سلام،از اينکه درباره ی فصل قبل داستانم تواضع و فروتنی به خرج دادين و تعريف کردين متشکرم اما اين فصل و به خصوص آخراش واقعاً مسخره شده و ازتون خواهش ميکنم مشکلهاشو بگين...م،ش،ک،ل...نه اينکه مثل دفعه ی قبل فقط تعريف کنين البته اين کمال بزرگواريتونو نشون ميده اما خوشحال ميشم اگه ايراد داستانمو بفهمم،بازم متشکرم.
قاب عکس
- اما ما مطمئنيم يکی ديگه هم اونجا بود!
اين جملهای بود که هری و رون از شب قبل بارها و بارها تکرار کردهبودند.آنها بعد از يک جسميابی موفق با بيشترين سرعتی که میتوانستند خود را به هرميون رساندند.او که با پوستی به سفيدی گچ و با حالتی عصبی جلوی آتش راه میرفت به محض بالا آمدن آنها از حفرهی تابلو درحالیکه هم گريه میکرد و هم میخنديد به طرفشان دويد،قبل از اينکه هری و رون بتوانند چيزی بگويند در آغوششان پريد و صورتشان را بوسهباران کرد.بعد از اينکه بالاخره رون و هرميون از هم جدا شدند و هرميون آرام گرفت هری و رون ماجرا را برايش تعريف کردند،درواقع رون ماجرا را تعريف کرد زيرا هری هنوز از اينکه رون شلوغ بازی درآورده و مانع خلوت کردن او با والدينش شده بود دلخور بود و زياد حرف نزد.
هرميون از همان اول نپذيرفت که کسی آنها را تعقيب میکرده و معتقد بود از روی بزدلی خيال کردهاند که صداهايي ميشنوند و حالا هم که هری و رون برای خدا میداند هزار و چندمين بار به او میگفتند که مطمئنند صدای خشخش زاييدهی تخيلاتشان نبوده همانطور که در پشت روزنامهی پيام امروز آب کدوحلوايياش را میخورد با لجاجت جواب داد:
- منم مطمئنم اگه خودم با هری رفتهبودم نه صدای خشخش ميشنيدم و نه مه ميديدم.
رون با آزردگی گفت:
- من دربارهی مه دروغ نگفتم!
هرميون به نشانهی ناباوري صداي تمسخرآميزی درآورد.
از بس رون ماجرا را آب و تاب داده و سفر کوتاه و بیخطرشان را به جنگ در مقابل چندين و چند ديوانهساز و دوزخی و باطل کردن جادوهای باستانی و طلسمهای محافظتی تبديل کرده بود هرميون به جز قسمتی که هری و رون از جلوی کافهی سه دسته جارو جسميابی کرده و دوباره همانجا ظاهر شده بودند چيز ديگری را باور نکرد(قسمت گير افتادن رون در پيچک کاملاً قابل درک بود اما خود رون اشارهای به خرابکاريش نکرد و هری هم فقط به خاطر دوستی مستحکمشان توانست ازلذت لو دادن او و مشاهدهی قيافهی خجالتزدهاش در مقابل هرميون صرف نظر کند).
هری با بیميلی گفت:
- رون راست ميگه،اونجا مه بدجوری بود.
هرميون روزنامه را روی ميز گذاشت و درحالیکه با غرور خاصی به هری و رون نگاه میکرد گفت:
- پس قضيهی مه راسته!
رون با افتخار سينهاش را جلو داد و سرش را بالا گرفت اما هری با بیرحمی گفت:
- مه بود اما هيچ مانتيکوری از بينش بيرون نيومد که رون بخواد جادوش کنه!
رون رنگ به رنگ شد و با دستپاچگی گفت:
- حالا توی روزنامه چی نوشته؟
هرميون ابتدا چپچپ به رون نگاه کرد و سپس جواب داد:
- همون چيزهای قديمی...يه ليست بلندبالا از حملهها که وحشتناکترينش حملهی دستهجمعی غولها به يه دهکدهی مشنگنشينه،هيچی باقی نذاشتن... ايناهاش،عکسشو ببينين...
او روزنامه را جلوی هری و رون گذاشت...آن عکس يک ويرانگری تمام عيار را به تصوير کشيده بود.تمام خانهها با خاک يکسان شده بودند و از بعضی از آنها دود برمیخواست.لکههای خون سرتاسر زمين را فرا گرفته بودند و در گوشه و کنار سرهای جداشده و يا دست و پاهای کنده شدهی انسانها به چشم میخورد...تصور اينکه زمانی آن کپههای خاک خانه بودهاند و مشنگهايی که الان تکهتکه شده بودند زندگی بیدردسری را در دهکدهی کوچکشان میگذراندهاند بسيار دشوار بود.
هری پيراشکیاش را که ديگر ميلی به خوردنش نداشت کنار گذاشت و گفت:
- خب،برنامهی امروزمون چيه؟
هرميون گفت:
- فکرکنم لااقل برنامهی شما دوتا اين باشه که تکاليف و جريمههاتونو بنويسين!
رون کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- اَه،بسکن هرميون!وقت زياده...تازه ما که کار زيادی نداريم،بذار ببينم...
او انگشتانش را بالا آورد و در حالیکه يکیيکی آنها را خم میکرد گفت:
- اِااا...يک،دو،سه و آهان چهارتا مقاله و...دوتا جريمه...
هری با بیحوصلگی گفت:
- من يه جريمه دارم!
و با حالت تمسخرآميزی دستش را به نشانهی پيروزی در هوا تکان داد.هرميون با لحن سرزنشآميزی گفت:
- واقعاً هنر کردی!با اين سرعتی که شما دوتا پيش میرين و برای يه مقاله نصف روز وقت لازم دارين کارهايي که رون گفت حداقل يه هفته طول میکشه.
رون با زبان چرب و نرمی گفت:
- اما چون اين دفعه تو کمکمون میکنی يه عصر تا شب کافيه...
- اصلاً فکرشم نکن!
- هرميون،فقط يه کمک کوچولو...
هری که اعصابش به اندازهی کافی خورد بود و حال و حوصلهی گوش دادن به جر و بحث آنها را نداشت گفت:
- خواهش میکنم دوباره شروع نکنين!...من ميگم بهتره اول يه سری به هاگريد بزنيم.بعدش من و رون بايد بريم اعضای تيم کوييديچو پيدا کنيم و زمان تمريناتمونو مشخص کنيم،شايد اولين جلسهشو بذاريم همين امروز.
رون و هرميون کمی جاخوردند اما بعد موافقت کردند و همگی به راه افتادند. هنگامیکه به طرف سرسرای ورودی میرفتند رون پرسيد:
- نمیخوای مسابقهی انتخابی بذاری؟حالا که کتی نيست يه مهاجم کم داريم و ممکنه بتونی...يه دروازبان بهتر از منم پيدا کنی...
- دين از خداشه مهاجم تيم بشه...و دربارهی درواهزبان دهنتو ببند(هری اين قسمت را با حالتی خودمانی گفت)تو دروازهبان خيلی خوبی هستی و مطمئنم دروازبان بهتر از تو پيدا نمیکنم چون سال پيش يه آزمون برگزار کرديم و بين سال اول تا ششم کسی بهتر از تو نبود.فقط مکلاگن رقيبت به حساب ميومد که اونم سال هفتمی بود و امسال ديگه از شرِش خلاص شديم...درکل حال و حوصلهی يه امتحان ديگهرو ندا...مواظب باش!
رون که از تعريفهای هری خجالتزده شدهبود فراموش کرد از روی يک پلهی انحرافی بپرد و پايش در آن گير کرد.هری و هرميون رون را بالا کشيدند و با سرعت بيشتری به پايين پلکان رفتند.سرسرای ورودی زياد شلوغ نبود و احتمالاً همه يا کنار درياچه بودند يا تعطيلاتشان را در سالن عمومی گروهشان میگذراندند.وقتی هری،رون و هرميون به درهای چوب بلوط رسيدند صدای قدمهای شتابان کسی در سرسرا پيچيد.
- هری!هری!
آنها برگشتند و دين را ديدند که به طرفشان میدويد.او نفسنفسزنان جلوی آنها متوقف شد و گفت:
- هری،پروفسور آمبريج باهات کار داره.
- نمیدونی چه کارم داره؟
دين که به هری نگاه نمیکرد و حالت مرموزی داشت زير لب گفت:
- نه...فعلاً خداحافظ...
و به راه افتاد و با همان سرعتی که به طرفشان آمده بود از آنها فاصله گرفت.هری پشت سر او فرياد زد:
- چند ساعت ديگه ميخوايم دربارهی جلسات تمرينمون برنامهريزی کنيم،همين دور و بر باش!
دين برنگشت و تنها دستش را تکان داد.هری کمی عصبی شده بود با اين حال سعی کرد خود را بیتفاوت نشان دهد و گفت:
- مثل اينه که احضار شدم...شما بريد پيش هاگريد منم اگه تونستم ميام.
