شهر هوشیمینه در فصل تابستان. بنا به معیارای معمول، هوا به طرز خفقان آوری گرم است. گفتن ایننكته لازم نیست كه آرتمیس فاول هم اگر كاری تا اینحد مهم و حیاتی در رابطه با نقشهاش نداشت، ممكن نبود چنین هوای ناراحت كنندهای را تحمل كند.
آفتاب به مذاق آرتمیس خوش نمیآمد. او با آفتای سازگاری نداشت. ساعتهای طولانی در اتاق در بسته جلو مونیتور كامپیوتر نشستن، طراوت و شادابی پوستش را زدوده بود. مثل یك خونآشام سفید و رنگ پریده بود و از نور آفتاب تقریباً به ستوه آمده بود.
با صدایی منطقع و نرم گفت: «امیدوارم دنبال نخود سیاه نیومده باشیم، باتلر! به خصوص بعد از اون جریان مصر.»
این یك گوشزد طعنه آمیز و ملیم بود. ناكامی سفرشان در مصر فقط به خاطر اطلاعات غلط باتلر خبرچین بود.
- خیز، قربان! این بار مطمئنم.. نِگوین آدم خوبیه.
آرتمیس بدون اینكه قانع شده باشد، فقط گفت: «آهان!»
رهگذرانی كه در آن لحظه از كنار آنان گذشتند، احتمالاً از شنیدن عنوان پر طمطراق «قربان!» برای یك پسربچه، تعجب كردند. آخر، هر چه باشد، در قرن بیست و یكم بودیم. اما آنان نمیدانستند كه نه تنها رابطهی این دو نفر یه رابطهی معمولی نیست، بلكه آنها توریستهایی معمولی هم نیستند.
آنها بیرون یك قهوه خانه در كنار خیابان دانگخای شسته بودند و جوئئانانی را كه با موتورهای گازیشان دور میدان میچرخیدند ، تماشا میكردند.
نگوین دیر كرده بود و سایهی ناجیز بالای سرشان هم كمك چندانی به بهتر شدن بیحوصلگی آرتمیس نمیكرد؛ گرچه او همیشه همینطوربدخلق بود. اما این بار واقعیت این بود كه در پشت این اخم و تخم، بارقهای از امید وجود داشت. آیا این سفر واقعاً میتوانست نتیجه بخش باشد؟ یعنی آنها میتوانستند كتاب را پیدا كنند؟ به این یكی نمیشد زیاد امیدوار بود.
یك پیشخدمت با عجله به طرف میزشان آماد. پیشخدمت، بنا به عادت مردم خاور دور تند و تند سرش را بالا و پایین كرد و پرسید: «آقایان باز هم چای میل دارند؟»
آرتمیس آهی كشید و گفت: « وقت منو با این ادا اطوارها تلف نكن و بشین.»
پیشخدمت ناخودآگاه به باتلر كه بزرگتر بود نگاه كرد و گفت: « اما آقا! من پیشخدمت هستم.»
آرتمیس با انگشت روی میز زد تا مرد به او نگاه كند
- تو یه كفشِ دستدوز پوشیدی با یه پیراهن ابریشمی و یه حلقهی طلا. انگلیسی رو با لهجهی آكسفوردی حرف میزنی و ناخنها تو معلومه تازه مانیكور كردی و سوهان زدی. پس میبینی كه پیشخدمت نیستی. تو همون رابط ما هستی، نگوین. به خیال خودت این تغییر چهرهی مسخره رو دادی فقط برای اینكه محتاطانه عمل كرده باشی كه ما اسلحه نداشته باشیم.
شانههای نگوین شل شدند.
- حق باشماست. حیرت آوره!
- با بستن یه پیشبند كهنه و كثیف كه آدم پیشخدمت نمیشه.
نگوین نشست و در یك فنجان كوچك چینی برای خودش چای نعناع ریخت. آرتمیس ادامه داد:« پس حالا كه این طور شد، بد نیست تو رو در جریان وضعیت سلاحهامون بذارم. من مسلح نیستم. اما باتلر... كه محافظ منه... توی جلد هفتتیرش یه زیگزایر داره كه یه هفتتیر آلمانی اتوماتیك فوق مدرینه؛ توی چكمههاش دوتا چاقوی تیز مخصوص پرتاب كردن، یه هفتتیر كوچیك درینجر توی آستینش، یه سیم برای خفه كردن دور قاب ساعتش و سه تا نارنجك دستی توی هر كدوم از جیبهاشه. باتلر! چیز دیگهای هم هست كه من ندونم؟
- چماق هم هست، قربان!
- اوه، بله. و یه باتوم بلبرینگی خیلی خوب قدیمی زیر پیراهنش.
نگوین با دستهای لرزان فنجان چای را روی لبش گذاشت. آرتمیس لبخندی زد و گفت: « آقای نگوین! وحشت نكنید. قرار نیست این اسلحهها در برابر شما استفاده بشه.»
به نظر نمیرسید كه نگوین به این حرف چندان اعتماد كرده باشد.آرتمیس ادامه داد: « نخیر، چون باتلر میتونه بدون اینكه از مهماتش استفاده كنه، شما رو از صد راه دیگه بكشه. گرچه، مطمئنم كه فقط یكی از اونها كافی باشه.»
نگوین دیگر واقعاً ترسیده بود. آرتمیس همیشه همین تأثیر را بر مردم میگذاشت. یك بچهی نوبالغ رنگ و رو پریده كه با كلمات و اقتدار یك بزرگسال سلطه گر حرف میزد. نگوین قبلاً اسم فاول را شنیده بود- چه كسی در دنیای تبهكاری زیرزمینی نشنیده بود؟- اما فكر میكرد قرار است با فاول بزرگ معمله كند، نه با این پسر بچه. گرچه كلمهی پسربچه به نظر میرسید به سختی در مورد این موجود نحیف و لاغر كاربرد داشته باشد و آن غول بیشاخ و دم، باتلر. به راحتی میشد حدس زد كه میتواند با آن دستهای غول پیكرش ستون فقرات یك آدم بزرگ را مثل یك شاخهی درخت از وسط به دو نیم كند. نگوین كم كم داشت به این نتیجه میرسید كه هیچ پول كلانی ارزش حتی یكدقیقهی دیگر ادامه دادن به این گفتو گوی عذاب آور را ندارد.
آرتمیس یك ضبط صوت بسیار كوچك را روی میز گذاشت و گفت: « خب دیگه، بهتره برگردیم سر كارمون. تو به آگهی اینترنتی ما جواب دادی، اینطور نیست؟»
نگوین سرش را به عالمت تأیید تكان داد و با خودش خدا خدا میكرد كه كاش اطلاعاتش درست باشد.
- بله، ارباب!... آقای فاول! من میدونم اون چیزی كه شما دنبالش میگردید... كجاست.
- جداً؟ خُب، حالا واقعاً میشه روی قول تو حساب كرد؟ تو میتونی منو مستقیماً به مخفیگاه دشمنام ببری، خانوادهی من كم دشمن ندارن.
باتلر با یك حركت سریع، پشهای را كه نزدیك گوش اربابش بود گرفت.
نگوین همانطور كه دنبال كیف پولش میگشت، گفت:« بله، واقعاً، مطمئن باشید. اینجا رو نگاه كنید.»
آرتمیس به دقت به یك عكس فوری نگاه كرد. پیش خودش آرزو كرد كاش قلبش آرام تر میزد. عكس به نظر واقعی میآمد، اما این روزها هرچیزی را میشد با یك كامپیسوتر و یك اسكنر جعل كرد.
