هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

سائورون و لرد ولدمورت


جریان زندگی من و چگونگی ملحق شدنم به لرد ولدمورت.
این یه داستان دور و درازه. 77 سال پیش زن جادوگریکه خون سالازار اسلیترین در درگه هایش جاری بود از مرد مشنگی دو فرزند دوقلو به دنیا اورد. نام یکیرا تامس(تام) و نام یگری را سام(ساموئل) گذاشتند. مرد وقتی که فهمید که زنش جادوگر است او را رها کرد و زن که تنها مانده بود هنگام زایمان مرد. دو پسر به پرورشگاه انتقال یافتند. در 10 سالگی که سن امدن به هاگوارتز بود دو نامه به دستشان رسید. اولی دعوتنامه ی تامس بود. تام به هاگوارتز رفت. ولی نامه ی سام از گذشته بود. سام به در زمان سفری به 100ها هزار سال قبل کرد. در ان زمان در ان جا صلح و ارامش حکم فرما بود. از زندگی تام خبر دارید ولی سام... سام به دوره ای رفته بود که ارامش حکم فرما بود. سام روز به روز نزد حاکم ان جهان عزیزتر میشد و سر انجام به فرقه ی دانشمندان راه پیدا کرد. ولی ان ها نمیدانستند که سام در حال انجام وظیفه برای خدای تاریکی هاست. سام حلقه ای ساخت و قددرتش را به ان منتقل کرد و به موردور رفت. ان گاه در فرصت مناسب خدای تاریکی ها را کشت و خود بر جای ان نشست. ولی قدرتی که او داشت خیلی بیشتر از قدرت خدای تاریکی هخای قبلی و حاکم ان زمان بود. دو برادر نامشان را رسما تغییر دادند و دوره ی تاریکی را شروع کردند. تام شد لرد ولدمورت. و سام گاد سائورون. جنگ هایی بر علیه سائورون شروع شد که پیروز همه او بود. تا سرانجام حلقه را گم کردم. در همان زمانی که خبر رسید که برادرم نیز بدنش را از دست داده. چه روزهای غم انگیزی. قریب به 2000 سال منتظر نشانه ای از ان بودم. و سرانجام نشانه ای از ان دیدم. فرستادگانی را به دنبال ان فرستادم. در این جا مشکلی پیش می اید. ان هایی که از گذشته امده اند به درستی میگویند که من حلقه را پیدا کردم و قدرتم را به دست اوردم. ولی نویسندگان برای جلب نظر دیگران مرگ من و نابودی حلقه را به تصویر کشیدند. خوب پس از این که من قدرتم را به دست اوردم متوجه شدم که برادرم نیز بدن از کف داده را به دست اورده. با مکاتباتی که به روش های خودمان انجام دادیم من به زمانم بازگشتم تا دست در دست برادرم بجنگم. سن من معلوم نیست زیرا هم 77 ساله ام هم 35000 ساله!!! و حالا میجنگیم برای پیروزی. جادوهای باستانی را که بلد بودم در اختیار برادرم نهادنم و او نیز جادوهای مدرن را به من اموخت. و اکنون قدرتی که هر یک به تنهایی نداشتیم را به دست اوردیم. طوری که پیروزی را در طالع خودمان میبینیم. __________________________________________ این داستان زندگی من و چگونگی سفرم در زمان بود. امیدوارم خوشتان امده باشد.
حماسه ی "زیگفرید" » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
Roham
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۱۵ ۱۰:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۱۵ ۱۰:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۸
از: سرزمین میانه
پیام: 43
 hahaha
saoron to ke pak abrooyeh dadasheto bordi on dar moghabele yek jadoogar shekast khord vali todar moghabele yek ensan dar dafe aval va dota habit ye metri dar 1000 sale bad shekast khordi dar in moghayese man barayeh baradaret ehterame bishtari ghaelam chon mese to 9ta mohafez vahezaran sarbazo ham dast nadasht .vali dar har soorat hardotoon ba khefato khari nabood mishavid.

فرستنده شاخه
Roham
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۱۵ ۱۰:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۱۵ ۱۰:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۸
از: سرزمین میانه
پیام: 43
 salam
man boodam ke be arbabetoon tohin kardam biain jolo.

فرستنده شاخه
EELL
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۶ ۸:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۶ ۸:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۱۵
از: سرزمین زیبایه روهان
پیام: 15
 IH IH IH
سلام سائورن عزیز
منو میشناسی
من لرد "آئومر" ام
خوب مگه ما با پادشاهان گوندور نیومدیم تو رو کله پا نکردیم
من خودمو اماده کرده بودم تو رو زمانی که حلقه در دست داری از بین ببرم اما نشد
ایشالا دفعه بعد

فرستنده شاخه
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۰ ۷:۰۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۰ ۷:۰۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 مقايسه خوبي بود
هالا كه با سائورون مقاسه كردي دامبلدور و گاندولف هم همين كار رو بكن

فرستنده شاخه
alialiali
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۰/۲۵ ۱۱:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۰/۲۵ ۱۱:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۳
از: چون اسمشو نبر دنبالمه ، نمیتونم بگم!!
پیام: 99
 خسته نباشی دلاور !!!
سائورون جان تبریک میگم . این عتیقه ترین چیزی بود که تا حالا خونده بودم !!!