هرميون که نگران شدهبود دهانش را باز کرد اما هری که لبخند تلخی بر لب داشت پيشدستی کرد و به او گفت:
- نگران نباش،کنترلمو جلوی آمبريج از دست نميدم.فقط ميخوايم يه گپ کوچولو بزنيم،شما بريد...فعلاً خداحافظ.
رون و هرميون ايستادند و نگاهشان را بدرقهی راه هری کردند که دوباره از پلکان مرمری بالا میرفت.
هری همانطور که به طرف طبقهی هفتم گام برمیداشت غرق در افکارش بود...يک هفته از زمانی که آمبريج را در مقام دامبلدور ديده بود میگذشت ولی حالا که به طرف ناودان کلهاژدری میرفت شک داشت طاقت ديدن آن عجوزه را بر روی صندلی دامبلدور داشته باشد،همچنين با اينکه از همان لحظهی ورودش به هاگوارتز و مشاهدهی آمبريج انتظار داشت به زودی زود توسط او فراخوانده شود و مورد بازخواست قرار گيرد اکنون مضطرب و هراسان بود...آيا آمبريج از قضيهی شب قبل بو برده بود؟...غيرممکن بود،هری و رون تنها چند ساعت آن هم در نيمههای شب از مدرسه خارج شده بودند و احتمال اينکه کسی آنها را ديده باشد زير صفر بود...اما پس چرا آمبريج آن روز را برای احضار هری انتخاب کرده بود؟...هری پيچ و تاب ناخوشايندی را در ناحيهی شکمش احساس میکرد و ضربان قلبش شديد شده بود...
سرانجام به جلوی ناودان کلهاژدری رسيد و ابلهانه به آن خيره شد...او که اسم رمز را نميدانست!...اما ناودان کلهاژدری در برابر چشمان حيرتزدهی هری جان گرفت و اجازه داد تا پلکان مارپيچی پشتش نمايان شود.هری قدم بر پلکان گذاشت که با حرکت نرمی به صورت مارپيچی بالا میرفت و در شگفت بود که آمبريج با چه جرأتی توانسته سد عبور از واژهی رمز را از سر راه مخالفينش بردارد درحالیکه در دورهی کوتاه مديريت قبليش ورود دو برقک را تجربه کرده بود.پلکان از حرکت ايستاد و هری به طرف در مقابلش رفت...يعنی آمبريج چه بلايي بر سر دفتر دامبلدور آورده بود؟آيا تابلوی مديران پيشين هاگوارتز را برداشته و به جايش همانتم بشقابهاي زشتی را گذاشته بود که درهرکدام گربهای جست وخيز میکرد؟يا ابزارها و سازهای جالب دامبلدور را کنار گذاشته و به جايش روميزیهای توری و گلدانهای زينتی را بر روی ميزهای پايه باريک قرار داده بود؟هنگامیکه هری دستش را بالا آورد تا در بزند اولين تغيير برايش آشکار شد...کوبهی برنجی در ورودی ديگر به شکل شيردال نبود و مانند بقيهی کوبهها شکلی خميده و ساده داشت.
تقتقتق
بلافاصله صدای زير و دخترانهی آمبريج به گوش رسيد.
- بيا تو،آقای پاتر.
هری نفس عميقی کشيد و سپس در را باز کرد و وارد شد.
چندان هم بد نبود...البته به جز شکل دايرهای اتاق و تابلوهای مديران قبلی همه چيز تغيير کرده بود اما لااقل به ناخوشايندی دفتر قبليش نبود.تمام ميزهای پايه باريک را برداشته بودند و فضای اتاق به طور قابل ملاحظهای افزايش يافته بود.همچنين ميز بزرگ دامبلدورکه پايههايش به شکل پنجهی جانوران بود را برداشته و يک ميز معمولی از جنس چوب بلوط را جانشين آن کردهبودند.به خوبی معلوم بود آمبريج نتوانسته از بشقابهای زينتيش دل بِکَنَد زيرا قفسهی پشت ميز را جابهجا کرده و به جايش مجموعهی بشقابها را قرار داده بود و تصاوير بچه گربهها که از نور آفتاب روشن شده بودند در درون هر بشقاب بالا و پايين میپريدند.و بالاخره آمبريج،او که بر بروی صندلی پشت ميز لم داده بود و لبخند پهنی به صورت داشت مانند هميشه اين حس را به هری القا میکرد که وزغی غولپيکر در جستجوی غذای لذيذی برای بلعيدن است.
- بشين،آقای پاتر.
هری روبهروی آمبريج بر روی صندلی نشست،همان صندلیای که در سالهای پيش در مقابل دامبلدور بر رويش نشسته بود.آمبريج به جلو خم شد و دستهای گوشتالويش را به ميز تکيه داد.لبخند پهن و گسترده و لحن ملايم و دلنشينش مثل هميشه تهديدآميز و نشانگر خبری بد بود.اما هری میخواست قبل از اينکه آمبريج سوالش را بپرسد جواب خودش را بگيرد بنابراين قبل از اينکه او دهانش را باز کند گفت:
- ببخشيد قربان،فکر کنم ناودان کلهاژدری دچار مشکل شده چون قبل از اينکه اسم رمز رو بگم باز شد و کنار رفت!
آمبريج که لبخندش گستردهتر شده بود گفت:
- نه،مشکلی برای اون پيش نيومده...من يه طلسم ساده روش اجرا کردم تا در برابر کسايي که باهاشون قرار ملاقات دارم خودبهخود باز بشه،به نظر من اسم رمز خيلی ابتداييه.
آمبريج جملهی آخر را به صورتی کنايهآميز بر زبان آورد.هری لبخند دروغينی بر لب داشت اما درحقيقت خونش به جوش آمده بود...آن وزغ پير اجازه نداشت روشهای دامبلدور را به باد تمسخر بگيرد،همين که با کمال وقاحت و پر رويي جای او را اشغال کرده کافی بود.
گويي احساسات هری بر چهرهاش تأثير گذاشته بود زيرا آمبريج از او پرسيد:
- مشکلی پيش اومده،آقای پاتر؟
هری با دستپاچگی جواب داد:
- اوه،نه قربان!
اما باز هم نگاه حاکی از نفرتش را نثار آمبريج کرد.
- خيلیخب،حالا ميخوام خيلی رک و پوستکنده با هم صحبت کنيم...من يه سوال میپرسم و تو هم جواب منو ميدی...
آمبريج هنگام گفتن اين جمله جوری به هری چشم دوخته بود که انگار به مگسی چاق و چله نگاه میکند و بعد هم با چشمان ورقلمبيدهاش به او خيره شد تا عکسالعملش را مشاهده کند...هری حس بدی داشت،حسی که میگفت آمبريج همه چيز را میداند.اما هری ظاهری خونسرد به خود گرفته بود و سعی میکرد ذرهای از هول و هراسش را برای او آشکار نکند...قلبش ديوانهبار به سينهاش میکوبيد...
- آقای پاتر،شما و آقای ويزلی شب قبل بيرون از مدرسه چهکار میکرديد؟
انگار يک سطل آب يخ بر روی سر هری خالی کردند...اين چيزی نبود که آمبريج حدس زده باشد و يا برای يکدستی زدن به هری از خودش درآورده باشد،بیشک کسی اين خبر را به او رسانده بود،يک جاسوس...يک جاسوس خيانتکار که اگر هری گيرش میآورد...
- من منتظرم آقای پاتر،نکنه با سکوت کردن میخوای نشون بدی روحت از اين قضيه بیخبره؟میخوای انکار کنی که ديشب از هاگوارتز خارج شدين؟
هری از افکارش بيرون کشيده شد و دوباره به آمبريج نگاه کرد که لبخند رضايتمندانهای بر لب داشت...حالا بايد چه میکرد؟اگر هری قبول میکرد که شبانه از مدرسه خارج شدهاند بی برو برگرد جفتشان را اخراج میکردند.از طرفی انکار کردن هم فايدهای نداشت چون آمبريج همه چيز را میدانست...چقدر به رون و هرميون گفت خود را به دردسر نيندازند؟...اما نه،حالا نبايد تسليم میشد،فکر بهتری داشت.دوباره با بیخيالی به آمبريج نگاه کرد و با لحنی بیتفاوت گفت:
- نه.
- نه چی؟
- نه،انکار نمیکنم که من و رون از مدرسه خارج شديم.
- جدی؟خب کجا رفته بودين؟...همونجايي که سال پيش با دامبلدور رفته بودی؟
- متأسفم،نمیتونم چيزی بهتون بگم.
آمبريج لحظهای جاخورد و اينبار نوبت هری بود که لبخند بزند.اما خيلی زود حالت آمبريج عوض شد و درحالیکه برق شرارت در چشمانش میدرخشيد گفت:
- پس منم متأسفم...هر دوتون اخراجين.