عكس، دستی را نشان میداد كه از تاریكی بیرون آمده بود؛ یك دست خالخالی سبز رنگ.
آرتمیس آرام گفت: « خُب، این چیه؟»
- این زن هر دردی رو شفا میده. خونهش نزدیك خیابون "تیودو"س. در مقابل عرق برنج حاضره هر كاری بكنه. همیشه مسته.
آرتمیس آرام سرش را تكان داد. كاملاً فهمیده بود چهكار كند. میخوارگی یكی از چند موردی بود كه به راحتی میشد از آن سوءاستفاده كرد. آرتمیس بلند شد، ایستاد و چروك پیراهن سفیدش را صاف كرد.
- خیلهخُب، آقای نگوین! راه بیفت.
نگوین عرق را از سبیل باریكش پاك كرد و گفت:« اما ما فقط در مورد دادن اطلاعات توافق كرده بودیم. میدونید، هیچ دلم نمیخواد به خاطر دیگران سرمو به باد بدم.»
باتلر با حركتی حرفهای، دست انداخت و پشت گردن خبر را محكم گرفت.
- خیلی معذرت میخوام آقای نگوین! اما از زمانی كه شما حق انتخاب داشتید مدتها گذشته.
باتلر مرد ویتنامی بیچاره را همانطور كه اعتراض میكرد و دست و پا میزد، به طرف ماشین جیپ كرایهایشان كشاند.
این جیپ چندان مناسب آسفالت خیابانهای هوشیمینه، یا – به گفتهی مردم بومی- ساگون نبود، اما آرتمیس ترجیح میداد تا آن جا كه امكان دارد از مردم و شهر دور باشد.
جیپ با سرعت بسیار كمی حركت كرد و درد عذاب آوری را كه در سینهی آرتمیس بود، سنگینتر كرد. آرتمیس نتوانست این حس را در خودش سركوب كند. یعنی بالاخره جستوجوهایشان به پایان رسیده بود؟ بعد از شش ماجرای هراس انگیز و بیمورد در سه قاره، حالا این شفادهندهی میخواره میتوانست پل پیروزی آنها باشد؟
آرتمیس در دلش خندید. پل پیروزی، چه شوخی بامزهای! این ماجرا ها دست كم یك حسن داشت، و آن اینكه از این اتفاقات هیجان انگیز هر روز در زندگی آدم رخ نمیدهد.
موتورهای گازی دور میدان شهر، مثل شكافی كه در دستهای ماهی ایجاد شود، از هم جدا شدند. اما انگار شلوغی ها پایانی نداشت. حتی وسط خیابانها هم از دست فروش ها و خریدارانی كه با آنها چانه میزدند، از شلوغی قُل میزد. آشپزها كلهماهی ها را در روغن داغ سرخ میكردند، و بچههای شیطان از بین دست و پای مردم راهشان را باز میكردند و در فكر كش رفتن هر چیزی بودند كه كسی مراقب آنها نبود. بقیهی بچه ها هم زیر سایهبان ها نشسته بودند و شستهای شان را با بازی های كامپیوتری كوچك خسته میكردند.
نگوين در لباس خاكي رنگش خيس عرق بود. عرق او به خاطر گرما و رطوبت نبود، چون به آن عادت داشت، بلكه به خاطر وضعيت مصيبتباري بود كه در آن گير افتاده بود. آن قدر عاقل بود كه فرق بين ماجراجويي و بزهكاري را تشخيص دهد. در سكوت با خودش عهد كرد كه اگر از اين مخمصه جان سالم به در ببرد، مسير زندگيش را كلاً تغيير دهد. ديگر نه به درخواستهاي اينترنتي مشكوك جواب بدهد، و نه به هيچ عنوان با بچههاي بزهكار پولداران اروپايي نشست و برخاست كند.
جيپ فقط تا همينجا ميتوانست جلو برود. بعد از اين خيابان براي عبور يك وسيلهي نقليهي چهارچرخ بسيار باريك ميشد. آرتميس رو به نگوين كرد و گفت: « اينطور كه معلومه، بقيهي راه رو بايد پياده بريم آقاي نگوين! اگه دوست داري ميتوني فرار كني، اما انتظار يه درد تيز و كشنده رو هم از پشت، درست وسط شونههات داشتهباش.»
نگوين به چشمهاي باتلر نگاه كرد كه به رنگ آبي تيره بود و تقريباً به سياهي ميزد. در آن چشمها اثري از گذشت وجود نداشت.
نگوين گفت: « نگران نباشيد فرار نميكنم.»
همگي از ماشين پياده شدند. هزار جفت چشم مشكوك آنها را كه در كوچهي غبار گرفته جلو ميرفتند، دنبال كردند. يك جيببر بداقبال سعي كرد كيف پول باتلر را بزند مردك خدمتكار بدون اينكه پايين را نگاه كند، انگشتهاي جيببر بيچاره راشكست. بعد از اين اتفاق، همه كنار رفتند و به آنها راه دادند.
از كوچهها كم كم وارد پس كوچهها شدند. پسابها و محتويات لولههاي فاضلابت مستقيماً بر سطح پر گل و لجن كوچهها تخليه ميشد. گدا ها و آدمهاي عليل، روي تكههاي خشك زمين به هم چسبيده بودند. بيشتر ساكنار آنكوچهي باريك، ميتوانستند داروندار ناچيزشان را به سه شماره از دست بدهند.
آرتميس بالاخره گفت:« خُب، كجاست؟» نگوين با انگشت به سه كنج ديواري كه در زير پلكان اضطراري زنگزدهاي بود، اشاره كرد.
- اونجاست، اون زير. هيچوقت بيرون نميآد. حتي براي خريد عرق برنجش هم بيرون نميآد،هميشه يكي رو ميفرسته تا براش بخره. حالا ميتونم برم؟
آرتميس زحت جواب دادن را به خودش نداد. در عوض، در كوچهي باريك پر از گل و لجن راه افتاد و به طرف پناهگاه زير پلكان اضطراري رفت. در تاريكي آنزير ميتوانست حركاتي دزدكي و مشكوك را تشخيص دهد.
- باتلر! ميشه اون عينك جوشكاري رو به من بدي؟
باتلر عينك مخصوص ديد در شب را از كمربندش باز كرد و آنرا در دست درازشدهي آرتميس گذاشت. موتور خودكار عينك، صدايي كرد تا خودش را با نور محيط تطبيق دهد.
آرتميس عينك را روي صورتش محكم كرد. همه چيز به رنگ سبز راديو اكتيوي درآمد. نفس عميقي كشيد و به دقت به سايههايي كه توي هم ميلوليدند نگاه كرد. چيزي روي پادري حصيري چمباتمه زد و با حالتي نگران در نور كم، جابهجا شد. آرتميس عينكش را با دقت بيشتري تنظيم كرد. آنچيز، به طرز غير طبيعي كوچكبود و خودش را در شال كثيفي پيچانده بود. اطرافش پر بود از شيشههاي خالي كه در گل و لجن فرو رفته بودند. ساعد يكي از دستهايش كه از زير شال بيرون زده بود، به نظر سبز ميآمد؛ گرچه با آن عينك، همه چيز سبز ديده ميشد.
آرتميس گفت:« خانم! براتون پيشنهادي دارم.»
زن با حالتي گيج سرش را تكاني داد. با صدايي گوشخراش، مثل صداي كشيدن ناخن روي تختهسياه مدرسه گفت:« نوشيدني، نوشيدني، انگليسي.»
