هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

داستان های هری پاتری ( SP1 ) - قسمت سوم


بخش سوم: هراس باز هم بازگشته است.
***********************
کابوس دیدن بخشی از زندگی چندین و چند ساله من شده است. چه خوابم شیرین باشد چه ناراحت کننده در انتها همه چیز به کابوس مبدل می شود. اما این اولین بار بود که کابوس دوستانم را می دیدم. کابوسی که در آن سعی بر بازگشت من به خانه است. چیزی که از آن فرار کرده ام یا مرا فراری داده اند چندان مهم نیست. مهم این است که من نمی خواهم به آن جا باز گردم. آنجا محل تولد مرگ من است. جایی که تمام وجودم را باختم و درست 5 سال کارم فقط و فقط چشم دوختن به دیوارها بود. اگر ثروت کلانی که داشتم نبود معلوم نبود که چه بلایی بر سر من و جیمز می آمد. صبح دیرتر از معمول از خواب بلند شدم. کابوس های متعددی که دیده بودم باعث شده بودند که شب چند بار از خواب پریده بودم و دوباره با سعی و نگرانی فراوان به خواب فرو رفته بودم. کاری که در آن 5 سال به خوبی انجام می دادم. هر روز صبح بلند می شدم و هر شب می خوابیدم. عادت کرده بودم. اما نه از روی خوشی. چیزی که من کشیده بودم آنها نکشیده بودند. زندگی برای من بی معنی شده بود. می گویند هرکس دلیلی برای زنده بودن دارد و برای کسی و یا حداقل چیزی زنده است. در آن زمان من احساس میکردم که آن دلیل را از دست داده ام. شوق من برای زنده ماندن به صفر رسیده بود. بعد از بلند شدن مدتی طولانی روی تخت خواب نشستم و فکر کردم. باز هم یک کار تکراری دیگر. فکر کردن... چیزی که بسیار به آن و به خود آن اندیشیده ام. به نظرم من بیشتر از همه در این خانه فکر کرده ام اما در مورد چه چیزی خودم هم نمیدانستم. مثل کسی که چیزی را در پله ای یا شاخه ای گم کرده باشد به طور مداوم از یک شاخه و پله به شاخه دیگر می پریدم. از خانه صدای مرگ هم نمی آمد. بلند ترین شیون سکوت بود و بس. نگران شدم. سرم را داخل حوضچه آبی که کنار پنجره قرار داشت و اشعه های خورشید آن را و گل های اطراف آن را آبیاری می کرد فرو بردم و بعد از خیس کردن سر و صورتم موهایم را خشک کردم. بی هیچ وقفه ای لباسی پوشیدم و از عجله ی ناگهانی ای که پیدا کرده بودم فراموش کردم یکی از دگمه های لباسم را ببندم و همانطور بیرون آمدم. همه جا را گشتم. هیچ کس نبود. هیچ کس. حتی فرشته مرگ را هم ندیدم. کسی که 21 سال آزگار سایه اش بر روی سرم سنگینی می کرد و هر لحظه منتظر فرصت بود. با خودم گفتم حتما اوست که برای بردن من از روی جسد همه رد شده است. اما چرا...؟
وقتی به آن زمان می اندیشم از افکار احمقانه ای که در سر داشتم خنده ام می گیرد. هه... فرشته مرگ...
با صدای بلند داد زدم:
آلبرت؟ کجایی مرد؟
صدایی نازک از گوشه ای گفت:
کسی خونه نیست...
بی حتی یک لحظه فوت وقت نگاهی به پشتم انداختم اما هیچ کس را ندیدم... باز هم هیچ کس...
با صدایی آرام که گویی به خودم تعلق نداشت گفتم:
تو کسی هستی؟
صدای دیگری پاسخ داد:
به تو مربوط نیست...
همان صدا ادامه حرفش را گرفت:
آره راست میگه... به تو مربوط نیست... داریم بازی میکنیم... بازی قایم باشک...
