فصل سوم : قاطی مرغها
دیگر بعد از ظهر شده بود و همه منتظر آمدن بیل و فلور بودند . همه هنوز از رفتار عجیب هری در عجب بودند . آیا هری این حرف ها را راست گفته بود ؟ آیا واقعاً آن چنان که خودش نشان می داد بی خیال بود . همه در کار این موجود عجیب مانده بودند.
خانم ویزلی : راستی رون اونا نگفتند کی می یاند ؟
رون : گفت ساعت 4 .
خانم ویزلی : الان که 4 و ربعه پس واسه چی هنز نیومدند ؟
رون : مامان من چه بدونم اوناگفتند ساعت 4 مییاند منم ...
جینی حرف رون را قطع کرد : مامان چه گیری دادی به رون خوب به اون ساعت نگاه کن نوشته دارن مییاند .
خانم ویزلی برگشت تا ببیند ساعت چه چیز را نوشته و متوجه شد که آن عقربه ای که مربوط به بیل است علامت سفر به خانه را نشان می دهد . پس تا چند لحظه دیگر آنها می رسیدند . خانم ویزلی در را باز کرد تا به بیرون سرک بکشد . ناگهان خانم ویزلی با صدایی بلند فریاد زد : بیل ، فلور خوش اومدید . سریعتر بیاین تو .
بعد از چند ثانیه بیل و فلور در آستانه در ایستاده بودند . هردو وارد خانه شدند . بیل پس از آن درگیری چند وقت پیش در هاگوارتز کلی زخم رو سر و صورتش مونده بود .
رون : به افتخار دو نو گل شکفته یه کف مرتب .
همه زدند زیر خنده .بیل جلوتر آمد و به همه سلام کرد . فلور با همان لهجه ضایع فرانسویش البته یک خورده بهتر شده بود داشت با همه سلام علیک میکرد تا رسید به نفر آخر که آن هری بود .
فلور : هی هقی سلام حاقت خوبه . راستی بقای خالت متاسفم . ( فلور نگذاشت نه برداشت موضوع خاله هری رو پیش کشید . لااقل خوبه آدم یه خورده موقعیت سنج باشه . )
هری : سلام . زیاد مهم نیست .
فلور : چی زیقاد مهم نیست ؟
هری : همین قضیه خالمینا .
بیل هم به هری رسید وگفت : یعنی چی مهم نیست .
هری : هی بابا حالا خر بیارو باقالی بار کن . بابا من شش ساعت واسه اینا توضیح دادم حالا بیام واسه تو ام تعریف کنم . ( البته هری خیلی مواظب بود که مودبانه حرفش را بزند تا یک وقت سو تفاهمی پیش نیاد و آنها ناراحت نشند . )
خانم ویزلی : حالا من براتون بعدن تعریف می کنم . بیایند تعریف کنید ببینم این چند وقته چی کارا کردین .
بیل ردایش را در آورد و به جینی داد تا آن را آویزان کند و خودش به سمت میز رفت تا بنشیند .
رون خیلی آرام گفت : هری گوشت رو بیار یه چیزی می خوام به هِت بگم .
هری و رون به سمت پله ها رفتند ودر آنجا نشستند .
رون : پسر چه حالی می کنه ها . خونه خالییو . خانومی .
هری : به توچه بچه تو هم برو زن بگیر هر غلتی خواستی بکن .
رون : حالا چرا زدحال می زنی . این دو روزه اصلاً رو فرم نیستی . خواستم یه خورده به خندیم .
بعد از نیم ساعت حرف های خانم ویزلی با بیل و فلور تمام شد . فلور بلند شد و به سمت هرمیون و جینی رفت .
هری : هی حاج آقا بیا اینجا بینیم .
بیل بلند شد و به سمت هری و رون رفت .
هری : چه خبر ؟
بیل : هیچی ماهم رفتیم جزو مرغا دیگه . هری یه کیسه پول آوردم بیا بگیر . تو این چند وقته اگه بخوای پول از بانک بگیری باید بیبای از دو شب قبل لاحاف دشک بندازی .
هری پولها را از بیل گرفت .
رون : خوش به حالت لا اقل یه خورده پول داری من بدبختو بگو آه ندارم با ناله یه قل دو قل بازی کنه .
هری : حالا چرا عروسیتون رو دایورت کردین واسه کریسمس . مگه قرار نبود تو همین تابستون سروتهش رو هم بیارید .
