش همه پيچيد. با فرو نشستن گرد و غبار همه خادمين آن منظره عجيب و باورنكردني را ديدند: كاتليوس در دست راست سيلانوس بر زمين افتاده بود و خون از بخش به جا مانده دست راستش فوران مي كرد. نعره دلخراش او تمام حضار را به سكوت وا داشته بود. هيچكس نديده بود كه ساكرول چطور در آن معركه, از ''ضربه مرگبار'' مشهور سيلانوس نجات يافته و به او حمله كرده است, اما روشن بود كه خوني كه از شمشير ساكرول مي چكد خون دست بريده سيلانوس است. شايد پيلاطس تنها كسي بود كه شگفت زدگي در چهره اش ديده نمي شد. به آرامي دستش را بلند كرد و به سمت سيلانوس گرفت. جريان خون از دست بريده سيلانوس متوقف شد و فرياد دلخراش او نيز پايان يافت, اما در چهره اش آثار دردي عظيم به جاي مانده بود. دردي كه شايد بيش از همه درد تلخ شكست تحقير آميز بود, آن هم در برابر مخلوقي كه او را پست مي شمرد. سيلانوس با چشمان دردمندش ملتمسانه به پيلاطس نگريست. گرچه مي دانست اين با قانون خدايان باستان مغاير است اما از او مي خواست كه دستش را به او باز گرداند. پيلاطس با حالتي مايوسانه, سرش را به نشانه مخالفت تكان داد و به سويي ديگر نگريست.
ساكرول از فرصت استفاده كرد و از پشت به سيلانوس حمله ور شد. لحظه اي غفلت كافي بود تا سيلانوس دو پاي خود را نيز از دست بدهد و به مرگي حقيرانه محكوم شود. اما اين بار, اين سيلانوس بود كه با سرعت بسيار خود را از ضربه ساكرول رهانيد و با دست چپ كاتليوس را از زمين برداشت و با قدرت تمام به طرف ساكرول حمله ور شد. چابكي ساكرول و سنگيني سيلانوس، كفه ترازوي قدرت را به سمت ساكرول سنگين مي نمود. ساكرول با چابكي از ضربه او گريخت و ضربه اي در پاسخ نثار سيلانوس كرد. سيلانوس با مهارت ضربه او را منحرف ساخت و مجددا ضربه اي به سوي او روانه كرد. ساكرول با سرعت تمام روي زمين نشست و در حالي كه كاتليوس فضاي بالاي سرش را مي شكافت، شمشيرش را تا نيمه در پاي سيلانوس فرو كرد. فواره خون و فرياد دلخراش سيلانوس, بار ديگر نفس ها را در سينه حبس كرده بود, اما لحظه اي بيش نگذشت كه همه چيز تمام شد. سيلانوس همچنان دردمندانه ناله مي كرد و چندين متر آن طرف تر, پيكر دو نيم شده ساكرول بي صدا روي زمين افتاده بود. بله, نبرد پايان يافته بود و سيلانوس حريف سرسخت خود را شكست داده بود. شواليه كاتليوس, بار ديگر قدرت خود را در برابر ديدگان پيلاطس و خادمين به نمايش گزارده بود. ضربه مرگبار او در چشم به هم زدني پيكر كوچك ساكرول را دو نيم كرده و سيلانوس را از ننگي جاودان رهانيده بود. شيريني پيروزي سبب مي گشت سيلانوس تلخي دردهايش را فراموش كند و لبخند بزند. اين بار او بود كه لبخند پيروزي بر لب داشت, پيروزي نهايي. سيلانوس شمشير ساكرول را از پاي خود بيرون كشيد و به گوشه اي پرتاب كرد. سپس در حالي كه دست بريده اش را در آغوش گرفته بود, به زمين نشست و به شمشير پيروزش تكيه داد. پيلاطس كه گويي نفسي به راحتي كشيده است, در عين حال كه تلاش مي كرد چهره اش را از قيد هر احساسي رها سازد, برخاست و گفت:
- پايان گام نخست. پيروز: خادم, سورنا سيلانوس!
صداي تشويق بي تفاوت حضار به هوا بلند شد.

- پدر, پدر, برخيزيد, آه پدر, چه آشفته ايد!
اين صداي پاتريوس بود كه سيلانوس را از خواب بيدار مي كرد. در طي روزهاي اخير, روند عادي زندگي سيلانوس مختل شده بود و حتي در خواب نيز آرامش نداشت. صداي هراسان پسر, او را به دنيايي كه از آن نفرت داشت باز مي گرداند. با دلخوري پاسخ داد:
- آه, پاتريوس! باز هم تويي؟ چه شده است؟ ديگر چه خبر است؟ تو اين روزها به راستي مامور بر هم زدن آرامش من شده اي!
- عذر مي خواهم, پدر. بايد مرا عفو كنيد اما وضعيت وخيمي است, چرا كه عالي جناب ''واتريوس'' با اصرار زيادي تقاضاي ملاقات با شما را دارند. اضطراب فراوان ايشان نويد خبرهايي ناگوار است.
سيلانوس كه ديگر آماده شنيدن هر خبر ناگواري بود, با بي تفاوتي گفت:
- بسيار خب, پاتريوس! تو برو. من به زودي خواهم آمد.
- بله سرورم.
پاتريوس تعظيمي كرد و از اتاق خارج شد و سيلانوس پير را با خاطراتش تنها گذاشت. در چند هفته اخير سيلانوس بيشتر وقت خود را در دنياي مجازي خاطرات گذرانده بود. به ياد خوابش افتاد. ديدن آن صحنه ها براي سيلانوس چيز تازه اي نبود. اين خواب را با تمام جزئيات در بيداري نيز بارها ديده بود. به آرامي از تخت پايين آمد و در حالي كه احساس مي كرد، ديگر هيچ چيز برايش اهميتي ندارد, خود را براي رويارويي با رويدادي تازه آماده كرد.


* پايان بخش سوم *
قبلی « هري پاتر و ماجراهاي غريبش در زنداني آزكابان مشهورترين طلسمهاي هري پاتر » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 سقوط يك سلطان
عالی قشنگ.طولانی.این سه کلمه ای هست که برازنده این داستان است.
harrypotter1449
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۳۰ ۱۳:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۳۰ ۱۳:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۰
از: کوهستان اشباح
پیام: 217
 Re: واقعا عالی بود
خوب بود. آفرین
terrible_wizard
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱/۱۹ ۱۵:۴۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱/۱۹ ۱۵:۴۷
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۲/۲۰
از: ارتش شبح واره ها
پیام: 19
 واقعا عالی بود
قربان!
واقعا عالی بود :bigkiss:
dumbledore
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۱/۱ ۱۸:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۱/۱ ۱۸:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۹/۵
از: هاگوارتز
پیام: 25
 عالي بود
دمت گرم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.