مقالات
-
فصل پنجم:ترک نیکلاسهارولد انروز صبح زود بیدار شد و شروع به جمع کردن لوازمش کرد.شمشیر را در در قلاف خودش گذاشت لباسهایش را در بقچه ی خود قرار داد به سمت اشپزخانه را افتاد .ماریان و نیکلاس در حال صحبت با هم بودند وقتی هارولد را دیدند ماریان گفت:زود بیدار شدی.امروز سفرم شروع میشه ...
-
فصل ششم : کوهستان مرگهارولد شمشیر را برداشت به دنبال صدا رفت شخصی که تقاضای کمک میکرد متحرک بود .هارولد به دنبال صدا میدوید تا او را ببیند بعد از مدتی توانست صاحب صدا را پیدا کند ولی از انچه می دید متحیر بود.چهار جانور عجیب او را محاصره کرده بودند جانورانی شبیه به مارمولک با ای...
-
فصل پنجم:ترک نیکلاسهارولد انروز صبح زود بیدار شد و شروع به جمع کردن لوازمش کرد.شمشیر را در در قلاف خودش گذاشت لباسهایش را در بقچه ی خود قرار داد به سمت اشپزخانه را افتاد .ماریان و نیکلاس در حال صحبت با هم بودند وقتی هارولد را دیدند ماریان گفت:زود بیدار شدی.امروز سفرم شروع میشه ...
-
فصل چهارم : آموزشهارولد آن روز صبح حس خاصی داشت.وقتی لباسش را عوض می کرد هنوز به صحبت های دیروزشان فکر می کرد با هر زحمتی لباسش را پوشید از اتاق خارج شد به طرف اشپز خانه رفت.ماریان و هارولد مشغول خوردن صبحانه بودند وقتی هارولد را دیدند ماریان گفت:دیر کردی هارولد عزیزم داشتم نگ...
-
فصل سوم:هویت پنهانهارولد با شنیدن صدا به طرف صدا بر گشت. پیر مردی با لباسی عجیب در کنار درخت ایستاده بود و او را نگاه می کرد.تو هم با انهایی پیر مرد؟من ...نه حالا از این مساله بگذریم.کی به تو روش مبارزه را یاد داده که به این خوبی مبارزه می کنی؟حتما پدرت به تو روش مبارزه را یاد داد...
-
فصل دوم:در پی هویتهارولد کم کم چشمهایش را باز کرد وپدر اگوستین را دیداوه سلام هارولد حالت چطوره؟خوبی؟خوبه مرسی من چرا این اینجام ؟تو توی رود خانه بودی شانس اوردی من امده بودم کنار رودخانه که لباسم را بشورم که تو را دیدم وگرنه غرق شده بودی.راستی چه اتفاقی افتاد؟ما داشتیم غذا ...
-
فصل دوم_ مايك بزرگصداي همهمه اي از سمت سالن مي آمد. نيكلاس پشت در سالن ايستاده بود. سرش به شدت درد مي كرد. با خودش انديشيد:جواب پدر را چه بدهم؟ چگونه به او بگويم كه در وراثت تاريكي چندين رقيب پيدا كرده ام ؟ چگونه به او بگويم كه عرضه نداشتم از خواهرم مراقبت كنم؟در همين موقع برادر...
-
سینگا در تمام مدت بیهوشی کابوسی می دید... کابوسی گنگ و تلخ. همه جا پر از خون و فریاد و اشک بود...ناگهان دردی را حس کرد...دردی که به قلبش چنگ می زد و تا اعماق وجودش را می سوزاند...سینگا فریادی کشید و با شدت از جایش بر خوا ست. یولان و ریونا و بنرا ( ددنان* شفا دهنده ی مخفیگاه) را بالای سر...
-
داستان در مورد یک خون آشام_جادوگر به نام سینگا ویسمن است و ماجراها و اتفاقاتی که برای او روی می دهد.
-
فصل اول :دردجان سوزخورشید درحال غروب بود .هارولد و پدرش {ریچارد} بعد از یک روز پر مشغله به سمت خانه در حرکت بودند.هارولد پسری 17 ساله با موهای سیاه چشمانی سبزوهیکلی چهار شانه با قد و قامتی متوسط بود.انها به شهر رسیدند ودر شهر به پدر اگوستین برخوردند.پدر اگوستین از دوستان قدیمی ...