هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

شاهزاده ی دورگه و ارباب سیاه - فصل 2


فصل دوم:در پی هویت
هارولد کم کم چشمهایش را باز کرد وپدر اگوستین را دید
اوه سلام هارولد حالت چطوره؟خوبی؟
خوبه مرسی من چرا این اینجام ؟
تو توی رود خانه بودی شانس اوردی من امده بودم کنار رودخانه که لباسم را بشورم که تو را دیدم وگرنه غرق شده بودی.راستی چه اتفاقی افتاد؟
ما داشتیم غذا می خوردیم که در زدند رفتم در را باز کنم که یکدفعه در کنده شد و خورد به من دیگه هیچی یادم نمی یاد.راستی پدر و مادرم کجان؟
خوب...راستش بعد از این که تو را از اب در اوردم فهمیدم خبریه رفتم خونتون دیدم در از جا کنده شده رفتم داخل دیدم خونه بهم ریختس بعدشم ... پدرت را دیدم که بی حرکت رو زمین افتاده رفتم طرفش دیدم مرده
چی پدرم مرده نه این حقیقت نداره
حقیقت داره.من واقعا متاسفم
مادرم چی اونم مرده؟
نمیدونم همه جا را گشتم ولی پیداش نکردم انگار اب شده رفته تو زمین.
لباسای من کو پدر؟
لباسات خیس بودن گذاشتم خشک بشن.لباس می خوای چیکار؟
من باید برم خونه.من باید بدونم چی شده.
تو حالت خوب نیست. تو باید استراحت کنی.الان نمیشه پس برو تو تخت استراحت کن
پدر مثل اینکه درک نمی کنید.پدر من مرده ومادرم گم شده بعد شما انتظار دارید استراحت کنم اخه چطور می تونم .شما اصلا منو درک نمی کنید.
حق با توئه ولی تو الان حالت خوب نیست .استراحت کن فردا بعد از مراسم خاکسپاری پدرت باهم می ریم خونتون حالا استراحت کن باشه.
اما پدر من...
اما نداره مگه نشنیدی چی گفتم حالا بگیر بخواب.من می رم ببینم لباسات خشک شدن یا نه وقتی برگشتم باید خوابیده باشی وگرنه اون موقه من می دونم با تو نمیذارم فردا از تخت بیرون بیای فهمیدی.من رفتم به چیزی احتیاج داشتی صدام کن من بیدارم
پدر اگوستین از اتاق خارج شد و هارولد را با افکارش تنها گذاشت.هارولد در تاریکی اتاق اتفاقات امروز را مرور می کرد.چطور می تونست باور کنه پدرش مرده و مادرش گم شده این باور کردنی نبود.اخه چکسی با انها دشمنی داشت؟ واینکه چکسی پدرش را کشته و مادرش را ربوده؟ این دو سوال او را به فکر وا میداشت بعد از اینکه کمی ارام شد تازه متوجه مساله ای دلخراش شد.او یتیم شده بود و جز پدر اگوستین کسی را در این دنیا نداشت این مساله باعث شد آتشی در وجود او شعله ور شود.آتش نفرت تنفر.اتشی که هیچ چیز جز انتقام ان را خا موش نمی کرد.هارولد با خود عهد کرد انتقام پدرش را بگیرد حتی اگر در این راه جان خود را از دست دهد.راهی که می دانست خطرات زیادی در پی دارد ولی او باید از کجا شروع می کرد؟ او حتی نمی دانست چکسی پدرش را کشته.او با این افکار به خواب رفت.در خواب در میان جنگلی بود جنگلی تاریک از درون جنگل صدای رودخانهای شنیده می شد به سمت صدا رفت وقتی به کنار رود خانه رسید.رودخانه ای را دید بزرگ و متلاطم اطرافش را نگاه کرد.در ان طرف رود خانه پدرش را دید که ایستاده بود. خواست به سمت او برود داخل اب شد تا وسط رودخانه نیز پیش رفت اما یک لحظه لیز خورد به درو ن اب فرو رفت شروع کرد به دست و پا زدن.
هارولد هارولد...چی شده ؟چی شده؟
هارولد که تازه به خودش امده بود گفت:
هان...هیچی پدر خواب دیدم
حتما خواب بدی بوده نه
نه پدر.
