كبوتره هيچيش نبود. يعني بابا گفت هيچيش نيست. گرفته بود توي دست وارسيش ميكرد. انگار اتو يا سشوارمان خراب شده باشد. بال كبوتر را باز ميكرد و ميبست و انگشت ميان پرهاش ميچرخاند.
نه، چيزيش نيست!
من يك لحظه زير بال كبوتر را ديدم كه با رنگ آبي نشان شده بود. كبوتره از اين جهت شانس آورده بود كه كبوتر بود. يكبار توي فيلم ديده بودم اسبها را با آهن گداخته داغ ميكنند.
رنگ از اينرنگها بود كهروي گونيهاي برنج مينويسند. احتمالاً يكجور مادهِ گياهي. و آبي زير بال كبوتر روي پرهاي سفيد، كبود ميزد. عين رنگ روي گونيهاي برنج كه مثلاً مينويسند: دُم سياه، صدري اعلا يا فلان و بهمان... منظورم اين است من هيچوقت نديدهام روي گونيهاي برنج را با رنگ ديگري بنويسند، و كبوتر هم با همان رنگ، نشان يا درستترش داغ شده بود.
من تازه از خواب برخاسته بودم و هنوز گيج بودم. در واقع از سروصدايي كه صبح كلهِ سحر دو زوج خوشبخت در ايوان راه انداخته بودند، يعني از جيغ مامان از خواب پريده بودم و هنوز نميدانستم چي به چي است و اينطوري خواب جمعهام خراب شده بود.
توي جيغ مامان هم ترس بود، هم شادماني. با فاصله ايستاده بود و كبوتر توي دست بابا را نگاه ميكرد. ما هيچوقت توي آپارتمانمان حيوان خانگي نداشتيم. منظورم اين است جايي نداشتيم مثلاً مرغ و خروس نگه داريم يا اصلاً نشنيده بودم بابا به حيوانات علاقهاي نشان بدهد، مثل بعضيها پرنده توي قفس نگاه دارد يا يكروز دست زن و بچهاش را بگيرد ببرد باغوحش و از اينجور حرفها.
پرنده را ما هميشه توي ميان برنامههاي تلويزيون ديده بوديم و يا كريمها را كه كمتر از آدم ميترسند، توي بهار خواب. البته پارسال روي ايرانيت ايوانمان يك جفت ياكريم لانه ساخته بودند. لانهِ يا كريمها درست جايي بود كه وقتي باد ميوزيد، شاخهها ميريخت زمين. و من باز آنها را ميديدم كه ميرفتند شاخههاي جديد ميآوردند ، همانجور شلخته ميريختند رو هم و باز باد خرابشان ميكرد.
مامانبزرگ فكر ميكرد پرندههاي خوشيمنياند. مامان وقتي آشغالها را كف ايوان ديد، دست زد روي دست:
-- شلخته خانومها!
بابا گفت: پرندههاي احمقياند.
حالا كار ندارم چطور مامان هر دو پرنده را خانم صدا ميكرد. من فكر ميكردم نه خوشيمناند، نه احمق و نه چيز ديگر. يك جفت پرندهاند كه آنطور كه دلشان ميخواهد، زندگي ميكنند.
بابا گفت: منظورت اينه درويشند، صفا...!
شايد منظور بابا از درويش همانچيزي بود كه ما توي مدرسه بين خودمان ميگفتيم بيخيال . و اين اتفاقاً آن چيزي بود كه بابا نميفهميد؛ همانطور كه من درويش را و مامان نميدانم چي را و... چيزي اين وسط بود كه ما را از هم جدا ميكرد. يعني باعث ميشد بعضيوقتها حرف هم را نفهميم. اينكه يك جفت پرنده براي خودشان لانه بسازند و باد هر روز آن را خراب كند و پرندهها-- بي آن كه خسته شوند-- دوباره سهباره از نو لانهشان را بسازند، چه اشكالي توش بود تا كسي خطابشان كند احمق.
