فصل اول : شناخت
در هزار سال پیش در سرزمین رومنوس پسری با پدرش زندگی میکرد این پسر "ویکتور" نام داشت. او تنها فرزند شوالیه سیاه، جیمز گریفیندور بود. ویکتور قدی نسبتاً کوتاه با اندامی ورزیده و چشمانی مشکی و موهای ریز و قهوهای داشت او در سوارکاری و تیراندازی مهارت خاصی داشت و این آموزشها را زیر نظر پدرش جیمز دیده بود. "رومنوس" سرزمین پهناوری با آبهای خروشان که در سمت شرق و کوههای بلند آلکامیس که در سمت غرب وجود داشتند دارای زیبایی فراوانی بود. پادشاه این سرزمین شاه ادوارد مرد جنگجویی بود که تمام وقتش را به کشورگشایی میگذراند و در نبود او تنها فرزندش شاهزاده ویلیام امور را در دست میگرفت. پدر ویکتور به دلیل خدماتی که انجام داده بود همه او را دوست میداشتند و به او و فرزندش احترام میگذاشتند.
جیمز و پسرش از خانواده های اصیل دربار بودند ولی جیمز و پسرش هیچگونه میلی به دخالت در امور درباریان را نداشتند؛ به همین دلیل پس از پیر شدن، جيمز خود را بازنشست کرد و از قصر خارج و بیرون از دهکده در جنگلی به نام "جنگل ممنوعه" درکلبهای چوبی زندگی می کردند. خانه آنها دارای دو طبقه بود؛ در طبقه اول سه اتاق وجود داشت: اتاق مرکزی که در ورودی خانه در آن قرارداشت و دارای یک میز و چهار صندلی و یک بخاری دیواری بود و دو اتاق دیگر را به هم ربط می داد. اتاقهای دیگر یکی آشپزخانه کلبه بود و دیگری اتاق خوابِ نسبتاً کوچکی دارای یک تخت که برای مهمان در نظر گرفته میشد. در طبقه دوم یک اتاق خواب بود که دو تخت و دو کمد برای خودشان در نظر گرفته بودند. زندگی برای پدر و پسر بسیار شیرین بود. آنها با شکار در جنگل روزگار را میگذراندند. و تمام اموال خود را جز اندکی از آن بقیه را بین فقرا تقسیم کرده بودند.
* * *
ویکتور برای تله گذاری به جنگل رفت و درحال گذاشتن تلههای جدید و بازدید از تله های روز گذشته بود. ناگهان صدایی از سمت چپ او بلند شد به سمت صدا رفت چون فکر میکرد که صدای تله گیراست. بله ویکتور درست فکر میکرد ولی.... آن پای دختری بیهوش بود. ویکتور مات و مبهوت استاده و نمی دانست که چه کار کند . پس از لحظه ای درنگ تصمیم خود راگرفت او به سرعت به سمت تله رفت و پای دخترک را از آن در آورد سپس او را بر دوش خود انداخت و به خانه برد.
* * *
پدر در خانه نشسته بود و به اسمی که بر روی شمشیر حک شده و از پدر پدربزرگش (گودریک گریفیندور) به یادگار مانده بود نگاه میکرد. ویکتور در را باز کرد و گفت : پدر اين دختر پایش تو تله گیر کرده و بیهوش شده من اونو آوردم خونه .......... زخمیِه. جیمز در جواب گفت : اونو روی تخت بخوابان و از کمد خودم برگ های گیاه «مالرید» رو توی آب بجوشان و برام بیار. ویکتور به حرف پدر گوش کرد . و کارهایی که به او محول شده بود را یکی یکی انجام داد. در این حین پدر پای دختر را تکان می داد که ببیند استخوان آن شکسته است یا نه. پس آماده شدن جوشانده جیمز مقداری از آن جوشانده را در حلق دختر ریخت سپس رو به پسرش کرد و گفت اون شبِ سختی در پیش داره . معلوم نیست که چه موقع به هوش بیاد. بهتره که به نوبت مراقب او باشیم من مواظبم تو برو بخواب. فردا صبح تو مراقبت کن. ویکتور گفت چشم پدر و به سمت اتاق خواب خود رفت تا بخوابد. در تختخواب حس عجیبی داشت نمی دانست که آیا آنقدر بزرگ شده است که به پدر خود بگوید عاشق آن دختر شده است در این افکار غوطه ور بود که خوابش برد.
* * *
نیمه های شب صدایی شنید. از جایش بلند شد تا ببیند آن صدا چیست به طبقه پایین رفت و دید که پدر رو به روی بخاری روی صندلی راحتی خوابیده است. دوباره صدا راشنید ولی اینبار نزدیکتر. صدا از اتاق خواب مهمان بود به سمت صدا رفت ولی با احتیاط؛ در را باز کرد و دید که دختر روی زمین به حالت بیهوش افتاده است او را بلند کرد و روی تختخواب گذاشت و از اتاق خارج شد روی یکی از صندلی ها نشست و منتظر صبح ماند ویکتور به شمشیرِ مخصوص پدر نگاه می کرد و به این فکر بود که روزی نوبت اوست از این شمشیر نگهداری کند او به روزی فکر می کرد که این شمشیر و آن دختر را با هم دارد. ناگهان صدای ناله ای از اتاق خواب مهمان به گوش رسید ویکتور خوشحال از اینکه دختر به هوش آمده به سمت اتاق دوید. او می خواست بداند که آن دخترک کیست. در را که باز کرد دختر به هوش آمده بود ولی نمی دانست کجاست که دخترک از ویکتور پرسید: اینجا کجاست و شما که هستید ویکتور در پاسخ گفت اینجای کلبه ای است در جنگل ممنوعه و من نگهبان اینجا هستم دختر دوباره پرسید نام شما چیست؟ ویکتور نمی داست چه بگوید زیرا او دوست نداشت که مردم بدانند او پسر شوالیه سیاه سرزمین آنهاست چون آن موقع مردم به او احترام خاصی می گذاشتند. او می خواست آزاد باشد و هرکاری که دوست دارد انجام دهد برای همین گفت نام من:
ادامه دارد
از کسانی که این داستان مطالعه کرده اند کمال تشکر را دارم
همچنین بابت اینکه مقداری از کلمات شکسته و محاوره ای است معذرت خواهی می کنم
امیدوارم در فصول آینده جبران کنم