باشه پس بلند شو که کار زیاد داریم لباسات هم خشک شدن الان میارم
پدر اگوستین رفت تا لباس های هارولد را بیاورد هارولد نیز از روی تخت بلند شد و ان را مرتب کرد.ان روز بدی برایه هارولد بود.انها بعد از مراسم خاکسپاری به خانه ی هارولد رفتند.خانه ای که سراسر خاطره بود.خاطراتی که هر کدام داستانی زیبا داشت.هارولد بعد از جمع اوری وسائلش با پدر اگوستین به کلیسا رفت.شب وقتی با پدر اگوستین غذا می خوردند هارولد گفت:
پدر من فردا از اینجا می رم.
چرا هارولد؟برایه چی؟
اول به خاطر اینکه دیگه بدون پدر ومادرم اون خونه اهمیتی نداره.دوم به این دلیل که باید بدونم چکسی پدرم را کشته.
خود دانی تو الان 17 سالته.مرد شدی خودت میتو نی برایه خودت تصمیم بگیری.راستی یه مطلب یادم امد.پدرت یه دوست در جنگل رد وود داره اون شاید بتونه کمکت کنه فکر کنم اسمش نیکلاسه اره نیکلاس اون جوری که پدرت تعریف می کرد 70 80سالشه.پدرت به من گفت اگه براشون اتفاقی افتاد تو بری پیش اون.
پس چرا پدرم راجبش به من چیزی نگفت؟!
اونو دیگه من نمی دونم شاید مساله ای بوده.
از بابت اطلاعات ممنون پس من فردا راه می افتم اگر کاری ندارید من میرم به خوابم
هارولد با گفتن این جمله از سر میز بلند شد به سمت اتاق رفت.روی تخت دراز کشید .حرفهای پدر ذهنش را مشغول کرده بود.
چرا پدرم از دوستش به من چیزی نگفته بود؟ من باید برم پیشش تا ببینم چکسی پدرم را کشته.من باید گذشته را بدونم.من باید بدونم چکسی پدرم را کشت من انتقامت را می گیرم پدر .
صبح زمانی که هارولد از پدر اگوستین خدا حافظی می کرد احساس خاصی داشت احساسی که تا به حال برایش ناشناخته بود.احساسی که از طرفی آزارش میداد از طرفی به او قدرت می داد قدرتی که با ان می توانست سخت ترین وخطرناکترین مشکلات را پشت سر بگذارد.وقتی از پدر آگوستین خداحافظی کرد پدر از زیر لباسش شمشیری به او داد. شمشیری با دسته ای طلایی که درانتهای ان یاقوتی سرخ قرار داشت و تیغه ای جلا دار که روی ان علامت های نامفهومی قرار داشت.پدر به او گفت که این شمشیر زیبا متعلق به ریچارد است.ان را به او داده تا از ان مراقبت کند و وقتی زمانش رسید به تو بدهم.هارولد شمشیر را در دست گرفت برای لحظه ای احساس کرد که یاقوت شمشیر درخشید .بعد از گرفتن شمشیر و مقداری پول از پدر آگوستین به راه افتاد او ابتدا به بورگ می رفت از انجا به رد وود راه زیادی در پیش داشت ولی برای او فرقی نداشت او تنها یک هدف داشت پیدا کردن مادرش و گرفتن انتقام پدرش .
هوا داشت تاریک می شد که او به بورگ رسید.خسته بود پس به یک کافه رفت تا کمی استراحت کند و دوباره به راه بیفتاد وارد کافه شد کافه نسبتا خلوت بود چند نفر سر میز مشغول ورق بازی بودند از کنار انها گذشت و روی یک صندلی کنار پیشخوان نشست خدمت کار زن بود نسبتا جوان وزیبا به طرف هارولد امد و گفت:
چی میخوری؟
یه لیوان نوشیدنی خنک اگر ممکنه.
دختر جوان با شنیدن سفارش هارولد سری تکان داد ورفت .هارولد نیز سرش را بر گرداند تا اطراف را خوب ببیند.کنار اتش مردی نشسته بود قد بلند وقتی هارولد به او نگاه کرد متوجه شد او به شمشیر نگاه می کند شمشیر را روی پایش گذاشت مرد متوجه نگاه هارولد شد از کنار اتش بلند شد وپولی روی پیشخوان گذاشت و بیرون رفت.دختر جوان نوشیدنی هارولد را روی پیشخوان گذاشت.
50سنت می شود.