ياكريمها توي همان خانهِ شلختهشان بچههاشان را بزرگ كردند. و من يك روز جوجهِ مردهاي را ديدم كه افتاده بود كف ايوان. بعد از آن ديگر نرفتم آنجا و مامان پا توي ايوان نگذاشت تا بابا عصر از اداره برگشت و جوجهِ مرده را با يك تكه روزنامه برداشت برد انداخت توي سطل آشغال. يعني ميخواهم بگويم پرندهديدن من همان بود و بعد ديگر نميخواستم ببينم. منظورم اين است نميخواستم هيچ پرندهِ مردهاي روي ايوان خانهمان بيفتد؛ اما باز هرچه بود، من آن را ديده بودم. امير تصورش از پرندهها كلاغي بود كه آخر قصهها به لانهاش نميرسيد. البته شايد هنوز بچهِ سياهسوختهاي را كه در پارك جوجه ميفروخت، يادش بود. جوجهها بعضي سبز بودند، بعضي نارنجي. منظورم اين است جوجهها را رنگ كرده بودند. چندتايي هم جوجه توي كارتن بودند رنگ خودشان؛ يعني زردِ ناز. دست پسره هم كه جعبه را گرفته بود روي شكم، سبز و نارنجي بود. جعبهِ ريكا را آورده بود پايين كه امير ببيند؛ اما امير بهتزده جوجهها را نگاه ميكرد. نگاه كردنش مثل ديدن بادكنك يا چيز ديگر نبود كه پاش را بكند توي يك كفش تا يكي براش بخرند. همانطور نگاه ميكرد و جوجهها توي هم وول ميخوردند، از سروكول هم ميرفتند بالا و زير پايشان چيزي مثل خاكاره قاتي فضله بود. جيكجيك ميكردند و از جاييكه ايستاده بودند، نميتوانستند جلوتر يا عقبتر بروند؛ مگر اينكه پا بگذارند رو كلهِ هم. حالا باز امير بهتر، پسرعمويم سپهر كه با ما در يك مجتمع زندگي ميكنند، دو سالش بيشتر نبود و من ظهر كه كبوتر را نشانش دادم، گفت: پيشي!
بابا صداش از توي اتاق آمد: بيوجدان! پيشي نه، جوجو!
و خنديد.
سپهر با انگشت كبوتر را نشان داد و باز گفت: پيشي...!
اينبار امير صدايش درآمد: كفتر، بيشعور!
و باز صداي خنده بابا آمد.
وقتي داداشش نيما آمد، باز سپهر انگشت كپلش را گرفت سمت كفتر:
- داداشي، پيشي....
نيما دست سپهر را گرفت كشيد و نشست به معلمي:
- بگو جوجو!
سپهر گفت: پيشي!
حالا كار ندارم همينطور پيشي گفتن سپهر و جوجو گفتن نيما تا مدتها ادامه يافت. امير رفته بود تو لك. آنروز دست به اسباببازيهاش نزد و اصلاً كلاه نشاندار، تفنگ دو لول و كولهپشتي ميكيماوساش را برنداشت برود سربازي پيش پسرعمه ژيلا. همينطورها بود كه يهويي عصر خانه پر شد از عمه و عمو و مامانبزرگ و زنعمو و بچههاش. كفتر نه دانه ميخورد نه آب نه چيز ديگر. ميخواهم بگويم نه ميرفت، نه ميماند. توي ايوان گردن فشرده بود و ما كه ميرفتيم ديدنش، يكوري نگاهمان ميكرد. انگار نه انگار: آدمي، پرندهاي...
سپهر يك نفس همينطور ميگفت پيشي .
نيما اصلاح ميكرد جوجو!
بابا گفت: اين نيموجبي دارد ما را دست مياندازد.
سپهر گفت: پيشي!
امير با غيظ داد زد: كفتر... بگو كفتر!
نيما گفت: ميزنمتا.
معلوم نبود به سپهر ميگويد يا امير؛ اما همينطور گير داده بود كه همين يك امروز داداشش را راه بيندازد تا به قول بابا كلمهها مثل جواهر از دهنش بريزد بيرون؛ بيغلط و غلوط. هر چيزي سرجاي خودش. كفتر در مقابل كفتر، پيشي در مقابل پيشي.