فرستنده شاخه
khodom
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۹ ۲۲:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۹ ۲۲:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۵
از: The Burrow
پیام: 597
 اینارو از کجا آوردی؟
ما نفهمیدیم کی سارون خدای تاریکیو کشت. حتما تالکین خبرشو نداشته.

فرستنده شاخه
harry_blood
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۲۱ ۲۲:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۲۱ ۲۲:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲۲
از: قصر خانواده مالفوی
پیام: 807
 لرد
عالی نبود

فرستنده شاخه
horcruxes
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱۸ ۱۴:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱۸ ۱۴:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۱۶
از: سرزمین جاودانه
پیام: 103
 سائورون و لردی
البته نباید زیاد از مادرشون هم توقع داشت

فرستنده شاخه
horcruxes
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱۸ ۱۴:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱۸ ۱۴:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۱۶
از: سرزمین جاودانه
پیام: 103
 سائورن بیچاره!
اون دو بچه هیچ وقت بیچاره نبودن
اونها هدفشون معلوم بود و برای کسی با این اهداف چنین زندگیی اصلا غیرمنطقی نیست
اگر اینطوری نمیشد اونها چطور میتونستن طعم انتقام رو بچشن از زندگیی که توش بودن

فرستنده شاخه
tonks
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۳/۲۸ ۱۳:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۳/۲۸ ۱۳:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۵/۱۵
از: همونجایی که دلبر خونه داره
پیام: 149
 نظر من
من با الستور موافقم
باتمام مواردش از فین گرفته تا آخرش راستی من دستمال دارم
تقدیم به الستور عزیز
ولی مطلب قشنگ و جدیدی بود
:bigkiss: :bigkiss:

فرستنده شاخه
Narcissa
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۱/۲۳ ۲۱:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۱/۲۳ ۲۱:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۹/۱۳
از: ?Be foozoolesh cherabti dare
پیام: 41
 :-)
kheyli khoob bood.man besh 9 dadam.moonde ta 10 begire

فرستنده شاخه
snip
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۹/۳۰ ۱۰:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۹/۳۰ ۱۰:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۳/۹/۱۹
از: جنگلهای اطراف هاگوارتز
پیام: 118
 چه عجب
چه عجب که یکی یه مطلب خلاقانه lol و خوب نوشت

فرستنده شاخه
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۲/۱۲/۱۳ ۱۲:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۲/۱۲/۱۳ ۱۲:۴۰
عضویت از:
از:
پیام:
 ئشند
خیلی عالی و جالب بود

فرستنده شاخه
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۲/۱۱/۲۲ ۱۳:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۲/۱۱/۲۲ ۱۳:۵۳
عضویت از:
از:
پیام:
 یه مشکل فلسفی!
فیییییییییین(آقا کسی دستمال داره!؟)
چه داستان غم انگیزی سائورون،نگفته بودی اینقده بدبخت بودی!
راستی اون زمان ها 10 سالگی می رفتن هاگوارتز؟!چون الان که همه 11 سالگی می رن!
یعنی اون موقع ها خدای تاریکی ها الاف!(علاف!!!) بوده،که همه جا صلح و آرامش برقرار بوده؟!چه خدای خوبی!باید بگم من تو کتابهایی که از اجداد من به من رسیدن خوندم که تو توی یه جنگ شکست میخوری یعنی حلقه رو از دست میدی!پس گمش نکردی!

ولی حالا از نظر فلسفی بررسی می کنم!
تو و تام با هم برادر 2 قلو هستین و در سن 10 سالگی از هم جدا شدین و تو به زمان گذشته رفتی!
تو نمی تونی به زمان گذشته رفته باشی!هیچ کس نمی تونه به گذشته یا آینده بره و تغییری در اون به وجود بیاره!این یک اصل علمی هست(جدا!) پس تو اگه به گذشته رفته باشی هیچ تغییری توی اون نمی تونستی به وجود بیاری.اگه کسی در این زمینه حرفی داره من می شنوم!( من رفتن به گذشته و آینده رو نفی نمی کنم، و از نظر علمی هم کاملا قبول دارم!)
یک فیلم بسیار جالب در این زمینه یه مشنگی ساخته اسمشم یادم نمیاد!آهان چرا ماشین زمان! که دقیقا این موضوع رو نشون داده بود!که یارو هی سعی می کرد جلوی یه حادثه ای رو بگیره ولی اون حادثه به یه شکل دیگه اتفاق می افتاد!(در هر صورت اتفاق میافتاد)
پس اگه تو تغییری در گذشته به وجود میاوردی تمام آینده رو خراب میکردی و این کار اصلا ممکن نیست.تو نمی تونستی یهو بری به گذشته و خدای تاریکی ها رو بکشی!
زنجیره علت و معلولی رو بهم میریزی!و همانطور که همه می دونن قانون علت و معلولی حاکم بر همه جهان است.
پس بهتر بود که اصلا تو از گذشته می اومدی!!!یعنی اونجا بالاخره می مردی! چون در این صورت هیچ کس نمی تونه ازت اشکال بگیره(اگه گرفت من جوابشو می دم!)

و کلام آخر اینکه داستان خوبی بود و من 9 میدم بهش!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.