هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و مبارزه نهایی

هری پاتر و مبارزه نهایی - فصل اول


*این داستان در تاپیک داستانهای سه کلمه ای واقع در انجمن مطالب اشتراکی با مشارکت بیش از شصد نفر نوشته شده.زنندگان پست در این تاپیک که در اصل بیشترین زحمات رو برای نوشتن و اتمام این داستان انجام دادند عبارتند از بیل ویزلی،نیک بی سر و emma evans
بازخوانی و ویرایش این داستان توسط بیل ویزلی صورت گرفته و من کمال تشکر رو از ایشون دارم.انصافا چیدن کلمات کنار هم اون هم با بیش از شصد نوع سلیقه مختلف کار آسونی نبوده.گرچه این داستان مطمئنا دچار اشکالات بسیاری نیز خواهد بود اما ما تلاش کردیم تا داستانی رو به وجود بیاریم که شما از اون لذت ببرید.
خوشحال میشیم اگه انتقادات و پیشنهادات شما رو در مورد این داستان بدونیم تا با کمک نظرات شما داستانی بهتر رو آغاز کنیم.

نيمه شب بود و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد.ناگهان صدايي مهيب همچون انفجار يك بمب در فضا پيچيد.تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست.و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود.همان سياهترين جادوگر زمان.فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود.كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد.بله او ولدمورت بود. سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن.
چرا اين كارها رو ميكرد؟!چون تشنه ی قدرت و هراس بود و از این کارها لذت می برد.تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد و چهره ای وحشتناک نمایان شد.چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکند با چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون.دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشید همه چیز سریع اتفاق افتاد و بعد جنازه ي یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد.مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه.باد می وزید و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها آمدند.سابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...
-آهاي مردك سرنوشت بدي داري.
این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر.
-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!
مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در برگرفته بود چون همه جا در تاریکی ای مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.ناگهان نوری درخشان ظلمت آن شب را شکست.شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابید و فضارادر برگرفت وصورتش هويدا شد او با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي دامبولدور با سرعت غیر قابل باوری در پشت ولدمورت ظاهر شد. اما قبل از اینکه دامبولدور فرصت کند ورد دیگری را به سوی ولدمورت بفرستد صداي ترق بلندي آمد دامبلدور با سرعت سرش را به طرف منبع آن صدا چرخاند لوسيوس مالفوي ظاهر شده بود.لوسيوس به اطراف نگاه كرد. سپس نگاه شیطانی اش را که سرشار از پلیدی بود روی دامبلدور متمرکز کرد.دامبلدور هم با آرامش كمال، گفت: شب بخير، لوسيوس! لوسیوس با تنفر گفت: تو... و بعد با عصبانیت فریاد زد.
دامبلدور: لوسيوس، آرامشت رو حفظ كن.
اما لوسیوس نه تنها آرام نشد بلکه این بار بلند تر از قبل فریاد زد:ميييييي كشتمت!!! و بعد چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد اما عاملی باعث شد تا نتواند چیزی بگوید.
لردولدمورت: يادت رفته لوسيوس؟ اون مال منه!
و از تاريكي چهره اي مشخص شد که از دامبلدور متنفر است.لوسیوس با صدای آرامی گفت: ولی لرد سیاه... ولدمورت حرف او را قطع کرد و فریاد زد: ساکت شو تو که نمی خوای این لحظه لذت بخش رو از من بگیری. دامبولدور با لبخندی به لب به آن دو خیره شد و از فرصت استفاده کرد تا فکرش را عملی سازد. ناگهان موسیقی دلنشینی در فضا پیچید که در وجود انسان مستولی می شد و ترس را ریشه کن می کرد و امید را میرویاند.این صدای فاوکس بود که همیشه در مواقع حساس ظاهر می شد. ولدمورت با چهره ای عصبانی و ترس آلود به آن پرنده افسانه ای و بی نهایت زیبا خیره شد دندان هایش از شدت خشم به یکدیگر برخورد می کردند. پس از چند لحظه ولدمورت چرخی زد و ناپدید شد. فاکس همچنان می خواند. مالفوی آن قدر مست صدای آن پرنده شده بود که متوجه نشد که ولدمورت از آن جا رفته اما بعد ازا ین که فهمید ترس وجودش را گرفت. دامبولدور نگاهی عمیق و خشمناک به او کرد و با یک حرکت چوبش او را با طنابهای نامرئی بست. مالفوی نتوانست کوچک ترین حرکتی بکند. دامبولدور به او نزديک شد و گفت اگر اشتباه نکنم فکر می کنم می خواستی من را بکشی؟ پس چرا معطلي لوسيوس؟
لوسیوس: دامبلدور يادت باشه که لرد مرا تنها نمیزاره ، به من نزدیک نشو .