اما خب، شدني نبود. يعني نميشد آدم همينطور كلمات مثل جواهر از دهنش بريزد بيرون. من اين را تجربه كرده بودم. يعني براي امير كه قصه ميگفتم، كلمات بهجاي اينكه مثل جواهر از دهنم بريزند بيرون، مثل دانههاي نخود قِل ميخوردند ميرفتند پايين، تو شكمم. از دستم در ميرفتند. ميماندم توش. از آن همه شعر و نوار قصه و نميدانم لولوخوره و چي و چي، امير همين را ياد گرفته بود:
خورشيد خانم آفتاب كن
يه مشت برنج تو آب كن
از مامان ميخواست برنج را با مشت از گوني بردارد بريزد تو قابلمه نه با پيمانه. مامان، امير را ميفرستاد پيش من و در آشپزخانه را ميبست. البته نميخواهم بگويم من در را نميبندم يا هميشه با امير و ديگران خوب تا ميكنم. مسئله اين است كفتره وضع را بدتر كرده بود و يكدفعه طوري شده بود كه هر كسي ميخواست چيزي بگويد. اين وسط اصلاً خود كفتر فراموش شده بود.
براي ختم غائله مامان به بابا گفت: ببر بندازش رو پشت بوم!
سپهر با گريه گفت: پيشي!
امير دويد رفت تفنگ دو لولش را آورد گرفت تو صورت مامان: بنگ، بنگ...!
مامان گفت: سرسام گرفتم.
زن عمو گفت: خودمان كم مشكل داشتيم.
بابا گفت: كار بچه همين است ديگه!
رفت كبوتر را دوباره از ايوان آورد ايستاد وسط پذيرايي: كار كفتر پروازه؛ اما اين يكي نميدونم چِشه.
دوباره شروع كرد به معاينهِ كفتر:
- چينهدانشم كه پُره.
همينوقتها مامانبزرگ رسيد كه با ماشين عمو رفته بودند آمپول پادردش را بزند. صورتش پر از دانههاي ريز عرق بود. چادرش را انداخت روي پشتي مبل، نگاهي به كفتر توي دست بابا انداخت رفت نشست روي نهالچهاي كه سر قفلياش بود. نفسنفس ميزد. دست دراز كرد چيزي بگويد. نتوانست. مامان رفت برايش آب قند آورد.
بابا گفت: تعجبم! از منم سالمتره!
مامان گفت: اينم از جمعهمان.
مامانبزرگ گفت: يه جايي است آدم ديگه نميتونه. نميخواد.
عمو گفت: يعني چه ديگه نميخواد. مگه دست خودشه.
مامان بزرگ يك جرعهِ ديگر از آبقند خورد.
امير گفت: مامانش چي؟ نميخواد بره پيش مامانش؟
مامان گفت: خودش مامانه.
امير گفت: پس نينيش چي؟ تنها بمونه؟
مامانبزرگ گفت: ملتفت نيستيد.
بابا گفت: من خوبش ميكنم. حتي شده ميبرم پيش دامپزشك.
عمو گفت: شايد مريضي چيزي شده. دون سمّي بهش دادن.
سپهر گفت: پيشي!
مامانبزرگ گفت: اين بچه عقلش بيشتر از شماست.
بابا سرخ شد. رفت كفتر را انداخت تو ايوان آمد نشست پيش عمو.
مامان گفت: بندازيش رو پشتبوم، خودش ميره.
مامان بزرگ گفت: ديگه تمام شده.
بابا يواش گفت: من خوبش ميكنم.
مامانِ سپهر گفت: پارسال يادتان هست يه جوجه خريدم گم و گور شد؟
عمو گفت: گم و گور نشد. خودشو از طبقهِ پنجم پرت كرد پايين، خلاص!
سپهر گفت: پيشي!
مامان گفت: شايدم خستهست. از جاي دوري آمده.
بابا گفت: راش مياندازم. قبراقش ميكنم. بپرد قيچي بزند تو آسمون.
مامان گفت: چي را خوبش ميكنم؟ خوبش ميكنم؟ بسه ديگه!