آرتميس لبخندي زد. اين هم از موهبت لهجهي انگليسي و دوريش از آفتاب.
- در واقع، ايرلندي، و اما پيشنهادم.
زن انگشت استخوانيش را با حالتي موذيانه تكان داد: «اول نوشيدنيف بعد حرف.»
- باتلر!
محافظ پسرك در كيي از جيب هايش دست كرد و يك بطري نيمليتري از بهترين ويسكيهاي ايرلندي را درآورد. آرتميس بطري را گرفت و با حالتي تقير آميز آنرا جلوي سايهاي كه در تاريكي نشسته بود، گرفت. به محض اينكه عينك را از چشمش برداشت، دستي خرچنگ مانند، سريع از تاريكي بيرون آمد و ويسكي را چنگ زد. حالا ديگر ترديدي نداشت كه لكههاي سبز،متعلق به خود دست است.
آرتميس لبخندي از روي پيروزي زد.
- باتلر! پول دوستمون رو تمام و كمال بده. يادت باشه آقاي نگوين، اين موضوع بايد بين خودمون بمونه. تو كه دلت نميخواد باتلر بياد سراغت؟ مي خواد.
- نه، نه ارباب فاول! خيالتون راحتباشه، لبهاي من مهر و مومه.
- بهتره كه باشه. وگرنه باتلر براي هميشه برات مهر و مومشون ميكنه.
نگوين به سرعت در كوچه ناپديد شد. آنقدر از اين كه جان سالم به در بردهبودخوشحال بود كه حتي زحمت شمردن دستهي پولي كه ارز رايج آمريكا بود را هم به خود نداد. ديگر برايش فرقي نميكرد. مهم اين بود كه بالاخره آن را به دست آورده است؛ همهي بيستهزار دلار را. براي نيمساعت كار، بد نبود.
آرتميس به طرف زن برگشتو
- خانم! شما چيزي داريد كه من اونو ميخوام.
زن با زبانش قطرهاي الكل را كه از گوشهي دهانش ميچكيد، گرفت.
- چيه ايرلندي؟ زخم سر؟ دندون بد؟ من شفا ميدم.
آرتميس دوباره عينك مخصوص ديد در شب را زد و دوبا شد تا هم قد او شود.
- خانم! من كاملاً سالمم. البته به جز حساسيتي كه به گرد و غبار دارم،كه فكر نميكنم شما هم بتونيد براي اون كاري بكنيد. نخير، چيزي كه من از شما ميخوام، كتابتونه.
زن عجوزه يك دفعه خشكش زد و چشمان براقش از زير شال درخشيد. زن با احتياط گفت: « كتاب؟ من چيزي راجع به كتاب نميدونم، من شفا ميدم. كتاب ميخواي برو كتابخونه.»
آرتميس با حالتي اغراق آميز آهي كشيد و گفت: « تو يه شفادهنده نيستي. تو يه جني، يه يشوگ، يه پري، يه كادالون. به كدوم زبون ميخواي بگم. من فقط كتابو ميخوام.»
مدتي طولاني، موجود عجيب و غريب چيزي نگفت. بعتد، شال را از روي پيشانيش كنار كشيد. در نور سبزرنگ عينك، صورتش مثل نقابي ترسناك به آرتميس خيرهشد. دماغ درازش زير دو چشم شكاف مانند و طلايي رنگش آويزان بود. گوشهايش نوكتيز بودند و پوستش از اعتياد به الكل مثل موم شل شده بود.زن خيلي آرام، به طوري كه معلوم بود با اثر كرخت كنندگي الكل مبارزه ميكند، گفت:
- آدميزاد! اگه تو چيزي در مورد كتاب ميدوني، پس در مورد جادوي من هم ميدوني. من ميتونم تورو با يه اشارهي انگشتم بكشم!.
آرتميس شانههايش را بالا انداخت:« فكر نميكنم. يه نگاهي به خودت بنداز. تو داري ميميري. عرق برنج هوش و حواس برات نذاشته. فقط ميتوني زگيلي ها رو شفا بدي. واقعاً اسفباره اما من ميتونم تورو نجات بدم. در عوض، كتابو ميخوام.»
- آخه يه آدميزاد كتاب مارو ميخواد براي چي؟
- اين ديگه به تو مربوط نيست. تنها چيزي كه به تو مربوطه اينه كه كدومو ميخواي انتخاب كني.
گوشهاي نوكتيز جن تكاني خورد. انتخاب؟
- يك، تو كتاب را به ما نميدي و ما ميريم خونه، همينجا ولت ميكنيم تا توي همين فاضلابي كه هستي بگندي.
جن گفت:« آره، انتخاب من همينه.»
- اوه نه، عجله نكن. اگه ما بدون كتاب از اينجا بريم، تو در عرض يه روز ميميري.
زن خنديد: « يه روز؟ يه روز؟ من ميتونم يه قرن عمر كنم. حتي جنايي كه توي دنياي آدميزادها اسير شدهن، ميتونن سالها زندگي كنن.»
آرتميس با انگشت روي بطري كه ديگر خالي شده بود زد و گفت: « نه با نيم ليتر آب مقدس كه توي شكمشونه.»
رنگ از صورت جن پريد، بعد با صدايي بلند و وحشتناك فرياد زد:« آب مقدس! تو منو كشتي آدميزاد!»
آرتميس تصديق كرد: « درسته. چيزي نمونده كه شروع كني به سوختن.»
جن به شكمش زد و آن را امتحان كرد.
- خُب، يه انتخاب ديگه چيه؟
- حالا خوب گوش ميكنيم، درسته؟ انتخاب دوم. تو كتابو فقط براي نيمساعت به من ميدي، بعد من جادوي تو رو بهات بر ميگردونم.
دهان جن از تعجب باز شد: « جادوي منرو به من برميگردوني؟ ممكن نيست.»
- اوه، چرا هست. من دوتا آمپول دارم. يكي يه شيشهي كوچيك از سرچشمهي چاه جن و پريا در شصتمتري تپهي تاراست كه بيترديد جادويي ترين جاي روي زمينه. اين آب ميتونه تأاثير آب مقدسو از بين ببره.
- و اون يكي آمپول؟
- اون يكي يه خرده از جادوي ساخت بشره؛ يه ويروس كه از الكل تغذيه ميكنه. اين ويروس، قطره قطرهي عرق برنجي رو كه توي بندته ميشوره و پاك ميكنه. اعتياد تو رو به الكل از بين ميبره، حتي كبد خرابتو از نو ترميم ميكنه، البته اولش يه كمي طول ميكشه، اما بعد از يه روز، درست مثل اين كه دوباره هزارساله شده باشي، سرزنده و با نشاط ميشي.
جن لبهايش را ليسيد. يعني دوباره ميتوانست با مردمش قاتي شود؟ پيشنهاد وسوسهانگيزي بود.
- من از كجا بدونم ميشه به تو اعتماد كرد آدميزاد؟! تو يه بار به من كلك زدي.
- به نكتهي خوبي اشاره كردي. اينطوري معامله ميكنيم: اول من آب چشمه رو به تو تزريق ميكنم. بعد، وقتي يه نگاهي به كتاب انداختم، آمپول دوم رو ميزنم. خب، حالا موافقي يا نه؟
جن به فكر فرو رفت. درد كمكم در تمام شكمش پخش ميشد. چارهاي جز قبول كردن نداشت. پس دستش را دراز كرد.
- موافقم.
- ميدونستم كه قبول ميكني. باتلر!