هری بلافاصله از جايش بلند شد و گفت:
- پس من میتونم برم؟
نقشهاش گرفت...صورت آمبريج آويزان و شباهتش به قورباغهای که لقمهی چرب و نرمی را از دست داده بيشتر شد سپس دوباره لبخند پهنی را بر صورتش نشاند و با لحن دلنشينی گفت:
- اوه،منظورم اين نبود آقای پاتر...بشين...بشين...
هری که از شجاعت خودش شگفتزده شده بود بر روی صندلی نشست.آمبريج چند لحظه ساکت ماند و بعد گفت:
- نوشيدنی میخوری؟
- نه،متشکرم.آخرين باری که میخواستين به بهانهی خوردن نوشيدنی و با استفاده از محلول راستی ازم حرف بکشينو فراموش نکردم.
لبخند آمبريج کمرنگ شد اما باز هم با زبان چرب ونرمی گفت:
- اون دفعه قضيه فرق میکرد،من فقط...
- شما فقط میخواستين از کارهای پروفسور دامبلدور سر در بيارين،درست مثل الان.
- شواهد بر عليه دامبلدور بود و درضمن اسنيپ برای من محلول راستیرو درست کرده بود اما حالا اسلاگهورن...
- من مطمئنم وقتی تونستيد از پروفسور اسلاگهورن بخواين جاسوسی منو بکنه و از زير زبونم حرف بيرون بکشه درخواست يک شيشه محلول راستی براتون کار سختی نيست!
اين دفعه ديگر آمبريج بدجوری خلعسلاح شده بود.از قيافهاش معلوم بود راه ديگری برای نرم کردن هری در آستين ندارد بنابراين روش جديدی در پيش گرفت،رودرواسی را کنار گذشت و درحالیکه با جديت به هری نگاه میکرد با لحن تهديدآميزی شروع به حرف زدن کرد:
- گوشکن پاتر،اگه...
اما ناگهان در پشت هری باز و فيلچ در چارچوب آن نمايان شد.قيافهی سراسيمه و نفسنفسزدنهايش نشانهی اين بود که قرارملاقات ندارد و با عجله خود را به آنجا رسانده است.هری ابتدا تعجب کرد که او چگونه طلسم آمبريج را پشت سر گذاشته اما بعد به خودش جواب داد فيلچ که هر بار خبر خلافکاری بچهها را برای آمبريج میآورد يک ملاقاتکنندهی هميشگی به حساب میآيد و حتی شايد اين فيلچ بوده که خبر فرار هری و رون از مدرسه را به او داده درنتيجه با نفرتی بيشتر از ساير مواقع به او نگاه کرد.فيلچ با صدای خِسخِسیاش شروع به حرف زدن کرد.
- خانم،آقای روفس اسکريمجيور در سرسرای ورودی منتظر شمان...ميگن کارشون فوريه...
آمبريج از جايش پريد و با همان لحن خشک و تهديدآميز به هری گفت:
- تو میتونی بری اما خوب دربارهی چيزهايي که گفتيم فکرکن،بهتره بگی مشغول چه کاری هستی...
و با قدمهای کوتاهش به دنبال فيلچ از دفتر خارج شد.هری همانطور که از روی صندليش برمیخاست زير لب به آمبريج و اسکريمجيور ناسزا میگفت،از هردوی آنها متنفر بود و اين فکر که شايد کار فوری اسکريمجيور گرفتن خبر دربارهی خودش بوده است نفرتش را عميقتر میکرد.در وسط اتاق ايستاد و نفسی کشيد که بيشتر به آه شباهت داشت و با چشمان خستهاش باری ديگر آنجا را از نظر گذراند که ناگهان چشمش در نقطهای ثابت ماند...ضربان قلبش شدت يافت و با هجوم موجی از اميد در وجودش لبخندی بر لبانش نقش بست...باعجله به طرف تابلوهای بیشماری که در هرکدام مديران پيشين هاگوارتز خر و پف میکردند رفت،آنقدر هيجانزده شده بود که در راه دو صندلی را واژگون کرد اما اهميت نداد و خود را به جلوی قاب عکس دامبلدور رساند...با ديدن چهرهی آرام دامبلدور که به آهستگی در خواب خُرخُر میکرد ناخواسته اشک در چشمانش حلقه زد و بغض راه گلويش را بست...اما حالا وقت احساساتی شدن نبود،سوالهای زيادی از او داشت و بايد هرچه سريعتر دست به کار میشد.نمیخواست ساير مديران را هم بيدار کند تا حرفهايش را بشنوند درنتيجه با صداي زير و آهستهای گفت:
- پروفسور!
پروفسور دامبلدور هنوز هم خواب بود و قفسهی سينهاش به آرامی بالا و پايين میرفت.هری در تلاشی دوباره و با صدايي کمی بلندتر تکرار کرد:
- پروفسور!
خير،فايدهای نداشت.هری که اعصابش خرد شده بود با درماندگی فکر کرد آيا اين قانون آنجاست که مديران در تابلوهايشان شب و روز به خواب فرو روند!با احتياط دستش را بالا آورد و درحالیکه نمیدانست کارش نتيجهای در بر دارد يا نه آهسته به شانهی پروفسور دامبلدور در قاب عکسش سيخونک زد...
- پروفسور!
بالاخره موفق شد.پروفسور دامبلدور سرش را بلند کرد و به آرامی چشمانش را گشود.با ديدن هری لبخندی بر صورتش نشست و گفت:
- هری!چی شده که به من سر زدی؟
- قربان...
هری نمیدانست چه بگويد...حالا که به آن چشمان آبی آرام و ريش بلند و نقرهفام نگاه میکرد درک اين موضوع که دامبلدور مرده از هميشه برايش مشکلتر بود.آب دهانش را قورت داد تا بغضی که راه گلويش را سد کرده بود برطرف و بتواند صحبت کند،بايد میرفت سر اصل مطلب چون هر لحظه ممکن بود آمبريج به دفترش بازگردد.
- پروفسور من...من ديشب به درهی گودريک رفته بودم و...
- درهی گودريک؟
- بله،میخواستم قبل از اينکه برم دنبال جاودانهسازها يه بار جايي که همهچيز از اونجا شروع شده بود رو ببينم...اما حالا نميدونم کارمو از کجا شروع کنم،بدون شما خيلی...
اما کلام ياريش نمیداد.نمیدانست بگويد تنها شده است يا سردرگم؟ديگر نتوانست جلوی خود را بگيرد و بغض فروخوردهاش امانش را بريد و گفت:
- قربان،اون جاودانهساز تقلبی بود،يه قابآويز تقلبی که باهاش دست به سرمون کردن و باعث شدن شما...بعدش هم که اسنيپ...
- اون تقصيری نداشت...
- چی؟!!
خيلی مسخره بود...چطور میتوانست هنوز هم بر عقيدهاش دربارهی معتمد بودن اسنيپ پافشاری کند وقتی توسط خود او کشته شده بود؟!!هری با صدای هقهق مانندی گفت:
- قربان،ولی اون بدذات...اون...اون شمارو...شمارو کشت!
دامبلدور هنوز هم لبخند میزد.او با لحن آرامشبخشی گفت:
- به وقتش همه چيزو میفهمي هری.
- شما بهم بگين قضيه چيه؟
- من نميتونم هری!
- آخه چرا؟
دامبلدور سکوت کرد و به لبخند زدن ادامه داد.هری با درماندگی به در و سپس دوباره به دامبلدور نگاه کرد و گفت:
- پس دربارهی جاودانهسازها بگين...به نظرتون جای بقيهی اونا کجاست؟
- من چيزی نميدونم.
- يعنی چی نميدونيد؟شما خودتون...خودتون گفتين...
- هری،وظيفهی من فقط اينه که مدير جديدرو در کارهای مدرسه ياری کنم و به سوالهای اون جواب بدم.
هری وحشتزده شد و گفت:
- يعنی آمبريج دربارهی شبی که به غار رفتيم پرسيده و شما چون مديره همه چيزو بهش گفتين؟
- نه،هری!اون از من همچين چيزی نپرسيده چون ميدونه من نميتونم جواب بدم.
هری کاملاً گيج و آشفته شده بود...اين دامبلدور آن دامبلدوری نبود که هری میشناخت...هری در تمام طول سالهايي که با او بود به ندرت کلمههايي نظير «نميدانم»يا«نميتوانم»را از زبانش شنيده بود!
- من نميفهمم قربان!چرا نمیتونيد؟!!
- تو بايد اينو بفهمی هری که من مردم...يه آدم مرده با زندهش فرق میکنه.اگه قرار بود مردهها توی قاب عکسشون مثل زمانیکه زنده بودن رفتار کنن همه تابلوی رفتگانشونو ميزدن به ديوار و باهاشون زندگی میکردن!
نه،برای هری غير قابل درک بود وقتی میديد دامبلدور در مقابلش است اما مثل هميشه او را راهنمايي نمیکند،راه درست را به او نشان نمیدهد و از اين گرداب سردرگمی بيرون نمیکشد!