بیل : نشد دیگه کار پیش آمد . تازه گفتیم یاد تابستون با حال نیست . کریمس حالش بیشتره .
رون : حال می کنی یا .
بیل : به تو چه بچه مگه خودت ناموس نداری ؟
رون : چیه آقا امروز همه دارن تو برجک ما می زنند . اصلاًما دیگه غلط بکنیم حرف بزنیم. ( و دو آنگشتش را شبیه زیپ کشیدن روی لبش کشید . )
هری : حالا با خانومت خوب هستی ؟
بیل: راستش رو بخوای بیچارم کرده . از صبح که تو سر کار باید سگ دو بزنم . وقتی ام مییام خونه کلی کار میریزه سرم . از پخت و پز گرفته تا شستن ظرف ها .
رون : ای بدبخت زن ذلیل .
و هر سه زدند زیر خنده .
بیل با خنده گفت : بدبخت صبر کن خودت زن بگیری به هت اون موقع می گم .
رون : حالا کی به ما زن میده .
بیل رو به هری کرد و گفت : خاکتوسر چه خوشش اومده .
هری : حالا از زندگیتون راضی هستی ؟
بیل : چرا نباشم .
هری : آقا من برم این پولارو بزارم بالا الان برمی گردم .
برای شام خانم ویزلی استیک درست کرده بود . بیل خیلی با ولع غذا را می خورد . احتمالاً این به خاطر اون چندتا زخمی بود که اون گرگ نما خر رو صورتش انداخته بود . هری یک لحظه چنگالش رو زمین افتاد . خم شد تا آن را بردارد . هری متوجه شد فلور هی دارد با دستش به پای بیل می زند که یک خورده خودش رو جمع کند ولی انگار نه انگار . هری در همان لحظه خنده اش گرفت و تا آمد از زیر میز بیرون بیاید سرش به میز خورد . هری بر روی زمین افتاده بود و هم می خندید و هم ناله می کرد همه خم شدند تا اون رو ببینند . هری یک دستش را روی پشت سرش جایی که میز برخورد کرده بود گذاشته بود و دست دیگرش را روی شکم اش که از فرط خنده درد گرفته بود . این رویه تا یک ربع ادامه داشت تا بالاخره خنده هری تمام شد . البته هنوز آمادگی آن را داشت که استارت خنده را بزند .
دیگر بعد از ظهر شده بود و همه منتظر آمدن بیل و فلور بودند . همه هنوز از رفتار عجیب هری در عجب بودند . آیا هری این حرف ها را راست گفته بود ؟ آیا واقعاً آن چنان که خودش نشان می داد بی خیال بود . همه در کار این موجود عجیب مانده بودند.
خانم ویزلی : راستی رون اونا نگفتند کی می یاند ؟
رون : گفت ساعت 4 .
خانم ویزلی : الان که 4 و ربعه پس واسه چی هنز نیومدند ؟
رون : مامان من چه بدونم اوناگفتند ساعت 4 مییاند منم ...
جینی حرف رون را قطع کرد : مامان چه گیری دادی به رون خوب به اون ساعت نگاه کن نوشته دارن مییاند .
خانم ویزلی برگشت تا ببیند ساعت چه چیز را نوشته و متوجه شد که آن عقربه ای که مربوط به بیل است علامت سفر به خانه را نشان می دهد . پس تا چند لحظه دیگر آنها می رسیدند . خانم ویزلی در را باز کرد تا به بیرون سرک بکشد . ناگهان خانم ویزلی با صدایی بلند فریاد زد : بیل ، فلور خوش اومدید . سریعتر بیاین تو .
بعد از چند ثانیه بیل و فلور در آستانه در ایستاده بودند . هردو وارد خانه شدند . بیل پس از آن درگیری چند وقت پیش در هاگوارتز کلی زخم رو سر و صورتش مونده بود .
رون : به افتخار دو نو گل شکفته یه کف مرتب .
همه زدند زیر خنده .بیل جلوتر آمد و به همه سلام کرد . فلور با همان لهجه ضایع فرانسویش البته یک خورده بهتر شده بود داشت با همه سلام علیک میکرد تا رسید به نفر آخر که آن هری بود .
فلور : هی هقی سلام حاقت خوبه . راستی بقای خالت متاسفم . ( فلور نگذاشت نه برداشت موضوع خاله هری رو پیش کشید . لااقل خوبه آدم یه خورده موقعیت سنج باشه . )
هری : سلام . زیاد مهم نیست .
فلور : چی زیقاد مهم نیست ؟
هری : همین قضیه خالمینا .