خدمتكار غول پيكر، نوار چسبي را از دور بستهاي كه يك سرنگ و دو شيشه در آن بود، باز كرد. با سرنگ از شيشهاي كه محتويات آن شفاف بود، كشيد و آنرا به بازي لزج جن تزريق كرد. جن، يك لحظه بدنش را منقبض كرد. بعد، نفس راحتي كشيد و گفت:« جادوش قويه.»
- بله، اما نه به قدرت جادويي كه تو بعد از تزريق دوم بهاش دست پيدا مي كني. حالا كتاب.
جن در شنل كثيف و چروكيدهاش دست كرد و مدتي كه به نظر آرتميس يك سال طول كشيد. آن تو گشت. آرتميس نفسش را حبس كرده بود. مدتها بود كه انتظار اين لحظه را ميكشيد. به زودي خانوادهي فاول دوباره به قدرت ميرسيد، امپراتوري جديدي بنا ميكرد و آرتميس فاول دوم رياستش را بر عهده ميگرفت.
زن جن، مشت بسته اش را بيرون آورد.
- در هر صورت، نميتوني ازشاستفاده كني. به زبان قديم نوشته شده.
آرتميس فقط سرش را تكان داد. در آنشرايط، ترجيح داد حرفي نزند.
زن انگشتانش استخوانيش را باز كرد. در كف دستش كتاب بسيار كوچك طلايي رنگي به اندازهي يك قوطي كبريت بود.
- بيا آدميزاد. همونطور كه گفتي، فقط نيمساعت، نه بيشتر.
باتلر بسيار محترمانه كتاب قطور كوچكرا گرفت و شروع كرد به عكس گرفتن از تكتك صفحههاي نازك و شكنندهي آن. اينكار چندين دقيقه طول كشيد. وقتي كارش تمامخ شد، تمام كتاب در تراشهي دوربين ذخيره شده بود. آرتميس ترجيح ميداد ريسك نكند. ميدانست كه دستگاههاي امنيتي فرلودگاه ميتوانند بسياري از انواع ديسكها را پاك كنند. به همين خاطر به باتلر دستور داد فايل را به تلفن همراهش منتقل كند و از آنجا آن را از طريق ايميل به ملك اربابي خانوادهي فاول در دوبلين بفرستد.قبل از اينكه معلت نيمساعته ي آنان به پايان برسد، تمام علامتهايي كه در كتاب جن بود، در كمال امنيت در سِروِر فاول قرار داشت. آرتميس كتاب كوچك را به صاحبش پس داد.
- از اينكه با هم كار كرديم خوشحالم.
جن يكدقعه نيمخيز شد.
- اون يكي معجون چيشد آدميزاد؟!
آرتميس لبخند زد.
- اوه، بله. تزريق دوم.
- آره. قول داده بودي آدميزاد!
- خيله خُب. اما از قبل بهات بگم كه اين كار تصفيهي خون، اصلاً خوشايند نيست. فكر نمي:نم ازش خوشت بياد.
جن با قيافهي دهمي به لجن و كثافتي كه دورش بود نگاه كرد.
- فكر ميكني از اينا خيلي خوشم ميآد؟ من مي خوام دوباره پرواز كنم آدميزاد!
باتلر دومين شيشه را هم با سرنگ كشيد و آن را مستقيماً در شاهرگ گردن او تزريق كرد. جن بلافاصله روي پادري از حال رفت و تمام بدنش به شدت به حالت تشنج افتاد.
آرتميس گفت:« بريم. از بين رفتن الكل چند صد ساله توي بدن اين بدبخت اصلاً منظرهي جالبي براي ديدن نيست.»
باتلرها قرنها بود كه به فاولها خدمت ميكردند. اصلاً انگار هميشه همينطور بوده. حتي بسياري از زبانشناسها معتقدند كه كاربرد واژهي باتلر به معناي سر پيشخدمت، اين جا ريشه گرفته است. نخستين سندي كه از اين توافق غير عادي به جا مانده،مربوط ميشود به زماني كه ويرجيل باتلر با لرد هيوگو دِ فاول در يكي از نخستين جنگهاي صليبي بزرگ نُرماندي بسته است و در آن متعهد شده كه براي تمام عمر به عنوان پيشخدمت، محافظ و آشپز به او خدمت كند.
بچههاي باتلر در سن دهسالگي به مركزي خصوصي در اسرائيل فرستاده ميشدند تا در آنجا به مهارتهاي خاصي كه براي خدمت به نسلهاي بعدي خانوادهي فاول ضروري بود تعليم داده شود. اين آموزش ها شامل آشپزي، تير اندازي، ورزشهاي رزمي، فوريت هاي پزشكي و تكنولوژي اطلاعات بود. اگر در پايانِ آموزشهاي آنان فاوْلي نبود تا به او خدمت كنند، ديگر شخصيتهاي سلطنتي كه عموماً از عربستان سعودي و موناكو بودند، با كمال ميل باتلر ها را به عنوان محافظ شخصيشان استخدام ميكردند. وقتي يك فاول و يك باتلر با هم جفت ميشدند، تمام عمر با هم بودند. شغل واقعاً طاقت فرسا و بيياوري بود، گرچه دستمزد قابل ملاحظهاي دشات؛ البته اگر ميتوانستند جان سالم به در ببرند و از پس اندازشان استفاده كنند. وگرنه، خانوادهشان يك ارثيهي شش رقمي و مقرري ماهيانهي شاهانهاي از آنها به ارث ميبردند.
باتلر فعلي، دوازده سال بود كه در خدمت ارباب آرتميس جوان بود، يعني در واقع از همان لحظهي تولد او. با وجود اينكه آنها مجبور به پيروي از آداب و رسوم قديمي و كهنهي خانواده بودند، اما رابطهشان چيزي بيش از رابطهي ارباب و پيشخدمت بود. براي باتلر، آرتميس نزديك ترين دوست بود و براي آرتميس، باتلر از يك پدر نزديكتر؛ اگر چه اينوسط هميشه يك نفر دستور ميداد و يكي ديگر اطاعت ميكرد.
تا زماني كه بانكوك را ترك كردند و وارد فرودگاه هيترو لندن شدند، باتلر كه ميخواست چيزي بپرسي، جلوي خودش را گرفته بود.
- آرتميس؟
آرتميس سرش را از روي مونيتوري كه صفحهات كتاب را نشان ميداد، بلند كرد. او از همان لحظهي ترجمهي آن را شروع كرده بود.
- بله؟
- اون جنه، چرا ما خيلي راحت كتابو نگرفتيم و همون جا ولش نكرديم تا بميره؟
- جسد مدركه باتلر! روش منو كه ميدوني، لزومي نداره بيخود مردم اونجا رو مشكوك كنيم.
- اما اون جنه؟
- اصلاً فكرشو نميكردم كه راضي بشه كتابشو به يه آدميزاد نشون بده. به همين خاطر، به آمپول دوم يه مقدار خيلي جزئي داروي فراموشي اضافه كرده بودم. وقتي از خواب بيدار بشه، هفتهي آخر زندگيشو درست به خاطر نميآره.
باتلر با حالتي كه انگار تازه متوجه ماجرا شده باشد، سرش را تكان داد. ارباب آرتميس هميشه دو قدم از او جلوتر بود. مردم ميگفتند كه او از لحاظ هوش به جدش رفته است. اما آنها اشتباه ميكردند. ارباب آرتميس يك پديدهي نو بود. هيچ كس در خاندان آنها هيچ وقت به باهوشي او نبوده است.