سر انجام درحالیکه ميان چيزی بين حرص و ناباوری میسوخت با خشونت گفت:
- پس اگه نميخواين هيچ کمکی به من بکنين میرم تا بتونين به وظايفتون برسين!
وقتی دامبلدور باز هم چيزی نگفت و تنها لبخندش وسيعتر شد حرص هری بيشتر درآمد،با گامهايي بلند به طرف در رفت و آن را با خشونت باز و بسته کرد. هری همانطور که دستهايش را در جيب ردايش چپانده بود با گامهايي که تاپ و تاپ صدا میداد در طول راهروی طبقهی هفتم جلو میرفت.با رد شدن از کنار فرشينهی بارناباس احمق که در مقابلش در مخفی اتاق ضروريات قرار داشت آتش خشمش شعلهور شد...به ياد تلاشهای بیثمرش برای فاش کردن همکاری اسنيپ و مالفوی در طرحريزی توطئهی قتل دامبلدور افتاد و همانطور که به طرف برج گريفندور میرفت به دنبال دليلي مبنی بر اعتماد غيرموجه دامبلدور به اسنيپ گشت که ناگهان در يکی از راهروها با دين روبهرو و رشتهی افکارش پاره شد.آندو به يکديگر خيره شدند و ساکت ماندند...در نگاه دين چيزی بود که همه چيز را لو میداد.هری نمیدانست به او چه بگويد،اصلاً باورش نمیشد او حاضر شده باشد خودش و رون را به آمبريج بفروشد...بدون هيچ حرفی از کنار او رد شد و دقت کرد تا هرچه محکمتر به شانهاش تنه بزند.هنوز هری چند متر بيشتر از دين دور نشده بود و که او برگشت و گفت:
- هری؟اون که...اون...اخراجتون نکرد که؟کرد؟
هری از حرکت بازايستاد،سرش را برگرداند و باتأسف تکان داد و دوباره به راه افتاد.وقتی به جلوی تابلوی بانوی چاق رسيد گفت:
- غول غارنشين!
تابلو کنار رفت و هری خود را از حفره بالا کشيد.اولين چيزی که توجهش را به خود جلب کرد جمعيت پراکندهای بود که دور تابلوی اعلانات ازدحام کرده بودند اما چون رون و هرميون را ديد که دور از جمعيت و بر روی مبلهای هميشگی لم دادهاند به طرف آنها رفت.وقتی به آنها رسيد خود را بر روی صندلی انداخت و درحالیکه با سرش به تابلوی اعلانات اشاره میکرد پرسيد:
- قضيه چيه؟
هرميون بلافاصله جواب داد:
- يه اعلاميهس.قراره از فردا دورهی آموزش جسميابی سالششمیها شروع بشه.
- ولی مال ما که بعد از کريسمس شروع شد؟!
- درسته،اما توی اعلاميه نوشته با شرايط موجود يعنی همين حملهها بچهها هرچه زودتر جسميابیرو ياد بگيرند بيشتر به نفعشونه.
رون گفت:
- نوشته سال پنجمیها هم میتونن شرکت کنن!اگه من بودم که هرچه بيشتر از اون زنيکه،"توايکراس" دوری میکردم...آشغالکلهی احمق با اون الفهای سهگانهی مسخرهش!
چند ثانيه هرسه به دانشآموزانی خيره شدند که با خواندن اعلاميه ذوقزده ميشدند و درحالیکه با شور و هيجان در گوش هم پچپچ میکردند از تابلوی اعلانات فاصله میگرفتند تا اينکه هرميون به جلو خم شد و از هری پرسيد:
- خب،با آمبريج چهکار کردی؟
هری با حالتی تنبلوار پاهايش را دراز کرد و جواب داد:
- هيچی بابا،همونی بود که حدس میزدم...میخواست دربارهی سال پيش و دامبلدور و اينجور چيزا سوالپيچم کنه.
بعد ناگهان صاف نشست و بسيار جدی گفت:
- آمبريج فهميده که من و رون ديشب از هاگوارتز خارج شديم...
رون و هرميون نفسهای صداداری را در سينه حبس کردند و هری ادامه داد:
- نگران نباشين،مثل اينه که کارش بدجوری گير منه و نميخواد اخراجم کنه.پس من يه برگ برنده دارم اما شما نه!
هرميون پرسيد:
- اين يعنی چی؟
- يعنی اينکه ديگه نه رون و نه تو دنبال من نمياين،فهميدين؟
- هری قبلاً دراينباره حرف زديم و قرار شد...
- قرار شد اگه مدير جديد نذاشت از مدرسه خارج بشيم من هاگوارتزو ترک کنم...
- اما هری...
- صبر کن تا حرفم تموم بشه هرميون!...من از هاگوارتز نمیرم چون همونطور که گفتم نمیخواد منو اخراج کنه اما شما دوتارو خيلی راحت میتونه از اينجا بندازه بيرون پس من به تنهايي میرم دنبال جاودانهسازها.
چند دقيقه هرسه ساکت شدند،سکوتی کمابيش آزاردهنده و اينبار رون سکوت را شکست.
- اصلاً کی به آمبريج گفته که ما از هاگوارتز خارج شديم؟کسی ما رو نديد!
هری که مطمئن نبود رون هم بتواند مانند خودش از سر گناه دين بگذرد گفت:
- نمیدونم!
اما هرميون که باهوشتر از اين حرفها بود با حالتی متفکرانه گفت:
- هر دوتون مطمئنين توی راه به کسی برنخوردين پس يکی از توی خوابگاهتون اين خبرو به آمبريج رسونده!
رون چشمانش را باريک کرد و گفت:
- حق با هرميونه!يه جاسوس توی خوابگاه که نصف شب بيدار شده و وقتی ديده ما نيستيم به آمبريج لومون داده...نويل که نمیتونه باشه چون اون تازگیها اصلاً با کسی حرف نمیزنه تازه خوابش هم سنگينه،اگه همهرو آب ببره اونو خواب میبره...پس همهچيز زير سر دينه!
هری میخواست چيزی بگويد بلکه رون را از اين موضوع منحرف کند اما وقتی دين در همان لحظه از حفره بالا آمد موقعيت خطریتر شد...رون که با حالتی کينهتوزانه به دين نگاه میکرد از جا پريد تا به طرف او برود.هری هم که هيچ راه حلی به مغزش نمیرسيد دست رون را گرفت تا مانع درگيریاش با دين شود.
- رون،ما هيچ مدرکی نداريم که نشون بده اون مقصره!
- وقتی يه فَس کتک خورد ديگه نيازی به مدرک نيست...ولم کن برم بزنمش!
از قيافهی رون معلوم بود تهديدش توخالیست و بيشتر بلوف میزند درنتيجه هری دستش را رها کرد.رون از جايش تکان نخورد و درحالیکه ذرهذره قرمز میشد زير لب گفت:
- خب،میتونيم صبرکنيم هروقت پشيمون شد خودش بياد و همهچيزو بگه...
و دوباره کنار هری نشست.هری از هرميون پرسيد:
- شما به ديدن هاگريد رفتين؟
- آره.
- خب،چه خبر؟
- اين دفعه ديگه من مطمئنم هاگريد ديوونه شده!
- چطور مگه؟
رون جواب داد:
- "گراوپ" و اون يکی غوله بچهدار شدن،دوتا بچه!حالا هاگريد میگه میخواد از گراوپ و خانوادهش يه ارتش درست کنه تا طرف ما باشن!بايد قيافهشو میديدی وقتی اين حرفهارو میزد...ما هم بهش گفتيم تا خانوادهی گراوپ به تعدادی برسه که بشه ازش ارتش درست کرد ديگه اسمشونبر آدمیرو زنده نذاشته،اما زير بار نمیره!
هرميون با تأسف سرش را تکان داد و هری گفت:
- اگر هم بشه ازشون ارتش درست کرد به ضررمونه چون اونا انقدر کلهپوکن که به نيروهای خودی حمله میکنن!
آنها چند دقيقه نيز به اين موضوع خنديدند اما دوباره سکوتی بينشان حکمفرما شد.بالاخره هرميون از جا برخاست و گفت:
- خب،ديگه وقتشه بريم سر تکاليفمون...
هری با بیرمقی گفت:
- نخير،من و رون بايد بريم تمرين...هِی،دملزا بيا اينجا!
در همان موقع دملزا رابينز از جلوی تابلوی اعلانات رد میشد و با شنيدن صدای هری به طرفش آمد.
- سلام هری.
- سلام،امروز میخوايم تمرينمونو شروع کنيم...اگه میشه "کوت" و "پيکس"رو هم پيدا کن و بهشون بگو...راستی به دين هم خبر بده.
- باشه،فعلاً...
او با عجله به راه افتاد.
- رون،تو هم برو دنبال جينی.
- باشه...
رون هم از هری دور شد.هری نيز برای اينکه هرچه سريعتر خود را از نگاه سرزنشآميز هرميون دور کند با دستپاچگی گفت:
- پس فعلاً خداحافظ...
