هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جایی به نام هیچ جا

جایی به نام هیچ جا - فصل 2



جایی به نام هیچ جا(قسمت دوم)


در اون وضیعت نمیدونستم چی كار كنم؟همه جا درون سكوت وحشتناكی فرو رفته بود و تنها صدایی كه ماند پتك در گوشم شنیده میشد صدای قلب خودم بود كه انگار تحمل اون وضیعت رو نداشت.حتی صدای رودخونه زمزمه وار شده بود مثل اینكه سالها منتظر طعمه ای بود كه اونو ببلعه وحالا به آرزوش رسیده بود و برای همین ساكت بود.دیگه سعی نمیكردم تكون بخورم.زمان برام مفهومی نداشت.نمیدونستم چه اتفاقی افتاده یا اینكه كجام.اونجاوایستاده بودم و به لباسهای گری خیره شده بودم.میدونستم كه اگه حركتی بكنم دوباره صدای خنده از درونم به گوش میرسه ومطمین بودم اگر تنها یكبار دیگر اون صدارو بشنوم كارم تمومه.مدت خیلی زیادی گذشت:شاید ۱ ساعت وشایدم یه سال اما به هر حال من بعد از گذشت مدتی طولانی به خودم اومدم.هنوز گیج بودم ونمیدونستم چه اتفاقی افتاده اما ناگهان اونارو به یاد آوردم انگار كسی به من اونارو با سرنگ تزریق كرد.تمام اتفاقات مانند فیلمی ترسناك از جلوی چشمام میگذشت.سعی كردم خودمو آروم كنم.گفتم شاید اون یادش رفته لباساش رو با خودش ببره و لخت به خونه رفته.این فكر خیلی مسخرست اما توی اون لحظه تونست منو آروم كنه و سر حال بیاره. سعی كردم حركت كنم و در كمال تعجب دیدم كه دیگه چیزی مانع من نمیشه.با خوشحالی ساختگی به سمت لباسهای گری رفتم و اونا رو بر داشتم و به سمت خونشون به راه افتادم.تو راه به خودم میگفتم كه گری الان تو خونشون نشسته و داره تلویزیون نگاه میكنه وبا خودش فكر میكنه كه خوب حال منو گرفته.با سرعت هرچه تمامتر به سمت خونه گری پیش رفتم.
خونه ی گری ۲ تا كوچه پایینتر از ما بود برای همین قبل از اینكه به خونه ی گری برم به خونه خودمون رفتم.اصلا باورم نمیشد.فقط ۱ ساعت از موقعی كه از مدرسه برمیگشتیم گذشته بود.خیلی عجله نداشتم كه به خونه ی گری اینا برم.البته ته دلم میدونستم كه جرات اینكارو ندارم.ناهارمو خوردم و رفتم تو اتاقم تا با كامپیوتر جدیدم بازی كنم اما تا چشمم به كامپیوتر افتاد نتونستم خودمو كنترل كنم و زدم زیر گریه.در همون حالت روی تختم دراز كشیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
وقتی از خواب بیدار شدم شب شده بود.با عجله به طبقه ی پایین رفتم و از مادرم پرسیدم كه كسی برای من زنگ نزده.مادرم گفت نه.
خیلی خوشحال شدم اگه گری تا الان به خونشون بر نگشته بود حتما مادر پدرش یعنی خانم و آقای فیلیپس الان شهرو رو سرشون گذاشته بودن.پس سریع لباسامو پوشیدم و لباسای گریرو هم درون كیسه ی سیاهی گذاشتم و به سمت خونه ی فیلیپس ها به راه افتادم.سر راه به یك مغازه ی بازی های كامپیوتری رفتم و یك بازی جدید خریدم تا وقتی كه با گری به خونه برگشتیم بتونیم اونو بازی كنیم.خونه ی گری اینا خیلی از خونه ی ما كوچكتر بود خونه ی قدیمی كه ۲ طبقه داشت و گری اینا در طبقه اول میشستند.زنگ در خونه رو ۲ بار زدم بعد از مدتی خانم فیلیپس دررو باز كرد و گفت:ا مایكل تویی پس گری كجاست؟