باتلر كه ديگر به جوابش رسيده بود، دوباره خواندن كتاب آشنايي با اسلحه و مهمات را از سر گرفت و گذاشت تا اربابش بدون هيچ مزاحمتي به حل رموز عالم غيب بپردازد.
آفتاب به مذاق آرتمیس خوش نمیآمد. او با آفتای سازگاری نداشت. ساعتهای طولانی در اتاق در بسته جلو مونیتور كامپیوتر نشستن، طراوت و شادابی پوستش را زدوده بود. مثل یك خونآشام سفید و رنگ پریده بود و از نور آفتاب تقریباً به ستوه آمده بود.
با صدایی منطقع و نرم گفت: «امیدوارم دنبال نخود سیاه نیومده باشیم، باتلر! به خصوص بعد از اون جریان مصر.»
این یك گوشزد طعنه آمیز و ملیم بود. ناكامی سفرشان در مصر فقط به خاطر اطلاعات غلط باتلر خبرچین بود.
- خیز، قربان! این بار مطمئنم.. نِگوین آدم خوبیه.
آرتمیس بدون اینكه قانع شده باشد، فقط گفت: «آهان!»
رهگذرانی كه در آن لحظه از كنار آنان گذشتند، احتمالاً از شنیدن عنوان پر طمطراق «قربان!» برای یك پسربچه، تعجب كردند. آخر، هر چه باشد، در قرن بیست و یكم بودیم. اما آنان نمیدانستند كه نه تنها رابطهی این دو نفر یه رابطهی معمولی نیست، بلكه آنها توریستهایی معمولی هم نیستند.
آنها بیرون یك قهوه خانه در كنار خیابان دانگخای شسته بودند و جوئئانانی را كه با موتورهای گازیشان دور میدان میچرخیدند ، تماشا میكردند.
نگوین دیر كرده بود و سایهی ناجیز بالای سرشان هم كمك چندانی به بهتر شدن بیحوصلگی آرتمیس نمیكرد؛ گرچه او همیشه همینطوربدخلق بود. اما این بار واقعیت این بود كه در پشت این اخم و تخم، بارقهای از امید وجود داشت. آیا این سفر واقعاً میتوانست نتیجه بخش باشد؟ یعنی آنها میتوانستند كتاب را پیدا كنند؟ به این یكی نمیشد زیاد امیدوار بود.
یك پیشخدمت با عجله به طرف میزشان آماد. پیشخدمت، بنا به عادت مردم خاور دور تند و تند سرش را بالا و پایین كرد و پرسید: «آقایان باز هم چای میل دارند؟»
آرتمیس آهی كشید و گفت: « وقت منو با این ادا اطوارها تلف نكن و بشین.»
پیشخدمت ناخودآگاه به باتلر كه بزرگتر بود نگاه كرد و گفت: « اما آقا! من پیشخدمت هستم.»
آرتمیس با انگشت روی میز زد تا مرد به او نگاه كند
- تو یه كفشِ دستدوز پوشیدی با یه پیراهن ابریشمی و یه حلقهی طلا. انگلیسی رو با لهجهی آكسفوردی حرف میزنی و ناخنها تو معلومه تازه مانیكور كردی و سوهان زدی. پس میبینی كه پیشخدمت نیستی. تو همون رابط ما هستی، نگوین. به خیال خودت این تغییر چهرهی مسخره رو دادی فقط برای اینكه محتاطانه عمل كرده باشی كه ما اسلحه نداشته باشیم.
شانههای نگوین شل شدند.
- حق باشماست. حیرت آوره!
- با بستن یه پیشبند كهنه و كثیف كه آدم پیشخدمت نمیشه.
نگوین نشست و در یك فنجان كوچك چینی برای خودش چای نعناع ریخت. آرتمیس ادامه داد:« پس حالا كه این طور شد، بد نیست تو رو در جریان وضعیت سلاحهامون بذارم. من مسلح نیستم. اما باتلر... كه محافظ منه... توی جلد هفتتیرش یه زیگزایر داره كه یه هفتتیر آلمانی اتوماتیك فوق مدرینه؛ توی چكمههاش دوتا چاقوی تیز مخصوص پرتاب كردن، یه هفتتیر كوچیك درینجر توی آستینش، یه سیم برای خفه كردن دور قاب ساعتش و سه تا نارنجك دستی توی هر كدوم از جیبهاشه. باتلر! چیز دیگهای هم هست كه من ندونم؟
- چماق هم هست، قربان!
- اوه، بله. و یه باتوم بلبرینگی خیلی خوب قدیمی زیر پیراهنش.
نگوین با دستهای لرزان فنجان چای را روی لبش گذاشت. آرتمیس لبخندی زد و گفت: « آقای نگوین! وحشت نكنید. قرار نیست این اسلحهها در برابر شما استفاده بشه.»
به نظر نمیرسید كه نگوین به این حرف چندان اعتماد كرده باشد.آرتمیس ادامه داد: « نخیر، چون باتلر میتونه بدون اینكه از مهماتش استفاده كنه، شما رو از صد راه دیگه بكشه. گرچه، مطمئنم كه فقط یكی از اونها كافی باشه.»
نگوین دیگر واقعاً ترسیده بود. آرتمیس همیشه همین تأثیر را بر مردم میگذاشت. یك بچهی نوبالغ رنگ و رو پریده كه با كلمات و اقتدار یك بزرگسال سلطه گر حرف میزد. نگوین قبلاً اسم فاول را شنیده بود- چه كسی در دنیای تبهكاری زیرزمینی نشنیده بود؟- اما فكر میكرد قرار است با فاول بزرگ معمله كند، نه با این پسر بچه. گرچه كلمهی پسربچه به نظر میرسید به سختی در مورد این موجود نحیف و لاغر كاربرد داشته باشد و آن غول بیشاخ و دم، باتلر. به راحتی میشد حدس زد كه میتواند با آن دستهای غول پیكرش ستون فقرات یك آدم بزرگ را مثل یك شاخهی درخت از وسط به دو نیم كند. نگوین كم كم داشت به این نتیجه میرسید كه هیچ پول كلانی ارزش حتی یكدقیقهی دیگر ادامه دادن به این گفتو گوی عذاب آور را ندارد.
آرتمیس یك ضبط صوت بسیار كوچك را روی میز گذاشت و گفت: « خب دیگه، بهتره برگردیم سر كارمون. تو به آگهی اینترنتی ما جواب دادی، اینطور نیست؟»
نگوین سرش را به عالمت تأیید تكان داد و با خودش خدا خدا میكرد كه كاش اطلاعاتش درست باشد.
- بله، ارباب!... آقای فاول! من میدونم اون چیزی كه شما دنبالش میگردید... كجاست.
- جداً؟ خُب، حالا واقعاً میشه روی قول تو حساب كرد؟ تو میتونی منو مستقیماً به مخفیگاه دشمنام ببری، خانوادهی من كم دشمن ندارن.
باتلر با یك حركت سریع، پشهای را كه نزدیك گوش اربابش بود گرفت.
نگوین همانطور كه دنبال كیف پولش میگشت، گفت:« بله، واقعاً، مطمئن باشید. اینجا رو نگاه كنید.»
آرتمیس به دقت به یك عكس فوری نگاه كرد. پیش خودش آرزو كرد كاش قلبش آرام تر میزد. عكس به نظر واقعی میآمد، اما این روزها هرچیزی را میشد با یك كامپیسوتر و یك اسكنر جعل كرد.
عكس، دستی را نشان میداد كه از تاریكی بیرون آمده بود؛ یك دست خالخالی سبز رنگ.