و خيلی سريع از او روي برگرداند و راه زمين کوييديچ را در پيش گرفت تا با وجود شرمندگی دين و خشم خودش و نيز حضور جينی و تحمل نگاههای خواهشمندانهاش يکی از بدترين و آزاردهندهترين جلسات تمرين در طول عمرش را بگذراند.
قاب عکس
- اما ما مطمئنيم يکی ديگه هم اونجا بود!
اين جملهای بود که هری و رون از شب قبل بارها و بارها تکرار کردهبودند.آنها بعد از يک جسميابی موفق با بيشترين سرعتی که میتوانستند خود را به هرميون رساندند.او که با پوستی به سفيدی گچ و با حالتی عصبی جلوی آتش راه میرفت به محض بالا آمدن آنها از حفرهی تابلو درحالیکه هم گريه میکرد و هم میخنديد به طرفشان دويد،قبل از اينکه هری و رون بتوانند چيزی بگويند در آغوششان پريد و صورتشان را بوسهباران کرد.بعد از اينکه بالاخره رون و هرميون از هم جدا شدند و هرميون آرام گرفت هری و رون ماجرا را برايش تعريف کردند،درواقع رون ماجرا را تعريف کرد زيرا هری هنوز از اينکه رون شلوغ بازی درآورده و مانع خلوت کردن او با والدينش شده بود دلخور بود و زياد حرف نزد.
هرميون از همان اول نپذيرفت که کسی آنها را تعقيب میکرده و معتقد بود از روی بزدلی خيال کردهاند که صداهايي ميشنوند و حالا هم که هری و رون برای خدا میداند هزار و چندمين بار به او میگفتند که مطمئنند صدای خشخش زاييدهی تخيلاتشان نبوده همانطور که در پشت روزنامهی پيام امروز آب کدوحلوايياش را میخورد با لجاجت جواب داد:
- منم مطمئنم اگه خودم با هری رفتهبودم نه صدای خشخش ميشنيدم و نه مه ميديدم.
رون با آزردگی گفت:
- من دربارهی مه دروغ نگفتم!
هرميون به نشانهی ناباوري صداي تمسخرآميزی درآورد.
از بس رون ماجرا را آب و تاب داده و سفر کوتاه و بیخطرشان را به جنگ در مقابل چندين و چند ديوانهساز و دوزخی و باطل کردن جادوهای باستانی و طلسمهای محافظتی تبديل کرده بود هرميون به جز قسمتی که هری و رون از جلوی کافهی سه دسته جارو جسميابی کرده و دوباره همانجا ظاهر شده بودند چيز ديگری را باور نکرد(قسمت گير افتادن رون در پيچک کاملاً قابل درک بود اما خود رون اشارهای به خرابکاريش نکرد و هری هم فقط به خاطر دوستی مستحکمشان توانست ازلذت لو دادن او و مشاهدهی قيافهی خجالتزدهاش در مقابل هرميون صرف نظر کند).
هری با بیميلی گفت:
- رون راست ميگه،اونجا مه بدجوری بود.
هرميون روزنامه را روی ميز گذاشت و درحالیکه با غرور خاصی به هری و رون نگاه میکرد گفت:
- پس قضيهی مه راسته!
رون با افتخار سينهاش را جلو داد و سرش را بالا گرفت اما هری با بیرحمی گفت:
- مه بود اما هيچ مانتيکوری از بينش بيرون نيومد که رون بخواد جادوش کنه!
رون رنگ به رنگ شد و با دستپاچگی گفت:
- حالا توی روزنامه چی نوشته؟
هرميون ابتدا چپچپ به رون نگاه کرد و سپس جواب داد:
- همون چيزهای قديمی...يه ليست بلندبالا از حملهها که وحشتناکترينش حملهی دستهجمعی غولها به يه دهکدهی مشنگنشينه،هيچی باقی نذاشتن... ايناهاش،عکسشو ببينين...
او روزنامه را جلوی هری و رون گذاشت...آن عکس يک ويرانگری تمام عيار را به تصوير کشيده بود.تمام خانهها با خاک يکسان شده بودند و از بعضی از آنها دود برمیخواست.لکههای خون سرتاسر زمين را فرا گرفته بودند و در گوشه و کنار سرهای جداشده و يا دست و پاهای کنده شدهی انسانها به چشم میخورد...تصور اينکه زمانی آن کپههای خاک خانه بودهاند و مشنگهايی که الان تکهتکه شده بودند زندگی بیدردسری را در دهکدهی کوچکشان میگذراندهاند بسيار دشوار بود.
هری پيراشکیاش را که ديگر ميلی به خوردنش نداشت کنار گذاشت و گفت:
- خب،برنامهی امروزمون چيه؟
هرميون گفت:
- فکرکنم لااقل برنامهی شما دوتا اين باشه که تکاليف و جريمههاتونو بنويسين!
رون کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- اَه،بسکن هرميون!وقت زياده...تازه ما که کار زيادی نداريم،بذار ببينم...
او انگشتانش را بالا آورد و در حالیکه يکیيکی آنها را خم میکرد گفت:
- اِااا...يک،دو،سه و آهان چهارتا مقاله و...دوتا جريمه...
هری با بیحوصلگی گفت:
- من يه جريمه دارم!
و با حالت تمسخرآميزی دستش را به نشانهی پيروزی در هوا تکان داد.هرميون با لحن سرزنشآميزی گفت:
- واقعاً هنر کردی!با اين سرعتی که شما دوتا پيش میرين و برای يه مقاله نصف روز وقت لازم دارين کارهايي که رون گفت حداقل يه هفته طول میکشه.
رون با زبان چرب و نرمی گفت:
- اما چون اين دفعه تو کمکمون میکنی يه عصر تا شب کافيه...
- اصلاً فکرشم نکن!
- هرميون،فقط يه کمک کوچولو...
هری که اعصابش به اندازهی کافی خورد بود و حال و حوصلهی گوش دادن به جر و بحث آنها را نداشت گفت:
- خواهش میکنم دوباره شروع نکنين!...من ميگم بهتره اول يه سری به هاگريد بزنيم.بعدش من و رون بايد بريم اعضای تيم کوييديچو پيدا کنيم و زمان تمريناتمونو مشخص کنيم،شايد اولين جلسهشو بذاريم همين امروز.
رون و هرميون کمی جاخوردند اما بعد موافقت کردند و همگی به راه افتادند. هنگامیکه به طرف سرسرای ورودی میرفتند رون پرسيد:
- نمیخوای مسابقهی انتخابی بذاری؟حالا که کتی نيست يه مهاجم کم داريم و ممکنه بتونی...يه دروازبان بهتر از منم پيدا کنی...
- دين از خداشه مهاجم تيم بشه...و دربارهی درواهزبان دهنتو ببند(هری اين قسمت را با حالتی خودمانی گفت)تو دروازهبان خيلی خوبی هستی و مطمئنم دروازبان بهتر از تو پيدا نمیکنم چون سال پيش يه آزمون برگزار کرديم و بين سال اول تا ششم کسی بهتر از تو نبود.فقط مکلاگن رقيبت به حساب ميومد که اونم سال هفتمی بود و امسال ديگه از شرِش خلاص شديم...درکل حال و حوصلهی يه امتحان ديگهرو ندا...مواظب باش!
رون که از تعريفهای هری خجالتزده شدهبود فراموش کرد از روی يک پلهی انحرافی بپرد و پايش در آن گير کرد.هری و هرميون رون را بالا کشيدند و با سرعت بيشتری به پايين پلکان رفتند.سرسرای ورودی زياد شلوغ نبود و احتمالاً همه يا کنار درياچه بودند يا تعطيلاتشان را در سالن عمومی گروهشان میگذراندند.وقتی هری،رون و هرميون به درهای چوب بلوط رسيدند صدای قدمهای شتابان کسی در سرسرا پيچيد.
- هری!هری!
آنها برگشتند و دين را ديدند که به طرفشان میدويد.او نفسنفسزنان جلوی آنها متوقف شد و گفت:
- هری،پروفسور آمبريج باهات کار داره.
- نمیدونی چه کارم داره؟
دين که به هری نگاه نمیکرد و حالت مرموزی داشت زير لب گفت:
- نه...فعلاً خداحافظ...
و به راه افتاد و با همان سرعتی که به طرفشان آمده بود از آنها فاصله گرفت.هری پشت سر او فرياد زد:
- چند ساعت ديگه ميخوايم دربارهی جلسات تمرينمون برنامهريزی کنيم،همين دور و بر باش!
دين برنگشت و تنها دستش را تکان داد.هری کمی عصبی شده بود با اين حال سعی کرد خود را بیتفاوت نشان دهد و گفت:
- مثل اينه که احضار شدم...شما بريد پيش هاگريد منم اگه تونستم ميام.
هرميون که نگران شدهبود دهانش را باز کرد اما هری که لبخند تلخی بر لب داشت پيشدستی کرد و به او گفت:
- نگران نباش،کنترلمو جلوی آمبريج از دست نميدم.فقط ميخوايم يه گپ کوچولو بزنيم،شما بريد...فعلاً خداحافظ.