هارولد یک سکه به داد و گفت:ببخشید تا جنگل رد وود راه مونده؟
دختر با شنیدن صدای هارولد برگشت.چرا می خوای بری انجا؟
برای کاری.
اون جنگل خطرناکه تو راهش راهزن زیاده والان هم هوا داره تاریک می شه
اشکالی نداره.چقدر راه؟چطور باید بروم انجا؟
راه زیادی نیست دو ساعت راهه از شهر که خارج شدی به سمت لیچ وود برو وسط راه یه دوراهی هست که میره رد وود.
مرسی اینم پولش.هارولد باگفتن این جمله از جاش بلند شد به سمت در کافه رفت واز کافه خارج شد.همانطور که دختر جوان گفته بود عمل کرد.هوا تاریک شده بود که اون به دو راهی رسید جاده سمت راست به رد وود میرفت.به سمت راست رفت.هوا سرد بود در داخل جنگل صدای هوهوی جغدان به گوش می رسید.وقتی به وسطایه جنگل رسید هوا کاملا تاریک شده بود از کنار درختی تو خالی گذشت که صدایی شنید برگشت تا ببیند صدا از کجاست که با ده مرد رو به رو شد یکی از ان مردان که جلو تر از بقیه بود جلو امد و گفت:
بچه جان تو این جنگل چی می خوای؟
به تو چه ربطی دارد. برین کنار می خوام رد شم
چه بچه نترسی مثل اینکه تنت می خاره.اوه چه شمشیره قشنگی می دیش به من؟
اگه می خوایش بیا بگیرش خیکی
مرد با شنیدن کلمات عصبانی شد وگفت:
هر کی اون شمشیر را برای من بیاره 500 سکه جایزه داره.
مردان با شنیدن حرف مرد به سمت هارولد حمله کردن.اما هارولد که نه تا حالا شمشیر به دست گرفته بود نه تا حالا جنگیده بود چه باید می کرد ناگهان یاد پدرش افتاد اگر او بودچه می کرد ایا تسلیم می شد؟هرگز نبایدتسیلم می شد تسلیم شدن مساوی بود با مرگ پس شمشیر را از قلاف در اورد وقتی شمشیر را در دست گرفت احساس خاصی به او دست داد. احساسی به گرمی اتش واحساسی به قدرت اژدها حال او از چیزی نمی ترسید گویا شمشیر ترس را از او گرفته بود.او با شمشیر به سمت مردان حمله ور شد تیغه ی شمشیر سرخ رنگ شده بود.او با اولین حرکت خود توانست یکی از مردان را از پا در اورد .گویا حرکات در ذهن او حک می شدند او با یک چرخش سریع از مسیر شمشیر مردان دور شد با یک پرش باشمشیر پای یکی از انان را قطع کرد.او با همین منوال شش نفر را کشت تنها سردسته و یک نفر باقی مانده بود.با یک حرکت سریع یکی را نیز کشت تنها یک نفر باقی مانده بود.سر گروه دزدان گفت:
تو یه بی پدر و مادر هستی. تو تمام افراد منو کشتی خودم می کشمت .
هارولد با شنیدن این جمله گویی اتشش زده باشند با حالتی سرشار از خشم گفت:
تو......حق نداری به پدر و مادر من توحین کنی خودم تو را ادب می کنم.
با گفتن این جمله به مرد حمله کرد. مرد نیز به طرف او حمله ور شد.جنگ بین ان دو مدت زیادی به طول انجامید یا مرد حمله میکرد یا هارولد در اخر هر دو خسته شده بودند.مرد اینبار با یک حمله غافل گیرانه می خواست او را از پای در اورد که هارولدبا حرکتی سریع مرد را دور زد و شمشیر را در پهلوی مرد فرو کرد مرد فریادی زد و به روی زمین افتاد اری او مرده بود هارولد او را شکست داده بود.او برگشت که لوازمش را بردارد
مبارزه زیبایی بود مرد جوان.
قبلی « هری پاتر و جان پیچ ها - فصل 3 شاهزاده ی دورگه و ارباب سیاه - فصل3 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
لگولاس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۲۰:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۲۰:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲
از: سیاه بیشه شمالی
پیام: 176
 شاهزاده دو رگه و ارباب سیاه
ای شهرام جون...خیلی با حال بود...بالاخره بعد از یک ماه این سایت داستان هاتو گذاشت ... امیدوارم موفق باشی...

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.