آرتمیس آرام گفت: « خُب، این چیه؟»
- این زن هر دردی رو شفا میده. خونهش نزدیك خیابون "تیودو"س. در مقابل عرق برنج حاضره هر كاری بكنه. همیشه مسته.
آرتمیس آرام سرش را تكان داد. كاملاً فهمیده بود چهكار كند. میخوارگی یكی از چند موردی بود كه به راحتی میشد از آن سوءاستفاده كرد. آرتمیس بلند شد، ایستاد و چروك پیراهن سفیدش را صاف كرد.
- خیلهخُب، آقای نگوین! راه بیفت.
نگوین عرق را از سبیل باریكش پاك كرد و گفت:« اما ما فقط در مورد دادن اطلاعات توافق كرده بودیم. میدونید، هیچ دلم نمیخواد به خاطر دیگران سرمو به باد بدم.»
باتلر با حركتی حرفهای، دست انداخت و پشت گردن خبر را محكم گرفت.
- خیلی معذرت میخوام آقای نگوین! اما از زمانی كه شما حق انتخاب داشتید مدتها گذشته.
باتلر مرد ویتنامی بیچاره را همانطور كه اعتراض میكرد و دست و پا میزد، به طرف ماشین جیپ كرایهایشان كشاند.
این جیپ چندان مناسب آسفالت خیابانهای هوشیمینه، یا – به گفتهی مردم بومی- ساگون نبود، اما آرتمیس ترجیح میداد تا آن جا كه امكان دارد از مردم و شهر دور باشد.
جیپ با سرعت بسیار كمی حركت كرد و درد عذاب آوری را كه در سینهی آرتمیس بود، سنگینتر كرد. آرتمیس نتوانست این حس را در خودش سركوب كند. یعنی بالاخره جستوجوهایشان به پایان رسیده بود؟ بعد از شش ماجرای هراس انگیز و بیمورد در سه قاره، حالا این شفادهندهی میخواره میتوانست پل پیروزی آنها باشد؟
آرتمیس در دلش خندید. پل پیروزی، چه شوخی بامزهای! این ماجرا ها دست كم یك حسن داشت، و آن اینكه از این اتفاقات هیجان انگیز هر روز در زندگی آدم رخ نمیدهد.
موتورهای گازی دور میدان شهر، مثل شكافی كه در دستهای ماهی ایجاد شود، از هم جدا شدند. اما انگار شلوغی ها پایانی نداشت. حتی وسط خیابانها هم از دست فروش ها و خریدارانی كه با آنها چانه میزدند، از شلوغی قُل میزد. آشپزها كلهماهی ها را در روغن داغ سرخ میكردند، و بچههای شیطان از بین دست و پای مردم راهشان را باز میكردند و در فكر كش رفتن هر چیزی بودند كه كسی مراقب آنها نبود. بقیهی بچه ها هم زیر سایهبان ها نشسته بودند و شستهای شان را با بازی های كامپیوتری كوچك خسته میكردند.
نگوين در لباس خاكي رنگش خيس عرق بود. عرق او به خاطر گرما و رطوبت نبود، چون به آن عادت داشت، بلكه به خاطر وضعيت مصيبتباري بود كه در آن گير افتاده بود. آن قدر عاقل بود كه فرق بين ماجراجويي و بزهكاري را تشخيص دهد. در سكوت با خودش عهد كرد كه اگر از اين مخمصه جان سالم به در ببرد، مسير زندگيش را كلاً تغيير دهد. ديگر نه به درخواستهاي اينترنتي مشكوك جواب بدهد، و نه به هيچ عنوان با بچههاي بزهكار پولداران اروپايي نشست و برخاست كند.
جيپ فقط تا همينجا ميتوانست جلو برود. بعد از اين خيابان براي عبور يك وسيلهي نقليهي چهارچرخ بسيار باريك ميشد. آرتميس رو به نگوين كرد و گفت: « اينطور كه معلومه، بقيهي راه رو بايد پياده بريم آقاي نگوين! اگه دوست داري ميتوني فرار كني، اما انتظار يه درد تيز و كشنده رو هم از پشت، درست وسط شونههات داشتهباش.»
نگوين به چشمهاي باتلر نگاه كرد كه به رنگ آبي تيره بود و تقريباً به سياهي ميزد. در آن چشمها اثري از گذشت وجود نداشت.
نگوين گفت: « نگران نباشيد فرار نميكنم.»
همگي از ماشين پياده شدند. هزار جفت چشم مشكوك آنها را كه در كوچهي غبار گرفته جلو ميرفتند، دنبال كردند. يك جيببر بداقبال سعي كرد كيف پول باتلر را بزند مردك خدمتكار بدون اينكه پايين را نگاه كند، انگشتهاي جيببر بيچاره راشكست. بعد از اين اتفاق، همه كنار رفتند و به آنها راه دادند.
از كوچهها كم كم وارد پس كوچهها شدند. پسابها و محتويات لولههاي فاضلابت مستقيماً بر سطح پر گل و لجن كوچهها تخليه ميشد. گدا ها و آدمهاي عليل، روي تكههاي خشك زمين به هم چسبيده بودند. بيشتر ساكنار آنكوچهي باريك، ميتوانستند داروندار ناچيزشان را به سه شماره از دست بدهند.
آرتميس بالاخره گفت:« خُب، كجاست؟» نگوين با انگشت به سه كنج ديواري كه در زير پلكان اضطراري زنگزدهاي بود، اشاره كرد.
- اونجاست، اون زير. هيچوقت بيرون نميآد. حتي براي خريد عرق برنجش هم بيرون نميآد،هميشه يكي رو ميفرسته تا براش بخره. حالا ميتونم برم؟
آرتميس زحت جواب دادن را به خودش نداد. در عوض، در كوچهي باريك پر از گل و لجن راه افتاد و به طرف پناهگاه زير پلكان اضطراري رفت. در تاريكي آنزير ميتوانست حركاتي دزدكي و مشكوك را تشخيص دهد.
- باتلر! ميشه اون عينك جوشكاري رو به من بدي؟
باتلر عينك مخصوص ديد در شب را از كمربندش باز كرد و آنرا در دست درازشدهي آرتميس گذاشت. موتور خودكار عينك، صدايي كرد تا خودش را با نور محيط تطبيق دهد.
آرتميس عينك را روي صورتش محكم كرد. همه چيز به رنگ سبز راديو اكتيوي درآمد. نفس عميقي كشيد و به دقت به سايههايي كه توي هم ميلوليدند نگاه كرد. چيزي روي پادري حصيري چمباتمه زد و با حالتي نگران در نور كم، جابهجا شد. آرتميس عينكش را با دقت بيشتري تنظيم كرد. آنچيز، به طرز غير طبيعي كوچكبود و خودش را در شال كثيفي پيچانده بود. اطرافش پر بود از شيشههاي خالي كه در گل و لجن فرو رفته بودند. ساعد يكي از دستهايش كه از زير شال بيرون زده بود، به نظر سبز ميآمد؛ گرچه با آن عينك، همه چيز سبز ديده ميشد.
آرتميس گفت:« خانم! براتون پيشنهادي دارم.»
زن با حالتي گيج سرش را تكاني داد. با صدايي گوشخراش، مثل صداي كشيدن ناخن روي تختهسياه مدرسه گفت:« نوشيدني، نوشيدني، انگليسي.»
آرتميس لبخندي زد. اين هم از موهبت لهجهي انگليسي و دوريش از آفتاب.
- در واقع، ايرلندي، و اما پيشنهادم.