این حرف مانند شعله ای كه درون یك انبار بنزین بیافته منو از درون آتیش زد.سعی كردم خونسردیمو حفظ كنم و با آرامش تصنعی گفتم:گری!!!من هیچ خبری ازش ندارم فقط اومده بودم از ش معذرت خواهی كنم.
در اون لحظه بهتر دیدم كه حقیقتو مخفی نگه دارم.
مادر گری هم كه به وضع من دچار شده بود با درماندگی گف:مگه قرار نبود كه بعد از مدرسه با هم برید و با كامپیوتر تو بازی كنین.
اشك در چشمانم حلقه بست اما چون میدونستم كه اگه گریه كنم خانم فیلیپس همه چیز رو میفهمه با صدایی لرزان و به دروغ گفتم:چرا قرار بود اما ما تو مدرسه دعوامون شد و هر كدوم جداگانه به خونه اومدیم و من امروز آخرین دفعه اونو تو زنگ تفریح دیدم.
خانم فیلیپس كه سعی داشت الكی نگران نشه سریع داخل خانه دویدو گفت :خب حتما رفته خونه ی دوستای دیگش.فعلا خداحافظ مایكل اگه خبری ازش به دست آوردی به منم بگو.
با علامت سر حرفشو قبول كردم و به سرعت به سمت مكانی نامعلوم حركت كردم.تنهای تنها بودم و تنها چیزی كه همراهم بود كیسه ای بود كه بازی كامپیوتری و البته لباسهای گری داخلش بود.
بعد از گذشت چند ساعت وقتی كه حس كردم دیگه پاهام از شدت خستگی نمیتونن وزن منو تحمل كنن به سمت خونه حركت كردم.وقتی به خونه رسیدم دیدم كه مادرم با چشمان گریان به سمت من دوید و منو در آغوش گرفت ازم پرسید:تا الان كجا بودی دلم هزار راه رفت.تا حالا دو بار خانم فیلیپس زنگ زده و سراغ تورو گرفته.راستی ببینم واسه گری اتفاقی افتاده؟
من كه حوصله نداشتم ماجرای ساختگیمو دوباره تكرار كنم به دروغ گفتم كه نمیدونم و خیلی خسته ام.
بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه كه مادرم آروم شد مجوز منو برای ورود به خانه صادر كرد.منم با عجله به سمت اتاقم رفتم و درشو از تو قفل كردم كه كسی مزاحمم نشه و ناگهان شروع كردم به گریه كردن.شاید با خودتون بگید كه این مایكل چقدر بچه ننست.اما مطمین هستم كه هیچكدومتون تا حالا صمیمی ترین دوستتون رو به كشتن ندادید.
مشغول مرتب كردن تختخوابم بودم كه ناگهان صدای زنگ از طبقه ی پایین به گوش رسید.
با عجله و به امید اینكه خبری از گری آورده باشند به طبقه ی پایین رفتم و پشت در وایستادم.مادرم زودتر از من درو باز كرد.یك مرد و یك زن پشت در بودند كه عجیب به نظر میرسیدن.مرد قد بلندی داشت و بر عكس اون مرد. زن بسیار قد كوتاه بود.
مرد شروع به حرف زدن كرد:
_مایكل شارپ اینجا زندگی میكنه؟
قبلی « بیرکا نامه فصل4 قدرت نهفته » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
سام وایز
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۱۹ ۱۸:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۱۹ ۱۸:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۳/۲۱
از: لبه ي پرتگاه
پیام: 523
 جایی به نام هیچ جا
بچه ها ببخشید كه دیر شد بقیشوو فردا میزارم.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.