رون و هرميون ايستادند و نگاهشان را بدرقهی راه هری کردند که دوباره از پلکان مرمری بالا میرفت.
هری همانطور که به طرف طبقهی هفتم گام برمیداشت غرق در افکارش بود...يک هفته از زمانی که آمبريج را در مقام دامبلدور ديده بود میگذشت ولی حالا که به طرف ناودان کلهاژدری میرفت شک داشت طاقت ديدن آن عجوزه را بر روی صندلی دامبلدور داشته باشد،همچنين با اينکه از همان لحظهی ورودش به هاگوارتز و مشاهدهی آمبريج انتظار داشت به زودی زود توسط او فراخوانده شود و مورد بازخواست قرار گيرد اکنون مضطرب و هراسان بود...آيا آمبريج از قضيهی شب قبل بو برده بود؟...غيرممکن بود،هری و رون تنها چند ساعت آن هم در نيمههای شب از مدرسه خارج شده بودند و احتمال اينکه کسی آنها را ديده باشد زير صفر بود...اما پس چرا آمبريج آن روز را برای احضار هری انتخاب کرده بود؟...هری پيچ و تاب ناخوشايندی را در ناحيهی شکمش احساس میکرد و ضربان قلبش شديد شده بود...
سرانجام به جلوی ناودان کلهاژدری رسيد و ابلهانه به آن خيره شد...او که اسم رمز را نميدانست!...اما ناودان کلهاژدری در برابر چشمان حيرتزدهی هری جان گرفت و اجازه داد تا پلکان مارپيچی پشتش نمايان شود.هری قدم بر پلکان گذاشت که با حرکت نرمی به صورت مارپيچی بالا میرفت و در شگفت بود که آمبريج با چه جرأتی توانسته سد عبور از واژهی رمز را از سر راه مخالفينش بردارد درحالیکه در دورهی کوتاه مديريت قبليش ورود دو برقک را تجربه کرده بود.پلکان از حرکت ايستاد و هری به طرف در مقابلش رفت...يعنی آمبريج چه بلايي بر سر دفتر دامبلدور آورده بود؟آيا تابلوی مديران پيشين هاگوارتز را برداشته و به جايش همانتم بشقابهاي زشتی را گذاشته بود که درهرکدام گربهای جست وخيز میکرد؟يا ابزارها و سازهای جالب دامبلدور را کنار گذاشته و به جايش روميزیهای توری و گلدانهای زينتی را بر روی ميزهای پايه باريک قرار داده بود؟هنگامیکه هری دستش را بالا آورد تا در بزند اولين تغيير برايش آشکار شد...کوبهی برنجی در ورودی ديگر به شکل شيردال نبود و مانند بقيهی کوبهها شکلی خميده و ساده داشت.
تقتقتق
بلافاصله صدای زير و دخترانهی آمبريج به گوش رسيد.
- بيا تو،آقای پاتر.
هری نفس عميقی کشيد و سپس در را باز کرد و وارد شد.
چندان هم بد نبود...البته به جز شکل دايرهای اتاق و تابلوهای مديران قبلی همه چيز تغيير کرده بود اما لااقل به ناخوشايندی دفتر قبليش نبود.تمام ميزهای پايه باريک را برداشته بودند و فضای اتاق به طور قابل ملاحظهای افزايش يافته بود.همچنين ميز بزرگ دامبلدورکه پايههايش به شکل پنجهی جانوران بود را برداشته و يک ميز معمولی از جنس چوب بلوط را جانشين آن کردهبودند.به خوبی معلوم بود آمبريج نتوانسته از بشقابهای زينتيش دل بِکَنَد زيرا قفسهی پشت ميز را جابهجا کرده و به جايش مجموعهی بشقابها را قرار داده بود و تصاوير بچه گربهها که از نور آفتاب روشن شده بودند در درون هر بشقاب بالا و پايين میپريدند.و بالاخره آمبريج،او که بر بروی صندلی پشت ميز لم داده بود و لبخند پهنی به صورت داشت مانند هميشه اين حس را به هری القا میکرد که وزغی غولپيکر در جستجوی غذای لذيذی برای بلعيدن است.
- بشين،آقای پاتر.
هری روبهروی آمبريج بر روی صندلی نشست،همان صندلیای که در سالهای پيش در مقابل دامبلدور بر رويش نشسته بود.آمبريج به جلو خم شد و دستهای گوشتالويش را به ميز تکيه داد.لبخند پهن و گسترده و لحن ملايم و دلنشينش مثل هميشه تهديدآميز و نشانگر خبری بد بود.اما هری میخواست قبل از اينکه آمبريج سوالش را بپرسد جواب خودش را بگيرد بنابراين قبل از اينکه او دهانش را باز کند گفت:
- ببخشيد قربان،فکر کنم ناودان کلهاژدری دچار مشکل شده چون قبل از اينکه اسم رمز رو بگم باز شد و کنار رفت!
آمبريج که لبخندش گستردهتر شده بود گفت:
- نه،مشکلی برای اون پيش نيومده...من يه طلسم ساده روش اجرا کردم تا در برابر کسايي که باهاشون قرار ملاقات دارم خودبهخود باز بشه،به نظر من اسم رمز خيلی ابتداييه.
آمبريج جملهی آخر را به صورتی کنايهآميز بر زبان آورد.هری لبخند دروغينی بر لب داشت اما درحقيقت خونش به جوش آمده بود...آن وزغ پير اجازه نداشت روشهای دامبلدور را به باد تمسخر بگيرد،همين که با کمال وقاحت و پر رويي جای او را اشغال کرده کافی بود.
گويي احساسات هری بر چهرهاش تأثير گذاشته بود زيرا آمبريج از او پرسيد:
- مشکلی پيش اومده،آقای پاتر؟
هری با دستپاچگی جواب داد:
- اوه،نه قربان!
اما باز هم نگاه حاکی از نفرتش را نثار آمبريج کرد.
- خيلیخب،حالا ميخوام خيلی رک و پوستکنده با هم صحبت کنيم...من يه سوال میپرسم و تو هم جواب منو ميدی...
آمبريج هنگام گفتن اين جمله جوری به هری چشم دوخته بود که انگار به مگسی چاق و چله نگاه میکند و بعد هم با چشمان ورقلمبيدهاش به او خيره شد تا عکسالعملش را مشاهده کند...هری حس بدی داشت،حسی که میگفت آمبريج همه چيز را میداند.اما هری ظاهری خونسرد به خود گرفته بود و سعی میکرد ذرهای از هول و هراسش را برای او آشکار نکند...قلبش ديوانهبار به سينهاش میکوبيد...
- آقای پاتر،شما و آقای ويزلی شب قبل بيرون از مدرسه چهکار میکرديد؟
انگار يک سطل آب يخ بر روی سر هری خالی کردند...اين چيزی نبود که آمبريج حدس زده باشد و يا برای يکدستی زدن به هری از خودش درآورده باشد،بیشک کسی اين خبر را به او رسانده بود،يک جاسوس...يک جاسوس خيانتکار که اگر هری گيرش میآورد...
- من منتظرم آقای پاتر،نکنه با سکوت کردن میخوای نشون بدی روحت از اين قضيه بیخبره؟میخوای انکار کنی که ديشب از هاگوارتز خارج شدين؟
هری از افکارش بيرون کشيده شد و دوباره به آمبريج نگاه کرد که لبخند رضايتمندانهای بر لب داشت...حالا بايد چه میکرد؟اگر هری قبول میکرد که شبانه از مدرسه خارج شدهاند بی برو برگرد جفتشان را اخراج میکردند.از طرفی انکار کردن هم فايدهای نداشت چون آمبريج همه چيز را میدانست...چقدر به رون و هرميون گفت خود را به دردسر نيندازند؟...اما نه،حالا نبايد تسليم میشد،فکر بهتری داشت.دوباره با بیخيالی به آمبريج نگاه کرد و با لحنی بیتفاوت گفت:
- نه.
- نه چی؟
- نه،انکار نمیکنم که من و رون از مدرسه خارج شديم.
- جدی؟خب کجا رفته بودين؟...همونجايي که سال پيش با دامبلدور رفته بودی؟
- متأسفم،نمیتونم چيزی بهتون بگم.
آمبريج لحظهای جاخورد و اينبار نوبت هری بود که لبخند بزند.اما خيلی زود حالت آمبريج عوض شد و درحالیکه برق شرارت در چشمانش میدرخشيد گفت:
- پس منم متأسفم...هر دوتون اخراجين.
هری بلافاصله از جايش بلند شد و گفت:
- پس من میتونم برم؟
نقشهاش گرفت...صورت آمبريج آويزان و شباهتش به قورباغهای که لقمهی چرب و نرمی را از دست داده بيشتر شد سپس دوباره لبخند پهنی را بر صورتش نشاند و با لحن دلنشينی گفت:
- اوه،منظورم اين نبود آقای پاتر...بشين...بشين...