زن انگشت استخوانيش را با حالتي موذيانه تكان داد: «اول نوشيدنيف بعد حرف.»
- باتلر!
محافظ پسرك در كيي از جيب هايش دست كرد و يك بطري نيمليتري از بهترين ويسكيهاي ايرلندي را درآورد. آرتميس بطري را گرفت و با حالتي تقير آميز آنرا جلوي سايهاي كه در تاريكي نشسته بود، گرفت. به محض اينكه عينك را از چشمش برداشت، دستي خرچنگ مانند، سريع از تاريكي بيرون آمد و ويسكي را چنگ زد. حالا ديگر ترديدي نداشت كه لكههاي سبز،متعلق به خود دست است.
آرتميس لبخندي از روي پيروزي زد.
- باتلر! پول دوستمون رو تمام و كمال بده. يادت باشه آقاي نگوين، اين موضوع بايد بين خودمون بمونه. تو كه دلت نميخواد باتلر بياد سراغت؟ مي خواد.
- نه، نه ارباب فاول! خيالتون راحتباشه، لبهاي من مهر و مومه.
- بهتره كه باشه. وگرنه باتلر براي هميشه برات مهر و مومشون ميكنه.
نگوين به سرعت در كوچه ناپديد شد. آنقدر از اين كه جان سالم به در بردهبودخوشحال بود كه حتي زحمت شمردن دستهي پولي كه ارز رايج آمريكا بود را هم به خود نداد. ديگر برايش فرقي نميكرد. مهم اين بود كه بالاخره آن را به دست آورده است؛ همهي بيستهزار دلار را. براي نيمساعت كار، بد نبود.
آرتميس به طرف زن برگشتو
- خانم! شما چيزي داريد كه من اونو ميخوام.
زن با زبانش قطرهاي الكل را كه از گوشهي دهانش ميچكيد، گرفت.
- چيه ايرلندي؟ زخم سر؟ دندون بد؟ من شفا ميدم.
آرتميس دوباره عينك مخصوص ديد در شب را زد و دوبا شد تا هم قد او شود.
- خانم! من كاملاً سالمم. البته به جز حساسيتي كه به گرد و غبار دارم،كه فكر نميكنم شما هم بتونيد براي اون كاري بكنيد. نخير، چيزي كه من از شما ميخوام، كتابتونه.
زن عجوزه يك دفعه خشكش زد و چشمان براقش از زير شال درخشيد. زن با احتياط گفت: « كتاب؟ من چيزي راجع به كتاب نميدونم، من شفا ميدم. كتاب ميخواي برو كتابخونه.»
آرتميس با حالتي اغراق آميز آهي كشيد و گفت: « تو يه شفادهنده نيستي. تو يه جني، يه يشوگ، يه پري، يه كادالون. به كدوم زبون ميخواي بگم. من فقط كتابو ميخوام.»
مدتي طولاني، موجود عجيب و غريب چيزي نگفت. بعتد، شال را از روي پيشانيش كنار كشيد. در نور سبزرنگ عينك، صورتش مثل نقابي ترسناك به آرتميس خيرهشد. دماغ درازش زير دو چشم شكاف مانند و طلايي رنگش آويزان بود. گوشهايش نوكتيز بودند و پوستش از اعتياد به الكل مثل موم شل شده بود.زن خيلي آرام، به طوري كه معلوم بود با اثر كرخت كنندگي الكل مبارزه ميكند، گفت:
- آدميزاد! اگه تو چيزي در مورد كتاب ميدوني، پس در مورد جادوي من هم ميدوني. من ميتونم تورو با يه اشارهي انگشتم بكشم!.
آرتميس شانههايش را بالا انداخت:« فكر نميكنم. يه نگاهي به خودت بنداز. تو داري ميميري. عرق برنج هوش و حواس برات نذاشته. فقط ميتوني زگيلي ها رو شفا بدي. واقعاً اسفباره اما من ميتونم تورو نجات بدم. در عوض، كتابو ميخوام.»
- آخه يه آدميزاد كتاب مارو ميخواد براي چي؟
- اين ديگه به تو مربوط نيست. تنها چيزي كه به تو مربوطه اينه كه كدومو ميخواي انتخاب كني.
گوشهاي نوكتيز جن تكاني خورد. انتخاب؟
- يك، تو كتاب را به ما نميدي و ما ميريم خونه، همينجا ولت ميكنيم تا توي همين فاضلابي كه هستي بگندي.
جن گفت:« آره، انتخاب من همينه.»
- اوه نه، عجله نكن. اگه ما بدون كتاب از اينجا بريم، تو در عرض يه روز ميميري.
زن خنديد: « يه روز؟ يه روز؟ من ميتونم يه قرن عمر كنم. حتي جنايي كه توي دنياي آدميزادها اسير شدهن، ميتونن سالها زندگي كنن.»
آرتميس با انگشت روي بطري كه ديگر خالي شده بود زد و گفت: « نه با نيم ليتر آب مقدس كه توي شكمشونه.»
رنگ از صورت جن پريد، بعد با صدايي بلند و وحشتناك فرياد زد:« آب مقدس! تو منو كشتي آدميزاد!»
آرتميس تصديق كرد: « درسته. چيزي نمونده كه شروع كني به سوختن.»
جن به شكمش زد و آن را امتحان كرد.
- خُب، يه انتخاب ديگه چيه؟
- حالا خوب گوش ميكنيم، درسته؟ انتخاب دوم. تو كتابو فقط براي نيمساعت به من ميدي، بعد من جادوي تو رو بهات بر ميگردونم.
دهان جن از تعجب باز شد: « جادوي منرو به من برميگردوني؟ ممكن نيست.»
- اوه، چرا هست. من دوتا آمپول دارم. يكي يه شيشهي كوچيك از سرچشمهي چاه جن و پريا در شصتمتري تپهي تاراست كه بيترديد جادويي ترين جاي روي زمينه. اين آب ميتونه تأاثير آب مقدسو از بين ببره.
- و اون يكي آمپول؟
- اون يكي يه خرده از جادوي ساخت بشره؛ يه ويروس كه از الكل تغذيه ميكنه. اين ويروس، قطره قطرهي عرق برنجي رو كه توي بندته ميشوره و پاك ميكنه. اعتياد تو رو به الكل از بين ميبره، حتي كبد خرابتو از نو ترميم ميكنه، البته اولش يه كمي طول ميكشه، اما بعد از يه روز، درست مثل اين كه دوباره هزارساله شده باشي، سرزنده و با نشاط ميشي.
جن لبهايش را ليسيد. يعني دوباره ميتوانست با مردمش قاتي شود؟ پيشنهاد وسوسهانگيزي بود.
- من از كجا بدونم ميشه به تو اعتماد كرد آدميزاد؟! تو يه بار به من كلك زدي.
- به نكتهي خوبي اشاره كردي. اينطوري معامله ميكنيم: اول من آب چشمه رو به تو تزريق ميكنم. بعد، وقتي يه نگاهي به كتاب انداختم، آمپول دوم رو ميزنم. خب، حالا موافقي يا نه؟
جن به فكر فرو رفت. درد كمكم در تمام شكمش پخش ميشد. چارهاي جز قبول كردن نداشت. پس دستش را دراز كرد.
- موافقم.
- ميدونستم كه قبول ميكني. باتلر!
خدمتكار غول پيكر، نوار چسبي را از دور بستهاي كه يك سرنگ و دو شيشه در آن بود، باز كرد. با سرنگ از شيشهاي كه محتويات آن شفاف بود، كشيد و آنرا به بازي لزج جن تزريق كرد. جن، يك لحظه بدنش را منقبض كرد. بعد، نفس راحتي كشيد و گفت:« جادوش قويه.»