مامانبزرگ گفت: اينجوري هيچيش نيست.
مامان سپهر گفت: مامان بزرگ يهجوري ميگه انگار كفتر نيست، عقل كلّه!
مامان بزرگ گفت: ملتفت نيستيد.
عمه گفت: سرش را ببريد بديد سپهر بخورد زبان باز كند بچه.
امير گفت: اِ، بيشعور.
نيما رفت دست داداشش را گرفت نشاند توي بغل . سپهر لب ورچيد به گريه. من گفتم: كاش يكي بود اين بدبختو نجات ميداد از دست شما.
مامانگفت: تومگهفرداامتحاننداري
شبنم؟
مامانبزرگ گفت: هيشكي نميتونه براش كاري بكنه.
بابا پكر بلند شد رفت آشپزخانه سر يخچال، شيشهِ آب را برداشت و سر كشيد:
-- من خوبش ميكنم!
مامان بزرگ لبخند زد ، سر تكان داد.
من گفتم: يه سوپر من ميخواد بياد اينو نجات بده از اينجا.
بابا گفت: فردا بهانه نياري كه نذاشتيد درس بخوونم.
رفتم توي اتاق، در را بستم. انگشتم لاي كتاب كرخت شده بود. جلو پنجره ايستادم به تماشا. كفتره پشت به آب و دون كز كرده بود. تقه زدم به شيشه. گنجشكي كه نُك به دانههاي ارزن ميزد، جَلد پريد رفت روي درخت خرمالوي همسايه. باد پرهاي ريختهِ كفتر را تاراند گوشهِ ايوان. كفتر تكانكي خورد؛ اما نه گردن كشيد، نه بال گشود. همانطور سر به تو ماند.
كتاب را انداختم روي تخت. گفتم شايد درد پرنده از رنگي است كه زير بالش گذاشتهاند ، اما ياد حرف مامانبزرگ افتادم. ميخواهم بگويم آدمي كه دلش خسته شود، حتماً مسئلهاش بزرگتر از اين حرفهاست. دوباره كتاب را برداشتم. اين هم از بدشانسي ما بود كه پرندهها براي مردن ميآمدند توي ايوان ما.
نه، چيزيش نيست!
من يك لحظه زير بال كبوتر را ديدم كه با رنگ آبي نشان شده بود. كبوتره از اين جهت شانس آورده بود كه كبوتر بود. يكبار توي فيلم ديده بودم اسبها را با آهن گداخته داغ ميكنند.
رنگ از اينرنگها بود كهروي گونيهاي برنج مينويسند. احتمالاً يكجور مادهِ گياهي. و آبي زير بال كبوتر روي پرهاي سفيد، كبود ميزد. عين رنگ روي گونيهاي برنج كه مثلاً مينويسند: دُم سياه، صدري اعلا يا فلان و بهمان... منظورم اين است من هيچوقت نديدهام روي گونيهاي برنج را با رنگ ديگري بنويسند، و كبوتر هم با همان رنگ، نشان يا درستترش داغ شده بود.
من تازه از خواب برخاسته بودم و هنوز گيج بودم. در واقع از سروصدايي كه صبح كلهِ سحر دو زوج خوشبخت در ايوان راه انداخته بودند، يعني از جيغ مامان از خواب پريده بودم و هنوز نميدانستم چي به چي است و اينطوري خواب جمعهام خراب شده بود.
توي جيغ مامان هم ترس بود، هم شادماني. با فاصله ايستاده بود و كبوتر توي دست بابا را نگاه ميكرد. ما هيچوقت توي آپارتمانمان حيوان خانگي نداشتيم. منظورم اين است جايي نداشتيم مثلاً مرغ و خروس نگه داريم يا اصلاً نشنيده بودم بابا به حيوانات علاقهاي نشان بدهد، مثل بعضيها پرنده توي قفس نگاه دارد يا يكروز دست زن و بچهاش را بگيرد ببرد باغوحش و از اينجور حرفها.