هری که از شجاعت خودش شگفتزده شده بود بر روی صندلی نشست.آمبريج چند لحظه ساکت ماند و بعد گفت:
- نوشيدنی میخوری؟
- نه،متشکرم.آخرين باری که میخواستين به بهانهی خوردن نوشيدنی و با استفاده از محلول راستی ازم حرف بکشينو فراموش نکردم.
لبخند آمبريج کمرنگ شد اما باز هم با زبان چرب ونرمی گفت:
- اون دفعه قضيه فرق میکرد،من فقط...
- شما فقط میخواستين از کارهای پروفسور دامبلدور سر در بيارين،درست مثل الان.
- شواهد بر عليه دامبلدور بود و درضمن اسنيپ برای من محلول راستیرو درست کرده بود اما حالا اسلاگهورن...
- من مطمئنم وقتی تونستيد از پروفسور اسلاگهورن بخواين جاسوسی منو بکنه و از زير زبونم حرف بيرون بکشه درخواست يک شيشه محلول راستی براتون کار سختی نيست!
اين دفعه ديگر آمبريج بدجوری خلعسلاح شده بود.از قيافهاش معلوم بود راه ديگری برای نرم کردن هری در آستين ندارد بنابراين روش جديدی در پيش گرفت،رودرواسی را کنار گذشت و درحالیکه با جديت به هری نگاه میکرد با لحن تهديدآميزی شروع به حرف زدن کرد:
- گوشکن پاتر،اگه...
اما ناگهان در پشت هری باز و فيلچ در چارچوب آن نمايان شد.قيافهی سراسيمه و نفسنفسزدنهايش نشانهی اين بود که قرارملاقات ندارد و با عجله خود را به آنجا رسانده است.هری ابتدا تعجب کرد که او چگونه طلسم آمبريج را پشت سر گذاشته اما بعد به خودش جواب داد فيلچ که هر بار خبر خلافکاری بچهها را برای آمبريج میآورد يک ملاقاتکنندهی هميشگی به حساب میآيد و حتی شايد اين فيلچ بوده که خبر فرار هری و رون از مدرسه را به او داده درنتيجه با نفرتی بيشتر از ساير مواقع به او نگاه کرد.فيلچ با صدای خِسخِسیاش شروع به حرف زدن کرد.
- خانم،آقای روفس اسکريمجيور در سرسرای ورودی منتظر شمان...ميگن کارشون فوريه...
آمبريج از جايش پريد و با همان لحن خشک و تهديدآميز به هری گفت:
- تو میتونی بری اما خوب دربارهی چيزهايي که گفتيم فکرکن،بهتره بگی مشغول چه کاری هستی...
و با قدمهای کوتاهش به دنبال فيلچ از دفتر خارج شد.هری همانطور که از روی صندليش برمیخاست زير لب به آمبريج و اسکريمجيور ناسزا میگفت،از هردوی آنها متنفر بود و اين فکر که شايد کار فوری اسکريمجيور گرفتن خبر دربارهی خودش بوده است نفرتش را عميقتر میکرد.در وسط اتاق ايستاد و نفسی کشيد که بيشتر به آه شباهت داشت و با چشمان خستهاش باری ديگر آنجا را از نظر گذراند که ناگهان چشمش در نقطهای ثابت ماند...ضربان قلبش شدت يافت و با هجوم موجی از اميد در وجودش لبخندی بر لبانش نقش بست...باعجله به طرف تابلوهای بیشماری که در هرکدام مديران پيشين هاگوارتز خر و پف میکردند رفت،آنقدر هيجانزده شده بود که در راه دو صندلی را واژگون کرد اما اهميت نداد و خود را به جلوی قاب عکس دامبلدور رساند...با ديدن چهرهی آرام دامبلدور که به آهستگی در خواب خُرخُر میکرد ناخواسته اشک در چشمانش حلقه زد و بغض راه گلويش را بست...اما حالا وقت احساساتی شدن نبود،سوالهای زيادی از او داشت و بايد هرچه سريعتر دست به کار میشد.نمیخواست ساير مديران را هم بيدار کند تا حرفهايش را بشنوند درنتيجه با صداي زير و آهستهای گفت:
- پروفسور!
پروفسور دامبلدور هنوز هم خواب بود و قفسهی سينهاش به آرامی بالا و پايين میرفت.هری در تلاشی دوباره و با صدايي کمی بلندتر تکرار کرد:
- پروفسور!
خير،فايدهای نداشت.هری که اعصابش خرد شده بود با درماندگی فکر کرد آيا اين قانون آنجاست که مديران در تابلوهايشان شب و روز به خواب فرو روند!با احتياط دستش را بالا آورد و درحالیکه نمیدانست کارش نتيجهای در بر دارد يا نه آهسته به شانهی پروفسور دامبلدور در قاب عکسش سيخونک زد...
- پروفسور!
بالاخره موفق شد.پروفسور دامبلدور سرش را بلند کرد و به آرامی چشمانش را گشود.با ديدن هری لبخندی بر صورتش نشست و گفت:
- هری!چی شده که به من سر زدی؟
- قربان...
هری نمیدانست چه بگويد...حالا که به آن چشمان آبی آرام و ريش بلند و نقرهفام نگاه میکرد درک اين موضوع که دامبلدور مرده از هميشه برايش مشکلتر بود.آب دهانش را قورت داد تا بغضی که راه گلويش را سد کرده بود برطرف و بتواند صحبت کند،بايد میرفت سر اصل مطلب چون هر لحظه ممکن بود آمبريج به دفترش بازگردد.
- پروفسور من...من ديشب به درهی گودريک رفته بودم و...
- درهی گودريک؟
- بله،میخواستم قبل از اينکه برم دنبال جاودانهسازها يه بار جايي که همهچيز از اونجا شروع شده بود رو ببينم...اما حالا نميدونم کارمو از کجا شروع کنم،بدون شما خيلی...
اما کلام ياريش نمیداد.نمیدانست بگويد تنها شده است يا سردرگم؟ديگر نتوانست جلوی خود را بگيرد و بغض فروخوردهاش امانش را بريد و گفت:
- قربان،اون جاودانهساز تقلبی بود،يه قابآويز تقلبی که باهاش دست به سرمون کردن و باعث شدن شما...بعدش هم که اسنيپ...
- اون تقصيری نداشت...
- چی؟!!
خيلی مسخره بود...چطور میتوانست هنوز هم بر عقيدهاش دربارهی معتمد بودن اسنيپ پافشاری کند وقتی توسط خود او کشته شده بود؟!!هری با صدای هقهق مانندی گفت:
- قربان،ولی اون بدذات...اون...اون شمارو...شمارو کشت!
دامبلدور هنوز هم لبخند میزد.او با لحن آرامشبخشی گفت:
- به وقتش همه چيزو میفهمي هری.
- شما بهم بگين قضيه چيه؟
- من نميتونم هری!
- آخه چرا؟
دامبلدور سکوت کرد و به لبخند زدن ادامه داد.هری با درماندگی به در و سپس دوباره به دامبلدور نگاه کرد و گفت:
- پس دربارهی جاودانهسازها بگين...به نظرتون جای بقيهی اونا کجاست؟
- من چيزی نميدونم.
- يعنی چی نميدونيد؟شما خودتون...خودتون گفتين...
- هری،وظيفهی من فقط اينه که مدير جديدرو در کارهای مدرسه ياری کنم و به سوالهای اون جواب بدم.
هری وحشتزده شد و گفت:
- يعنی آمبريج دربارهی شبی که به غار رفتيم پرسيده و شما چون مديره همه چيزو بهش گفتين؟
- نه،هری!اون از من همچين چيزی نپرسيده چون ميدونه من نميتونم جواب بدم.
هری کاملاً گيج و آشفته شده بود...اين دامبلدور آن دامبلدوری نبود که هری میشناخت...هری در تمام طول سالهايي که با او بود به ندرت کلمههايي نظير «نميدانم»يا«نميتوانم»را از زبانش شنيده بود!
- من نميفهمم قربان!چرا نمیتونيد؟!!
- تو بايد اينو بفهمی هری که من مردم...يه آدم مرده با زندهش فرق میکنه.اگه قرار بود مردهها توی قاب عکسشون مثل زمانیکه زنده بودن رفتار کنن همه تابلوی رفتگانشونو ميزدن به ديوار و باهاشون زندگی میکردن!
نه،برای هری غير قابل درک بود وقتی میديد دامبلدور در مقابلش است اما مثل هميشه او را راهنمايي نمیکند،راه درست را به او نشان نمیدهد و از اين گرداب سردرگمی بيرون نمیکشد!
سر انجام درحالیکه ميان چيزی بين حرص و ناباوری میسوخت با خشونت گفت:
- پس اگه نميخواين هيچ کمکی به من بکنين میرم تا بتونين به وظايفتون برسين!