- بله، اما نه به قدرت جادويي كه تو بعد از تزريق دوم بهاش دست پيدا مي كني. حالا كتاب.
جن در شنل كثيف و چروكيدهاش دست كرد و مدتي كه به نظر آرتميس يك سال طول كشيد. آن تو گشت. آرتميس نفسش را حبس كرده بود. مدتها بود كه انتظار اين لحظه را ميكشيد. به زودي خانوادهي فاول دوباره به قدرت ميرسيد، امپراتوري جديدي بنا ميكرد و آرتميس فاول دوم رياستش را بر عهده ميگرفت.
زن جن، مشت بسته اش را بيرون آورد.
- در هر صورت، نميتوني ازشاستفاده كني. به زبان قديم نوشته شده.
آرتميس فقط سرش را تكان داد. در آنشرايط، ترجيح داد حرفي نزند.
زن انگشتانش استخوانيش را باز كرد. در كف دستش كتاب بسيار كوچك طلايي رنگي به اندازهي يك قوطي كبريت بود.
- بيا آدميزاد. همونطور كه گفتي، فقط نيمساعت، نه بيشتر.
باتلر بسيار محترمانه كتاب قطور كوچكرا گرفت و شروع كرد به عكس گرفتن از تكتك صفحههاي نازك و شكنندهي آن. اينكار چندين دقيقه طول كشيد. وقتي كارش تمامخ شد، تمام كتاب در تراشهي دوربين ذخيره شده بود. آرتميس ترجيح ميداد ريسك نكند. ميدانست كه دستگاههاي امنيتي فرلودگاه ميتوانند بسياري از انواع ديسكها را پاك كنند. به همين خاطر به باتلر دستور داد فايل را به تلفن همراهش منتقل كند و از آنجا آن را از طريق ايميل به ملك اربابي خانوادهي فاول در دوبلين بفرستد.قبل از اينكه معلت نيمساعته ي آنان به پايان برسد، تمام علامتهايي كه در كتاب جن بود، در كمال امنيت در سِروِر فاول قرار داشت. آرتميس كتاب كوچك را به صاحبش پس داد.
- از اينكه با هم كار كرديم خوشحالم.
جن يكدقعه نيمخيز شد.
- اون يكي معجون چيشد آدميزاد؟!
آرتميس لبخند زد.
- اوه، بله. تزريق دوم.
- آره. قول داده بودي آدميزاد!
- خيله خُب. اما از قبل بهات بگم كه اين كار تصفيهي خون، اصلاً خوشايند نيست. فكر نمي:نم ازش خوشت بياد.
جن با قيافهي دهمي به لجن و كثافتي كه دورش بود نگاه كرد.
- فكر ميكني از اينا خيلي خوشم ميآد؟ من مي خوام دوباره پرواز كنم آدميزاد!
باتلر دومين شيشه را هم با سرنگ كشيد و آن را مستقيماً در شاهرگ گردن او تزريق كرد. جن بلافاصله روي پادري از حال رفت و تمام بدنش به شدت به حالت تشنج افتاد.
آرتميس گفت:« بريم. از بين رفتن الكل چند صد ساله توي بدن اين بدبخت اصلاً منظرهي جالبي براي ديدن نيست.»
باتلرها قرنها بود كه به فاولها خدمت ميكردند. اصلاً انگار هميشه همينطور بوده. حتي بسياري از زبانشناسها معتقدند كه كاربرد واژهي باتلر به معناي سر پيشخدمت، اين جا ريشه گرفته است. نخستين سندي كه از اين توافق غير عادي به جا مانده،مربوط ميشود به زماني كه ويرجيل باتلر با لرد هيوگو دِ فاول در يكي از نخستين جنگهاي صليبي بزرگ نُرماندي بسته است و در آن متعهد شده كه براي تمام عمر به عنوان پيشخدمت، محافظ و آشپز به او خدمت كند.
بچههاي باتلر در سن دهسالگي به مركزي خصوصي در اسرائيل فرستاده ميشدند تا در آنجا به مهارتهاي خاصي كه براي خدمت به نسلهاي بعدي خانوادهي فاول ضروري بود تعليم داده شود. اين آموزش ها شامل آشپزي، تير اندازي، ورزشهاي رزمي، فوريت هاي پزشكي و تكنولوژي اطلاعات بود. اگر در پايانِ آموزشهاي آنان فاوْلي نبود تا به او خدمت كنند، ديگر شخصيتهاي سلطنتي كه عموماً از عربستان سعودي و موناكو بودند، با كمال ميل باتلر ها را به عنوان محافظ شخصيشان استخدام ميكردند. وقتي يك فاول و يك باتلر با هم جفت ميشدند، تمام عمر با هم بودند. شغل واقعاً طاقت فرسا و بيياوري بود، گرچه دستمزد قابل ملاحظهاي دشات؛ البته اگر ميتوانستند جان سالم به در ببرند و از پس اندازشان استفاده كنند. وگرنه، خانوادهشان يك ارثيهي شش رقمي و مقرري ماهيانهي شاهانهاي از آنها به ارث ميبردند.
باتلر فعلي، دوازده سال بود كه در خدمت ارباب آرتميس جوان بود، يعني در واقع از همان لحظهي تولد او. با وجود اينكه آنها مجبور به پيروي از آداب و رسوم قديمي و كهنهي خانواده بودند، اما رابطهشان چيزي بيش از رابطهي ارباب و پيشخدمت بود. براي باتلر، آرتميس نزديك ترين دوست بود و براي آرتميس، باتلر از يك پدر نزديكتر؛ اگر چه اينوسط هميشه يك نفر دستور ميداد و يكي ديگر اطاعت ميكرد.
تا زماني كه بانكوك را ترك كردند و وارد فرودگاه هيترو لندن شدند، باتلر كه ميخواست چيزي بپرسي، جلوي خودش را گرفته بود.
- آرتميس؟
آرتميس سرش را از روي مونيتوري كه صفحهات كتاب را نشان ميداد، بلند كرد. او از همان لحظهي ترجمهي آن را شروع كرده بود.
- بله؟
- اون جنه، چرا ما خيلي راحت كتابو نگرفتيم و همون جا ولش نكرديم تا بميره؟
- جسد مدركه باتلر! روش منو كه ميدوني، لزومي نداره بيخود مردم اونجا رو مشكوك كنيم.
- اما اون جنه؟
- اصلاً فكرشو نميكردم كه راضي بشه كتابشو به يه آدميزاد نشون بده. به همين خاطر، به آمپول دوم يه مقدار خيلي جزئي داروي فراموشي اضافه كرده بودم. وقتي از خواب بيدار بشه، هفتهي آخر زندگيشو درست به خاطر نميآره.
باتلر با حالتي كه انگار تازه متوجه ماجرا شده باشد، سرش را تكان داد. ارباب آرتميس هميشه دو قدم از او جلوتر بود. مردم ميگفتند كه او از لحاظ هوش به جدش رفته است. اما آنها اشتباه ميكردند. ارباب آرتميس يك پديدهي نو بود. هيچ كس در خاندان آنها هيچ وقت به باهوشي او نبوده است.
باتلر كه ديگر به جوابش رسيده بود، دوباره خواندن كتاب آشنايي با اسلحه و مهمات را از سر گرفت و گذاشت تا اربابش بدون هيچ مزاحمتي به حل رموز عالم غيب بپردازد.