پرنده را ما هميشه توي ميان برنامههاي تلويزيون ديده بوديم و يا كريمها را كه كمتر از آدم ميترسند، توي بهار خواب. البته پارسال روي ايرانيت ايوانمان يك جفت ياكريم لانه ساخته بودند. لانهِ يا كريمها درست جايي بود كه وقتي باد ميوزيد، شاخهها ميريخت زمين. و من باز آنها را ميديدم كه ميرفتند شاخههاي جديد ميآوردند ، همانجور شلخته ميريختند رو هم و باز باد خرابشان ميكرد.
مامانبزرگ فكر ميكرد پرندههاي خوشيمنياند. مامان وقتي آشغالها را كف ايوان ديد، دست زد روي دست:
-- شلخته خانومها!
بابا گفت: پرندههاي احمقياند.
حالا كار ندارم چطور مامان هر دو پرنده را خانم صدا ميكرد. من فكر ميكردم نه خوشيمناند، نه احمق و نه چيز ديگر. يك جفت پرندهاند كه آنطور كه دلشان ميخواهد، زندگي ميكنند.
بابا گفت: منظورت اينه درويشند، صفا...!
شايد منظور بابا از درويش همانچيزي بود كه ما توي مدرسه بين خودمان ميگفتيم بيخيال . و اين اتفاقاً آن چيزي بود كه بابا نميفهميد؛ همانطور كه من درويش را و مامان نميدانم چي را و... چيزي اين وسط بود كه ما را از هم جدا ميكرد. يعني باعث ميشد بعضيوقتها حرف هم را نفهميم. اينكه يك جفت پرنده براي خودشان لانه بسازند و باد هر روز آن را خراب كند و پرندهها-- بي آن كه خسته شوند-- دوباره سهباره از نو لانهشان را بسازند، چه اشكالي توش بود تا كسي خطابشان كند احمق.
ياكريمها توي همان خانهِ شلختهشان بچههاشان را بزرگ كردند. و من يك روز جوجهِ مردهاي را ديدم كه افتاده بود كف ايوان. بعد از آن ديگر نرفتم آنجا و مامان پا توي ايوان نگذاشت تا بابا عصر از اداره برگشت و جوجهِ مرده را با يك تكه روزنامه برداشت برد انداخت توي سطل آشغال. يعني ميخواهم بگويم پرندهديدن من همان بود و بعد ديگر نميخواستم ببينم. منظورم اين است نميخواستم هيچ پرندهِ مردهاي روي ايوان خانهمان بيفتد؛ اما باز هرچه بود، من آن را ديده بودم. امير تصورش از پرندهها كلاغي بود كه آخر قصهها به لانهاش نميرسيد. البته شايد هنوز بچهِ سياهسوختهاي را كه در پارك جوجه ميفروخت، يادش بود. جوجهها بعضي سبز بودند، بعضي نارنجي. منظورم اين است جوجهها را رنگ كرده بودند. چندتايي هم جوجه توي كارتن بودند رنگ خودشان؛ يعني زردِ ناز. دست پسره هم كه جعبه را گرفته بود روي شكم، سبز و نارنجي بود. جعبهِ ريكا را آورده بود پايين كه امير ببيند؛ اما امير بهتزده جوجهها را نگاه ميكرد. نگاه كردنش مثل ديدن بادكنك يا چيز ديگر نبود كه پاش را بكند توي يك كفش تا يكي براش بخرند. همانطور نگاه ميكرد و جوجهها توي هم وول ميخوردند، از سروكول هم ميرفتند بالا و زير پايشان چيزي مثل خاكاره قاتي فضله بود. جيكجيك ميكردند و از جاييكه ايستاده بودند، نميتوانستند جلوتر يا عقبتر بروند؛ مگر اينكه پا بگذارند رو كلهِ هم. حالا باز امير بهتر، پسرعمويم سپهر كه با ما در يك مجتمع زندگي ميكنند، دو سالش بيشتر نبود و من ظهر كه كبوتر را نشانش دادم، گفت: پيشي!
بابا صداش از توي اتاق آمد: بيوجدان! پيشي نه، جوجو!
و خنديد.
سپهر با انگشت كبوتر را نشان داد و باز گفت: پيشي...!