دامبولدور: حالا که تنهات گذاشته ، می خوای با من بجنگی؟ بیچاره عجب اربابی ، حالا ببینیم اربابت در لحظه مرگ تو به کمکت میاد یا نه؟ اما من تو رو نمی کشم.چیز هایی هست که باید از آن ها سر در بیاورم.اول اينكه مخفيگاهتون كجاست؟آیا تو خبری از مکان هورکراکس ها داری؟
برقی شیطانی از چشمان لوسیوس گذشت
لوسيوس: اگه الآن فرض كنيم كه ميدونم و بگم، ميدوني كه اگه هم ولم كني، توسط لرد سياه كشته مي‌شم!
دامبلدور ابروهایش را بالا انداخت و با صدای آرامی گفت: فکر نمی کنم تو وفاداری ات را ثابت کردی.
لوسيوس: من هميشه نسبت به لرد وفادار بوده ام.من همیشه سعی می کنم بهترین خدمتگزار او باشم
دامبلدور لبخند پر معنایی زد و گفت:همتون روزي پشيمون ميشين!
-فكر نميكنم آلبوس.چون من يكي از.....
-هر كي ميخواي باش شما همتون وسيله اين
-وسط حرفم نپر دامبلدور
نگاهاي سريعي رد و بدل شد و ولدرمورت ظاهر گشت.
لوسيوس:ديدي گفتم اربابم من رو تنها نميزاره؟
-حيف كه مجبورم لوسيوس.
چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد مکث کوتاهی کرد سپس گفت: آوداكداورا. تو خائن بودي لوسيوس!
نگاه دامبلدور بر جسد بي جان لوسيوس افتاد و ولدمورت دوباره غیب شد.دامبلدور كه از كسب اطلاعات نا اميد شده بود، با خود فکر کرد که چه کار کند. به آرامي گفت انگار که با خودش صحبت مي کرد گفت: اين هم از عاقبت مرگ خواران.به آسمون نگاه كرد و آهی کشید.حالا لرد به خدمتش خواهد رسید.از این فکر هم لرزه بر تنش افتاد و ناگهان جسد لوسيوس شروع به تغيير شكل كرد!اما دامبلدور بر خلاف انتظار هیچ تعجبی نکرد چون او پلیدی مالفوی را خوب می شناخت ولي!نه!امكان نداشت.حالا به جاي جنازه مالفوي بلاتريكس اونجا بود!که چشمان خالی از احساسات را روی دامبلدور متمرکز کرده بود.بلاتريكس؟معجون مركب پيچيده؟!چرا به فكر خودش نرسيده بود؟اما دیگر برای مجازات کردن خودش دیر شده بود چون ولدمورت اينكارو ميكرد. ناگهان با خودش فکر کرد که چرا من دارم این فکرها را می کنم؟ بايد كاري مي‌كرد . ولدمورت باز هم گریخت.و دامبلدور را با افكارش تنها گذاشت.دامبلدور با قدمهايي آرام، شروع به حركت كرد، و سعی کرد فکرش را روی این موضوع متمرکز کند که چطوری می تواند دوباره او را به دست بیاورد اما این کار دشوار بود.
در همين هنگام دوباره لرد ولد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از آتش دور آن ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود.اون به اين راحتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبلدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که ولدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد.
دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند. ولدمورت از این حرکت آن ها جا خورد و از خشم بر خود پیچید و نعره ای وحشتناک سر داد. اما دیر شده بود و هري و دامبلدور غيب شده بودند. والدمورت به طرف جسد بلاتریکس رفت. بالایش ایستاد و با غرور به آن خیره شد. کسی که معتقد بود بهترین خدمتگزار سرورش است آيا لوسيوس او را مجبور به نوشيدن مركب پيچيده كرده بود؟ باید لوسیوس را می یافت و به خاطر اين كارش اون رو مجازات مي كرد. فریادی هول انگیز کشید و سپس با انفجاری ناپدید شد لوسيوس زياد دور نبود. باید لوسیوس را می یافت. تا او را هم به سرنوشت بلاتریکس دچار کند ولی اتفاقی ناگهانی تمام اتفاقهاي آنشب را از یاد ولدمورت به کناری زد و آن اتفاق همان بود که ازش می ترسید! دیگر کاری از دست او بر نمی آمد. صدای ققنوس فضا را پر کرد. اون از ققنوس خاطره خوشي نداشت. صدای ققنوس همیشه سمبل شکست او بود. آوای ققنوس او را به جنون می کشاند تمام بدنش می سوخت. ولدمورت به خود می پیچید. ناگهان اتفاقی افتاد که هیچ کس انتظارش را نداشت. ولدمورت فرار کرد!!! به ناگاه فریادش در سکوت شب پیچید اما این فریاد به نجوایی تبدیل شد و در تاریکی گم شد. دوباره آرامش بر آنجا حاکم شد صدای دامبلدور آمد که با قدم های آرامش به آن جا نزدیک می شد. دامبلدور هميشه همه چيز رو به هم مي ريخت. والدمورت هم به همین دلیل از او می ترسید.همين آرامش دامبلدور هم حتي وحشت آور بود. دامبلدور هم چنان نزدیک می شد از چهره خونسردش مشخص بود که نقشه ای برای نابودی آن جادوگر شیطانی دارد. نقشه را در ذهنش سبک و سنگین می کرد و همین ولدمورت را عصبانی می کرد. اما والدمورت کجا بود؟ او در تاریکی ناپدید شده بود، او فرار کرده بود. صدای ققنوس او را هراسان میکرد به همین خاطر آن جا را ترک کرد و تا ققنوس آنجا بود جاي ولدمورت آنجا نبود و دامبلدور زرنگ تر از آنی بود که ولدمورت فکر می کرد. او هر جا بود ققنوس هم بود. ماموریت آن شب او به درستی انجام نشده بود چون ولدمورت فرار کرده بود اما او باید کاری می کرد، باید راهی می یافت. بايد به وعده اي كه داده بود وفا مي كرد. همه منتظر بودند. او مجبور بود به عهدی که بین خود و هری بسته وفادار باشد. و البته در تمام این سالها لحظه ای شک نکرد و با تمام توان ادامه داده.زمان پایان این بازی همین شب بود دامبلدور به اطرافش نگاهی انداخت به امید این که اثری از ولدمورت ببیند اما وقتی او را نیافت با تمام قدرت فرياد كشيد..فريادي كه تن رو به لرزه در ميآورد. اما امیدی هم وجود داشت چون در همان لحظه صداي ديگري به غير از دامبلدور آن فضاي سنگين را شكست. او کسی بود که دامبلدور منتظرش بود.
قبلی « هری پاتر و بازی مرگ - فصل 3 هری پاتر و مبارزه نهایی - فصل دوم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
sourak
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۲۳:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۲۳:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۲۲
از: كوهستان اشباح
پیام: 565
 ممنونم
هري توپلوي گوگوري مگوري از نقد زيباتون ممنونم.
اما شما بايد به چند نكته رو دقت كنين.
يكي اينكه اين داستان با حضور عده زيادي ( بيش از حد زياد) نوشته شد و همين حضور و وجود تفكرات زياد باعث شد كه چنين مشكلاتي بوجود بياد.
در نوشتن اين داستان ما مجاز بوديم كه هر بار فقط از سه كلمه استفاده كنيم( و نه بيشتر). همين محدوديت باعث ميشد كه نتونيم اون چيزي رو كه ميخوايم تو داستان بياريم.
تو اين داستان جاي خيلي از افراد و موجودات خاليه و خلا اونها مشخصه كه اين هم بر ميگرده به همون محدوديت.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.