وقتی دامبلدور باز هم چيزی نگفت و تنها لبخندش وسيعتر شد حرص هری بيشتر درآمد،با گامهايي بلند به طرف در رفت و آن را با خشونت باز و بسته کرد. هری همانطور که دستهايش را در جيب ردايش چپانده بود با گامهايي که تاپ و تاپ صدا میداد در طول راهروی طبقهی هفتم جلو میرفت.با رد شدن از کنار فرشينهی بارناباس احمق که در مقابلش در مخفی اتاق ضروريات قرار داشت آتش خشمش شعلهور شد...به ياد تلاشهای بیثمرش برای فاش کردن همکاری اسنيپ و مالفوی در طرحريزی توطئهی قتل دامبلدور افتاد و همانطور که به طرف برج گريفندور میرفت به دنبال دليلي مبنی بر اعتماد غيرموجه دامبلدور به اسنيپ گشت که ناگهان در يکی از راهروها با دين روبهرو و رشتهی افکارش پاره شد.آندو به يکديگر خيره شدند و ساکت ماندند...در نگاه دين چيزی بود که همه چيز را لو میداد.هری نمیدانست به او چه بگويد،اصلاً باورش نمیشد او حاضر شده باشد خودش و رون را به آمبريج بفروشد...بدون هيچ حرفی از کنار او رد شد و دقت کرد تا هرچه محکمتر به شانهاش تنه بزند.هنوز هری چند متر بيشتر از دين دور نشده بود و که او برگشت و گفت:
- هری؟اون که...اون...اخراجتون نکرد که؟کرد؟
هری از حرکت بازايستاد،سرش را برگرداند و باتأسف تکان داد و دوباره به راه افتاد.وقتی به جلوی تابلوی بانوی چاق رسيد گفت:
- غول غارنشين!
تابلو کنار رفت و هری خود را از حفره بالا کشيد.اولين چيزی که توجهش را به خود جلب کرد جمعيت پراکندهای بود که دور تابلوی اعلانات ازدحام کرده بودند اما چون رون و هرميون را ديد که دور از جمعيت و بر روی مبلهای هميشگی لم دادهاند به طرف آنها رفت.وقتی به آنها رسيد خود را بر روی صندلی انداخت و درحالیکه با سرش به تابلوی اعلانات اشاره میکرد پرسيد:
- قضيه چيه؟
هرميون بلافاصله جواب داد:
- يه اعلاميهس.قراره از فردا دورهی آموزش جسميابی سالششمیها شروع بشه.
- ولی مال ما که بعد از کريسمس شروع شد؟!
- درسته،اما توی اعلاميه نوشته با شرايط موجود يعنی همين حملهها بچهها هرچه زودتر جسميابیرو ياد بگيرند بيشتر به نفعشونه.
رون گفت:
- نوشته سال پنجمیها هم میتونن شرکت کنن!اگه من بودم که هرچه بيشتر از اون زنيکه،"توايکراس" دوری میکردم...آشغالکلهی احمق با اون الفهای سهگانهی مسخرهش!
چند ثانيه هرسه به دانشآموزانی خيره شدند که با خواندن اعلاميه ذوقزده ميشدند و درحالیکه با شور و هيجان در گوش هم پچپچ میکردند از تابلوی اعلانات فاصله میگرفتند تا اينکه هرميون به جلو خم شد و از هری پرسيد:
- خب،با آمبريج چهکار کردی؟
هری با حالتی تنبلوار پاهايش را دراز کرد و جواب داد:
- هيچی بابا،همونی بود که حدس میزدم...میخواست دربارهی سال پيش و دامبلدور و اينجور چيزا سوالپيچم کنه.
بعد ناگهان صاف نشست و بسيار جدی گفت:
- آمبريج فهميده که من و رون ديشب از هاگوارتز خارج شديم...
رون و هرميون نفسهای صداداری را در سينه حبس کردند و هری ادامه داد:
- نگران نباشين،مثل اينه که کارش بدجوری گير منه و نميخواد اخراجم کنه.پس من يه برگ برنده دارم اما شما نه!
هرميون پرسيد:
- اين يعنی چی؟
- يعنی اينکه ديگه نه رون و نه تو دنبال من نمياين،فهميدين؟
- هری قبلاً دراينباره حرف زديم و قرار شد...
- قرار شد اگه مدير جديد نذاشت از مدرسه خارج بشيم من هاگوارتزو ترک کنم...
- اما هری...
- صبر کن تا حرفم تموم بشه هرميون!...من از هاگوارتز نمیرم چون همونطور که گفتم نمیخواد منو اخراج کنه اما شما دوتارو خيلی راحت میتونه از اينجا بندازه بيرون پس من به تنهايي میرم دنبال جاودانهسازها.
چند دقيقه هرسه ساکت شدند،سکوتی کمابيش آزاردهنده و اينبار رون سکوت را شکست.
- اصلاً کی به آمبريج گفته که ما از هاگوارتز خارج شديم؟کسی ما رو نديد!
هری که مطمئن نبود رون هم بتواند مانند خودش از سر گناه دين بگذرد گفت:
- نمیدونم!
اما هرميون که باهوشتر از اين حرفها بود با حالتی متفکرانه گفت:
- هر دوتون مطمئنين توی راه به کسی برنخوردين پس يکی از توی خوابگاهتون اين خبرو به آمبريج رسونده!
رون چشمانش را باريک کرد و گفت:
- حق با هرميونه!يه جاسوس توی خوابگاه که نصف شب بيدار شده و وقتی ديده ما نيستيم به آمبريج لومون داده...نويل که نمیتونه باشه چون اون تازگیها اصلاً با کسی حرف نمیزنه تازه خوابش هم سنگينه،اگه همهرو آب ببره اونو خواب میبره...پس همهچيز زير سر دينه!
هری میخواست چيزی بگويد بلکه رون را از اين موضوع منحرف کند اما وقتی دين در همان لحظه از حفره بالا آمد موقعيت خطریتر شد...رون که با حالتی کينهتوزانه به دين نگاه میکرد از جا پريد تا به طرف او برود.هری هم که هيچ راه حلی به مغزش نمیرسيد دست رون را گرفت تا مانع درگيریاش با دين شود.
- رون،ما هيچ مدرکی نداريم که نشون بده اون مقصره!
- وقتی يه فَس کتک خورد ديگه نيازی به مدرک نيست...ولم کن برم بزنمش!
از قيافهی رون معلوم بود تهديدش توخالیست و بيشتر بلوف میزند درنتيجه هری دستش را رها کرد.رون از جايش تکان نخورد و درحالیکه ذرهذره قرمز میشد زير لب گفت:
- خب،میتونيم صبرکنيم هروقت پشيمون شد خودش بياد و همهچيزو بگه...
و دوباره کنار هری نشست.هری از هرميون پرسيد:
- شما به ديدن هاگريد رفتين؟
- آره.
- خب،چه خبر؟
- اين دفعه ديگه من مطمئنم هاگريد ديوونه شده!
- چطور مگه؟
رون جواب داد:
- "گراوپ" و اون يکی غوله بچهدار شدن،دوتا بچه!حالا هاگريد میگه میخواد از گراوپ و خانوادهش يه ارتش درست کنه تا طرف ما باشن!بايد قيافهشو میديدی وقتی اين حرفهارو میزد...ما هم بهش گفتيم تا خانوادهی گراوپ به تعدادی برسه که بشه ازش ارتش درست کرد ديگه اسمشونبر آدمیرو زنده نذاشته،اما زير بار نمیره!
هرميون با تأسف سرش را تکان داد و هری گفت:
- اگر هم بشه ازشون ارتش درست کرد به ضررمونه چون اونا انقدر کلهپوکن که به نيروهای خودی حمله میکنن!
آنها چند دقيقه نيز به اين موضوع خنديدند اما دوباره سکوتی بينشان حکمفرما شد.بالاخره هرميون از جا برخاست و گفت:
- خب،ديگه وقتشه بريم سر تکاليفمون...
هری با بیرمقی گفت:
- نخير،من و رون بايد بريم تمرين...هِی،دملزا بيا اينجا!
در همان موقع دملزا رابينز از جلوی تابلوی اعلانات رد میشد و با شنيدن صدای هری به طرفش آمد.
- سلام هری.
- سلام،امروز میخوايم تمرينمونو شروع کنيم...اگه میشه "کوت" و "پيکس"رو هم پيدا کن و بهشون بگو...راستی به دين هم خبر بده.
- باشه،فعلاً...
او با عجله به راه افتاد.
- رون،تو هم برو دنبال جينی.
- باشه...
رون هم از هری دور شد.هری نيز برای اينکه هرچه سريعتر خود را از نگاه سرزنشآميز هرميون دور کند با دستپاچگی گفت:
- پس فعلاً خداحافظ...
و خيلی سريع از او روي برگرداند و راه زمين کوييديچ را در پيش گرفت تا با وجود شرمندگی دين و خشم خودش و نيز حضور جينی و تحمل نگاههای خواهشمندانهاش يکی از بدترين و آزاردهندهترين جلسات تمرين در طول عمرش را بگذراند.