اينبار امير صدايش درآمد: كفتر، بيشعور!
و باز صداي خنده بابا آمد.
وقتي داداشش نيما آمد، باز سپهر انگشت كپلش را گرفت سمت كفتر:
- داداشي، پيشي....
نيما دست سپهر را گرفت كشيد و نشست به معلمي:
- بگو جوجو!
سپهر گفت: پيشي!
حالا كار ندارم همينطور پيشي گفتن سپهر و جوجو گفتن نيما تا مدتها ادامه يافت. امير رفته بود تو لك. آنروز دست به اسباببازيهاش نزد و اصلاً كلاه نشاندار، تفنگ دو لول و كولهپشتي ميكيماوساش را برنداشت برود سربازي پيش پسرعمه ژيلا. همينطورها بود كه يهويي عصر خانه پر شد از عمه و عمو و مامانبزرگ و زنعمو و بچههاش. كفتر نه دانه ميخورد نه آب نه چيز ديگر. ميخواهم بگويم نه ميرفت، نه ميماند. توي ايوان گردن فشرده بود و ما كه ميرفتيم ديدنش، يكوري نگاهمان ميكرد. انگار نه انگار: آدمي، پرندهاي...
سپهر يك نفس همينطور ميگفت پيشي .
نيما اصلاح ميكرد جوجو!
بابا گفت: اين نيموجبي دارد ما را دست مياندازد.
سپهر گفت: پيشي!
امير با غيظ داد زد: كفتر... بگو كفتر!
نيما گفت: ميزنمتا.
معلوم نبود به سپهر ميگويد يا امير؛ اما همينطور گير داده بود كه همين يك امروز داداشش را راه بيندازد تا به قول بابا كلمهها مثل جواهر از دهنش بريزد بيرون؛ بيغلط و غلوط. هر چيزي سرجاي خودش. كفتر در مقابل كفتر، پيشي در مقابل پيشي.
اما خب، شدني نبود. يعني نميشد آدم همينطور كلمات مثل جواهر از دهنش بريزد بيرون. من اين را تجربه كرده بودم. يعني براي امير كه قصه ميگفتم، كلمات بهجاي اينكه مثل جواهر از دهنم بريزند بيرون، مثل دانههاي نخود قِل ميخوردند ميرفتند پايين، تو شكمم. از دستم در ميرفتند. ميماندم توش. از آن همه شعر و نوار قصه و نميدانم لولوخوره و چي و چي، امير همين را ياد گرفته بود:
خورشيد خانم آفتاب كن
يه مشت برنج تو آب كن
از مامان ميخواست برنج را با مشت از گوني بردارد بريزد تو قابلمه نه با پيمانه. مامان، امير را ميفرستاد پيش من و در آشپزخانه را ميبست. البته نميخواهم بگويم من در را نميبندم يا هميشه با امير و ديگران خوب تا ميكنم. مسئله اين است كفتره وضع را بدتر كرده بود و يكدفعه طوري شده بود كه هر كسي ميخواست چيزي بگويد. اين وسط اصلاً خود كفتر فراموش شده بود.
براي ختم غائله مامان به بابا گفت: ببر بندازش رو پشت بوم!
سپهر با گريه گفت: پيشي!
امير دويد رفت تفنگ دو لولش را آورد گرفت تو صورت مامان: بنگ، بنگ...!
مامان گفت: سرسام گرفتم.
زن عمو گفت: خودمان كم مشكل داشتيم.
بابا گفت: كار بچه همين است ديگه!
رفت كبوتر را دوباره از ايوان آورد ايستاد وسط پذيرايي: كار كفتر پروازه؛ اما اين يكي نميدونم چِشه.
دوباره شروع كرد به معاينهِ كفتر:
- چينهدانشم كه پُره.
همينوقتها مامانبزرگ رسيد كه با ماشين عمو رفته بودند آمپول پادردش را بزند. صورتش پر از دانههاي ريز عرق بود. چادرش را انداخت روي پشتي مبل، نگاهي به كفتر توي دست بابا انداخت رفت نشست روي نهالچهاي كه سر قفلياش بود. نفسنفس ميزد. دست دراز كرد چيزي بگويد. نتوانست. مامان رفت برايش آب قند آورد.