بیل هم به هری رسید وگفت : یعنی چی مهم نیست .
هری : هی بابا حالا خر بیارو باقالی بار کن . بابا من شش ساعت واسه اینا توضیح دادم حالا بیام واسه تو ام تعریف کنم . ( البته هری خیلی مواظب بود که مودبانه حرفش را بزند تا یک وقت سو تفاهمی پیش نیاد و آنها ناراحت نشند . )
خانم ویزلی : حالا من براتون بعدن تعریف می کنم . بیایند تعریف کنید ببینم این چند وقته چی کارا کردین .
بیل ردایش را در آورد و به جینی داد تا آن را آویزان کند و خودش به سمت میز رفت تا بنشیند .
رون خیلی آرام گفت : هری گوشت رو بیار یه چیزی می خوام به هِت بگم .
هری و رون به سمت پله ها رفتند ودر آنجا نشستند .
رون : پسر چه حالی می کنه ها . خونه خالییو . خانومی .
هری : به توچه بچه تو هم برو زن بگیر هر غلتی خواستی بکن .
رون : حالا چرا زدحال می زنی . این دو روزه اصلاً رو فرم نیستی . خواستم یه خورده به خندیم .
بعد از نیم ساعت حرف های خانم ویزلی با بیل و فلور تمام شد . فلور بلند شد و به سمت هرمیون و جینی رفت .
هری : هی حاج آقا بیا اینجا بینیم .
بیل بلند شد و به سمت هری و رون رفت .
هری : چه خبر ؟
بیل : هیچی ماهم رفتیم جزو مرغا دیگه . هری یه کیسه پول آوردم بیا بگیر . تو این چند وقته اگه بخوای پول از بانک بگیری باید بیبای از دو شب قبل لاحاف دشک بندازی .
هری پولها را از بیل گرفت .
رون : خوش به حالت لا اقل یه خورده پول داری من بدبختو بگو آه ندارم با ناله یه قل دو قل بازی کنه .
هری : حالا چرا عروسیتون رو دایورت کردین واسه کریسمس . مگه قرار نبود تو همین تابستون سروتهش رو هم بیارید .
بیل : نشد دیگه کار پیش آمد . تازه گفتیم یاد تابستون با حال نیست . کریمس حالش بیشتره .
رون : حال می کنی یا .
بیل : به تو چه بچه مگه خودت ناموس نداری ؟
رون : چیه آقا امروز همه دارن تو برجک ما می زنند . اصلاًما دیگه غلط بکنیم حرف بزنیم. ( و دو آنگشتش را شبیه زیپ کشیدن روی لبش کشید . )
هری : حالا با خانومت خوب هستی ؟
بیل: راستش رو بخوای بیچارم کرده . از صبح که تو سر کار باید سگ دو بزنم . وقتی ام مییام خونه کلی کار میریزه سرم . از پخت و پز گرفته تا شستن ظرف ها .
رون : ای بدبخت زن ذلیل .
و هر سه زدند زیر خنده .
بیل با خنده گفت : بدبخت صبر کن خودت زن بگیری به هت اون موقع می گم .
رون : حالا کی به ما زن میده .
بیل رو به هری کرد و گفت : خاکتوسر چه خوشش اومده .
هری : حالا از زندگیتون راضی هستی ؟
بیل : چرا نباشم .
هری : آقا من برم این پولارو بزارم بالا الان برمی گردم .
برای شام خانم ویزلی استیک درست کرده بود . بیل خیلی با ولع غذا را می خورد . احتمالاً این به خاطر اون چندتا زخمی بود که اون گرگ نما خر رو صورتش انداخته بود . هری یک لحظه چنگالش رو زمین افتاد . خم شد تا آن را بردارد . هری متوجه شد فلور هی دارد با دستش به پای بیل می زند که یک خورده خودش رو جمع کند ولی انگار نه انگار . هری در همان لحظه خنده اش گرفت و تا آمد از زیر میز بیرون بیاید سرش به میز خورد . هری بر روی زمین افتاده بود و هم می خندید و هم ناله می کرد همه خم شدند تا اون رو ببینند . هری یک دستش را روی پشت سرش جایی که میز برخورد کرده بود گذاشته بود و دست دیگرش را روی شکم اش که از فرط خنده درد گرفته بود . این رویه تا یک ربع ادامه داشت تا بالاخره خنده هری تمام شد . البته هنوز آمادگی آن را داشت که استارت خنده را بزند .