هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و دوست جدید

هری پاتر و دوست جدید - فصل 1


باز هم طبق معمول هری و ورنون دعوایشان شده و و هری در حال قدم زدن در کوچه ها و خیابان های تاریک ولی آشنا شده بود داشت به پارکی که در آن سیریوس را دیده بود نزدیک می شد. فکر می کرد باز هم آنجا را خالی از انسان ببیند ولی اینبار اینطور نبود کسی در آنجا روی یکی از نیمکت ها دراز کشیده بود.
هری کنجکاو شد. چه کسی می توانست بی مهابا در انجا آن هم هنگام شب خیلی راحت و بی خیال دراز بکشد و بخوابد. خواست نزدیک شود اما در جهان جادوگری یاد گرفته بود که اینگونه کارها به زیان انسان است. خواست برگردد اما صدایی بچگانه ولی گرم بلندشد:
نترس هری.بیا جلو.
نگرانی اش دو چندان شد.
پرسید کی هستی
گفت دیوید ورما هستم. زور نزن منو نمی شناسی.
چی کاره هستی؟
مثل خودت جادوگرم.
منو از کجا می شناسی؟
اولاٌ کسی نیست که هری پاترو نشناسه در ضمن پدرم با پدرت دوست بود.
پدرت تو هاگوارتز درس می خوند؟
آره اونه یکی از دانش آموزای بزرگ اونجا بود در ضمن با پدرت همدوره بودن.
اومدی اینجا چی کار؟
اولا خیلی سوال میکنی و این منو ناراحت میکنه دوما من امشب کشیک هستم.
کشیک؟
آره.
از طرف دامبلدور؟
نه راستش من زیاد دامبلدور را نمیشناسم ام پدرم اونو خوب می شناخت.
چند سالته؟
16 سالمه.
پس هم سنیم.
گفتی کشیکی از طرف کی؟
خودم. راستی می دونی چند ساعته داریم حرف می زنیم؟ الان ورنون از دستت عصبانی میشه ها؟
و بدون حرفی از جا بلند شد و راه را در پیش گرفت و رفت.
هری در حالی که به دنباله شنلش که پشت سرش در روی زمین کشیده می شد نگاه می کرد راه مخالف را در پیش گرفت. دیوید راست می گفت خیلی دیر کرده بود. آرام چند ضربه به در وارد کرد و داخل شد. ورنون داشت در هال قدم رو میرفت و اعصاب پتونیا را برهم ریخته به محض ورود هری فریاد زد:
هیچ می ودنی ساعت چنده پسر؟ می دونی چقدر دیرتر از دادلی برگشتی؟
هری به سردی پاسخ گفت:
آره متاسفم.
و راه اتاقش را در پیش گرفت و پله ها را دوتا یکی کرد و بالا رفت. می خواست نامه ای به رون و هرمیون بفرستد. داخل شد و قلم کاغذ را برداشت هنوز قلم پرش را در دوات فرو نبرده بود که صدای ترکیدن چیزی از پایین به گوش رسید و بلافاصله پس از آن صدای خاله پتونیا بلند شد. هری دوست قدیمیش را از جیبش درآورد و آرام آرام از پله ها پایین رفت. از کنار پله ها نگاهی به پایین انداخت. ورنون بیهوش بود دادلی زیر یکی از میز ها مخفی شده کمین کرده بود و خاله پتونیا در نیز مانند شوهرش چشم بسته بود. هری از راه پله خارج شد و از چیزی که دیده بود در جایش گشت تعدادی مرگخوار با چوبهای آخته آماده حمله به او بودند هرکدام نفرینی سوار بر اخگرهای سرخ و سبز فرستادند هری آماده شد تا طلسم سپر را به زبان بیاورد اما او یارای مبارزه با چند نفر در حال واحد را نداشت ام در همین بین ناگهان تمامی اخگرها در جا خشک شدند و به زمین افتادند و از میان نوری آبی رنگ دیوید ظاهر شد. مرگخواران به محض دیدن او هریک نفرینی روانه ساختند اما دیوید از جایش تکان نخورد گویی از آنها هراسی نداشت در پاسخ تمامی آن نفرین های جورواجور فقط بشکن کوچکی زد و یک کلمه به زبان آورد:
اکسپدیشن
طلسم های مرگ خواران به خودشان بازگشت چند تن از آنان دیوانه شدند و یکی از آنها به سوز اواداکداورا سوخت.
در این بین هری برای لحظه کوتاهی چشمانش را بست و آرزو کرد وقتی آنها را باز میکند همه چیز را خواب دیده باشد.
آرام آرام چشمانش را باز کرد و دست خود را دست دیوید دید. داشتند بدون چوب در آسمان پرواز می کردند هری با خود گفت ایکاش تمام اتفاقات این 16 سال خواب باشد و آرزو کرد وقتی چشم می گشاید کودکی یکساله و معمولی در آغوش پدر و مادرش باشد اما....
قبلی « آخرین ژنرال هری پاتر و دوست جدید - فصل 2 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 خوبه
به عنوان اولین داستانت خوب بود.مقداری کم و یک سری نکات ریز قشنگ شدن داستان رو رعایت نکرده بودی.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.