چه اتفاقی در شرف وقوع بود یا احتمالا افتاده بود نمی دانم. تنها کاری که به ذهنم می رسید انجام دادم. گفتم:
بیا بیرون... بیا حرف بزنیم... چی میخوای؟... پول؟
صدای اول گفت:
پول چیه موگل احمق؟
موگل... پس آنها جادوگر بودند. پس باید از آرامگاه من آمده باشند. از جایی که من در آن مرده ام. گویی می خواستند ذهن مرا بخوانند. از انتهای سایه ای طولانی دو هیکل شنل پوش پیدا شد...
یکی چوب در دست داشت و فقط موهای زردش از زیر شنل قابل تشخیص بود... اما دیگری مانند یک سایه همراه دیوار حرکت میکرد. من مسلح نبودم. حداقل 11 سال بود که دست به چوب نبرده بودم. می توانستم از خودم دفاع کنم اما این کار بعد از آن همه مدت دربرابر دو جانی کاری غیر ممکن به نظر می رسید. از طرفی هم مانند موگلهای احمق حمله بردن به آنها و دعوا کردن تقریبا امضای وصیت نامه و حکم اعدام بود. 5 دقیقه... حداقل 5 دقیقه بدون هیچ تکانی به هم خیره شده بودیم که ناگهان قطره ای را دیدم که از گوشه شنل به زمین افتاد. گویی منتظر علامت اشک هایش بود. مثل این بود که بدون آنها نیرویی نداشت اما با جاری شدن اشک هایش نیرو می گرفت. بی لحظه ای فرصت چوبش را بالا برد و فریاد زد:
اینپدی منتا...
تمرکز را به حد اعلا رساندم. دستانم را مشت کردم و فریاد زدم:
پرتگو...
ورد سرخ رنگ با ورد نارنجی رنگ من تداخل کرد و با صدایی کوتاه منفجر شد. دیگر امانش ندادم... آب که از سر گذشت چه یک وجب چه ده جب... حمله کردم...
اما مشکل این بود که آنها دو نفر بودند. به یاد زمانی افتادم که بین لسترانج و مالفوی گیر افتاده بودم. آنها هم زوج قدرتمندی با همکاری فراموش نشدنی به نظر می رسیدند. در عرض چند ثانیه سیلاب ورد و جادو خانه را پر کرد. شیشه ها یکی پس از دیگری فرو ریخت. راهرو با درهای فراوان به اتاق های مختلف تقسیم شده بود... اما اکنون من دری نمی دیدم... تنها چیزی که قابل مشاهده بود تکه های چوب بود... بالاخره بعد از جنگی عظیم که من احساس کردم مغلوب شده ام آنها فرار کردند... وقتی می رفتند چیزی به رنگ طلایی را در آسمان بدون سقف خانه ام دیدم... و بعد نوایی نشاط بخش...
اکنون زمان محاسبه تلفات بود... آن هم چه تلفاتی... اینکه با چه سرعتی خودم را به طبقه پایین رساندم یادم نمی آید. وقتی رسیدم قیافه متعجب 5 نفر را دیدم که به من زل زده بودند. البته سالی و آلبرت کمی متواضع تر نشان می دادند. جیمز با چشمانی که گویی جن دیده باشد خود را در آغوش من انداخت... در مدتی که صبحانه می خوردیم از هیچ کس صدایی در نیامد... تخم مرغ و شیر و پنیر روستایی باعث شد زبانم باز شود. یادم آمد که از صبح حتی یک کلمه هم با جیمز صحبت نکرده ام. رویم را به سمت او برگرداندم و گفتم:
حالت چطوره؟ خوب خوابیدی؟.... ااا... اینجا چطور بود؟... خوشت اومد؟
معلوم بود که ترسیده است اما سعی دارد ترسش را در میان سینه اش حبس کند...:
چه اتفاقی افتاد؟ اونا کی بودن؟
چهره ای رسمی به خودم گرفتم و گفتم:
این به تو مربوط نیست. صبحانت رو بخور. امروز از اینجا میریم.
دادی زد که تعجب همه را بر انگیخت. او آرام بود. هیچ وقت فکر نمی کردم که او عصبانی بشود.