بابا گفت: تعجبم! از منم سالمتره!
مامان گفت: اينم از جمعهمان.
مامانبزرگ گفت: يه جايي است آدم ديگه نميتونه. نميخواد.
عمو گفت: يعني چه ديگه نميخواد. مگه دست خودشه.
مامان بزرگ يك جرعهِ ديگر از آبقند خورد.
امير گفت: مامانش چي؟ نميخواد بره پيش مامانش؟
مامان گفت: خودش مامانه.
امير گفت: پس نينيش چي؟ تنها بمونه؟
مامانبزرگ گفت: ملتفت نيستيد.
بابا گفت: من خوبش ميكنم. حتي شده ميبرم پيش دامپزشك.
عمو گفت: شايد مريضي چيزي شده. دون سمّي بهش دادن.
سپهر گفت: پيشي!
مامانبزرگ گفت: اين بچه عقلش بيشتر از شماست.
بابا سرخ شد. رفت كفتر را انداخت تو ايوان آمد نشست پيش عمو.
مامان گفت: بندازيش رو پشتبوم، خودش ميره.
مامان بزرگ گفت: ديگه تمام شده.
بابا يواش گفت: من خوبش ميكنم.
مامانِ سپهر گفت: پارسال يادتان هست يه جوجه خريدم گم و گور شد؟
عمو گفت: گم و گور نشد. خودشو از طبقهِ پنجم پرت كرد پايين، خلاص!
سپهر گفت: پيشي!
مامان گفت: شايدم خستهست. از جاي دوري آمده.
بابا گفت: راش مياندازم. قبراقش ميكنم. بپرد قيچي بزند تو آسمون.
مامان گفت: چي را خوبش ميكنم؟ خوبش ميكنم؟ بسه ديگه!
مامانبزرگ گفت: اينجوري هيچيش نيست.
مامان سپهر گفت: مامان بزرگ يهجوري ميگه انگار كفتر نيست، عقل كلّه!
مامان بزرگ گفت: ملتفت نيستيد.
عمه گفت: سرش را ببريد بديد سپهر بخورد زبان باز كند بچه.
امير گفت: اِ، بيشعور.
نيما رفت دست داداشش را گرفت نشاند توي بغل . سپهر لب ورچيد به گريه. من گفتم: كاش يكي بود اين بدبختو نجات ميداد از دست شما.
مامانگفت: تومگهفرداامتحاننداري
شبنم؟
مامانبزرگ گفت: هيشكي نميتونه براش كاري بكنه.
بابا پكر بلند شد رفت آشپزخانه سر يخچال، شيشهِ آب را برداشت و سر كشيد:
-- من خوبش ميكنم!
مامان بزرگ لبخند زد ، سر تكان داد.
من گفتم: يه سوپر من ميخواد بياد اينو نجات بده از اينجا.
بابا گفت: فردا بهانه نياري كه نذاشتيد درس بخوونم.
رفتم توي اتاق، در را بستم. انگشتم لاي كتاب كرخت شده بود. جلو پنجره ايستادم به تماشا. كفتره پشت به آب و دون كز كرده بود. تقه زدم به شيشه. گنجشكي كه نُك به دانههاي ارزن ميزد، جَلد پريد رفت روي درخت خرمالوي همسايه. باد پرهاي ريختهِ كفتر را تاراند گوشهِ ايوان. كفتر تكانكي خورد؛ اما نه گردن كشيد، نه بال گشود. همانطور سر به تو ماند.
كتاب را انداختم روي تخت. گفتم شايد درد پرنده از رنگي است كه زير بالش گذاشتهاند ، اما ياد حرف مامانبزرگ افتادم. ميخواهم بگويم آدمي كه دلش خسته شود، حتماً مسئلهاش بزرگتر از اين حرفهاست. دوباره كتاب را برداشتم. اين هم از بدشانسي ما بود كه پرندهها براي مردن ميآمدند توي ايوان ما.