مقالات
-
فصل اول مرکز اتمی شتابدهندهی بزرگ ذرات برای تبدیل به ذرات بنیادین –که به اختصار مرکز شتابدهنده نامیده میشد- واقع در جزیرهی اینشماکیت، –که محلیها عمدتاً از آن به عنوان اویهدینهنیا یاد میکنند- یکی از شمالیترین نقاط قابل مشاهده در نقشه ا...
-
ماجرای بچه ای است که هنگام به دنیا آمدن ضعیف و امید دکتران برای معالجه او کم است.
ولی سالم می ماند و ... . -
یک میلیون سال پیش اهالی منظومه جنیتکس نژادی شبیه سازی شده از نژاد خودشان را در سیاره زمین به صورت بسیار بدوی و ابتدایی قرار می دهند.اما اشکالی بسیار کوچک سیر تکامل این موجودات را به جایی می رساند که حتی از سازندگانشان پیچیده تر و باهوش تر می شوند...نژادی که امروزه به نام انسان می شناسیم!
-
فصل ششم اتاق اینده حدود سه ماهی بود که از امدن کاردنیا به ان مدرسه میگذشت و از ان روز تا حالا تنها تغیری که دیده میشد این بود که انها مجبور بودند لباس هایی شبیه به هم بپوشند و همینطور انها (سال اولی ها )را به چهارتا کلاس بیست نفره تقسیم کردن که خوشبختانه کاردنیا و انا هر دو د...
-
بعد از گذشت سال ها 5 فرد با توانایی های متفاوت دوباره زنده می وند ولی تکلم آن ها تغییر کرده است. آن ها باید با اربابان مرگ روبرو شوند تا ...
-
همه ساکت و آرام در اطراف اتاقک کوچک نشسته بودند و ترجیح میداند که با صحبت کردن هراس نبردی که در پیش رو داشتند را به دیگران نشان ندهند.هر پنج نفر به یکدیگر نگاه میکردند.و در کمال سکوت احساس یکدیگر را در پیش خود مجسم میکردند.و تقریبا هر پنج نفر سعی داشتند که خود را شجاع تر از دیگر...
-
پیشتازان گروهی هستند که بسیار قدرتمندند و هری یک قدرتی منحصر به فرد دارند. آن ها بعد از آخرین نبرد خود و دومین مرگشان حالا که بازگشته اند قدرت تکلم خود را از دست داده اند و باید به دیدار اربابان مرگ بروند ...
-
-
فصل اول : شناختدر هزار سال پیش در سرزمین رومنوس پسری با پدرش زندگی میکرد این پسر "ویکتور" نام داشت. او تنها فرزند شوالیه سیاه، جیمز گریفیندور بود. ویکتور قدی نسبتاً کوتاه با اندامی ورزیده و چشمانی مشکی و موهای ریز و قهوهای داشت او در سوارکاری و تیراندازی مهارت خاصی دا...
-
_هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا_دوریکا میدونی ساعت چنده؟_نه خوب چنده؟مگه امروز جمعه نیست ؟وایییییییییییییییییییییییییییییی.ساعت 11 ظهر بود و من تازه از خواب پا شده بودم (البته با صدای مامانم که نزدیک ده دقیقه بود داشت بالای سرم یکسره میگفت پاشو پاشو )._نه مثل این...
-
..............................................................گرداب فصل چهارم مدرسه ی شگفت انگیز از امدن کاردنیا یه هفته ای میشد که میگذشت و دیگه مثل اعضای خانواده ی انها شده بود .در طی اون یه هفته جاهای دیدنی زیادی رفته بود .ولی این دفعه مثل دفعه های قبل نبود .کاردنیا خیلی هیجان زده بود و همینطورم ب...
-
گردابفصل سوم یک جزیره استثناییچهره زیبای خورشیدکم کم داشت پشت ابر ها پنهان می شد و کاردنیا وآنا بر روی ارشه کشتی در حال تماشای غروب خورشید بودند ._انا کاردنیا زود باشین تا بیست دقیقه ی دیگه میرسیم نمیخواین حاضر بشین.این صدای عمه تالیا بود که از ان ور کشتی داشت می اومد ._ش...
-
شناسه من پتونيا هستش و اولين بارمم هست که دارم داستاني رو در سايت قرار ميدم اگر ازداستان خوشتان نيومد به بزرگي خودتان ببخشيد و اگر که خوشتون اومد که بايد بگم انسان خوش سليقه اي هستينلطفا حوصله به خرج بدين و اين داستانو بخونين و نظر و انتقادم فراموش نکنين***************************************...
-
چند هفته پيش تو مجله نوشته بود كه تو جنگلهاي فرانسه ، پليس عده اي رو كه از خون انسانها ميخوردن دستگير كرد.من در اين مورد چيزي نداشتم كه بگم، ولي براي اين كه كم نياورم گفتم:«از كجا معلوم كه خون آشام بودن؟ اونا فقط گفتن عده اي رو كه خون آدم رو خورده بودن دستگير كردن.»بابك از اين ك...
-
براي ورود به دنياي نحس و نفرين شده مردگان آماده شويد.
چرا كه با هم به دنياي مردگان قدم ميگذاريم.