بس کن پدر... بیشتر از این اذیتم نکن. 11 سال با تخیل تصادف مادرم منو مشغول کردی. فکر می کردم وقتی اینجا میام حداقل قبر مادرم رو می بینم... اما تنها چیزی که دیدم هیچی بود... هیچی... می فهمی لعنتی؟... می فهمی؟.... من 11 سال حرف نزدم اما دیگه بسه. بگو بذار بدونم تو چه جهنمی هستم... بگو مادرم با چی تصادف کرد...
گریه نمی کرد اما چشمانش دریا شده بود. چگونه جلوی آن بغض را گرفته بود من ندانستم...
ارتعاش حنجره اش به قدری بود که لرزش آن در همه اثر گذاشته بود. چیزی از درونم می گفت: زود باش مرد. وقتشه. اون بزرگ شده. اینجا بود که به یاد دامبلدور افتادم. دردی که برای من کشیده بود آنجا بود که گریبان مرا گرفت. نگه داشتن یک راز و ترس از برملا شدن آن واقعا وحشتناک است. مخصوصا اگر صاحب آن پسری 11 ساله باشد. در اطراف جیمز نیرویی را احساس می کردم. به نظرم جادو در شرف وقوع بود. ممکن بود از عصبانیتش همه چیز را به هم بزند و خودم به درک مشکلی برای افراد خانواده آلبرت بوجود آورد.
سالی در حالی که حتی به من نگاه نمی کرد گفت:
وقتشه قربان. بهش بگین.
خودش را با چنگال و قاشق و تخم مرغ مشغول کرده بود. همه اینطور رفتار میکردند اما من متوجه بودم که زیر چشمی متوجه حرکات ما هستند. بنابراین باید داستان زندگی هم را برای 5 نفر توضیح میدادم. باز هم باید به گذشته برمی گشتم. نمی دانستم چرا اما پاهایم به طور اتوماتیک به سمت اتاق مهمان حرکت کرد. جیمز با پاهایی لرزان دنبال من می آمد. اینکه خودم به او اشاره کردم یا نه نمی دانم اما او می آمد. مقابل دیوار شرقی که به دریاچه باز می شد قرار گرفتم. عکس پرنده سرخ رنگ روی دیوار را لمس کردم. در هم شد و از بین رفت و جای خودش را به ماری بزرگ داد. و بعد دوباره بازگشت. درست تا 11 سال پیش نمی دانستم که می توانم با ققنوس ها هم ارتباط کلامی برقرار کنم اما این موضوع رازمانی متوجه شدم که دامبلدور به عنوان یک ققنوس با من ارتباط برقرار کرد. او مرده بود اما هرچه که می توانست در جنگ با ولده مورت به من کمک کند به خاطرات فاوکیز اضافه کرده بود.
جیمز را به سمت دیوار آوردم و مقابل عکس قرار دادم. گفتم:
چه احساسی داری؟ بهش زل بزن و سعی کن باهاش حرف بزنی. اما اول لمسش کن...
مثل اینکه مسخ شده بود... یا تعجب کرده بود... نمی دانم. اما با ترس آن را لمس کرد و زیر لب نغمه ای سر داد. دیگران جز نوایی عجیب و غریب و دوست داشتنی چیزی نشنیدند اما من شنیدم که گفت: بنام عشق باز شو. او رمز را از کجا می دانست؟ من به او نگفته بودم و او چیزی در این مورد نمی دانست اما اکنون میدانم. همه چیز دست به دست هم داده بودند تا...
دیوار از وسط شکافت و کنار رفت و جای خود را به منظره ای داد... یا حداقل باید میداد... اما نداد... من خودم هم نمی دانستم چه چیزی پشت آن پنهان است اما نیرویی مرا به سمت آن هدایت میکرد. وارد شدیم.
**************************
امید است باز هم خوشتان بیاید. هرچی انتقاد دارین بدین چون من ازشون درس میگیرم. هیچ داستانی بدون انتقاد معنی نداره.
قبلی « گرداب فصل 5 عشق نافرجام » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
nama
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۸ ۱۵:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۸ ۱۵:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲۲
از: اگه گفتی؟!
پیام: 36
 عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه
هوممممممممممممممم ... خیلی قشنگ می نویسی واقعا عالی احساسات رو بیان می کنی من یکی که خیلی خوشم اومد.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.