وقتی هری چشماشو باز کرد خودشو در فضایی باز پیدا کرد یه زن میانسال جلو پاهاش نشسته بود و یه بطری را روی زخم روی پاش خالی می کرد ، پروفسور مک گاناگل سر هری را روی پاش گذاشته بود و منتظر بود تا هری به هوش بیاد هری سرشو چرخوند هرماینی جینی رو بغل کرده بود و سعی می کرد جلوی حق حق گریشو بگیره ران داشت به دراکو کمک می کرد تا پای شکستشو حرکت بده، نویل کنار دست لونا داشت جسد پاره پاره شده ی مار رو نگاه می کرد .
- اوه ، پسرم، تو به هوش اومدی!
- هی ی ی ی ی، پسر تو حالت خوبه؟
هری نگاهی به چهره ی بشاش ران انداخت گویا اتفاقی نیفتاده بود.
-همه حالشون خوبه؟
- بله همه خوبن جز یکی اونم حیوون زبون بسته است. خوب حالشو جا اوردی!
هری به هرماینی که بهش نزدیک می شد نگاه کرد موهاش به هم ریخته بود رداش پاره پاره شده بود و دستاش پر از زخم بود. هری خواست از جاش بلند بشه ولی درد شدیدی رو در کمرش احساس کرد .
- اوه هری یادم رفت بگم نباید یه چند روز تکون بخوری تا دنده ی شکستت ترمیم بشه.
- ولی......
- به من مربوط نیست مادام پامفری گفتن نذاریم تکون بخوری.
هری یه دسته مرد رو با لباس های وزارت خونه دید یکیشون آقای ویزلی بود اون یکی بیلی و کناریش یه زن بود فلور دلاکور.
اونها به هری نزدیک شدن.
- اوه پسر تو یه....
- بیل دهنتو ببند بزار اری رو ببریم تو.
- باشه، هر چی شما بگین. هری مامان تو درمانگاه منتظرتونه.
هری خوب یادش نمی اومد اون پایین چی دیده فقط صحنه های کمی رو به یاد می آورد .
وقتی آقای ویزلی چوبشو تکون داد و هری رو در هوا معلق کرد پروفسور مک گاناگل از جاش بلند شد تا با اونها به درمانگاه بره . هری احساس خوبی داشت سردی هوای شناور زیرش باعث می شد درد کمرش رو احساس نکنه و وقتی آقای ویزلی اونو به جلو حرکت داد این احساس شدید تر هم شد.
اونها کم کم از پلکان بالا رفتند تا به درمانگاه که به طبقه ی سوم تغییر مکان داده بود برسند. همین که در باز شد هری تونست خانم ویزلی رو ببینه که داشت تختی رو که قرار بود هری روش بخوابه مرتب می کرد البته تخت مرتب بود و هری تونست از این صحنه بفهمه خانم ویزلی خیلی مضطربه.
- اوه .........................هری عزیزم ، پسر شجاع خودم.
- اوه..... مالی ...عزیزم ....بهتر نیست بگذاریم هری استراحت کنه؟
- البته....البته ارتور فقط بعد از اینکه من مطمئن شدم شکستگی هاش جدی نیست.
هری به ارومی روی تخت خوابانده شد با برخورد کمرش با متکا درد کمرش باز شروع شد ولی چیزی نگفت تا خانم ویزلی رو بیش از این وحشت زده نکنه، پروفسور مک گاناگل که تا اون لحظه چیزی نگفته بود لرزید.
- هری .... یه ملاقاتی داری.
ناگهان در باز شد و چند مرد تنومند وارد شدند اونها در دستاشون یه چیز بزرگ رو حمل می کردن که تو کاغذ های روزنامه ی پیام امروز پیچیده شده بود، هری اول تشخیص نداد کدوم یکی از اون مردها ملاقات کنندش بودن ولی وقتی کاغذ ها از دور اون جسم باز شدند هری تونست تابلوی دامبلدور رو بشناسه ، ولی این خیلی غیر نورمال بود اونها معمولا تابلو رو جابه جا نمی کردن بلکه دامبلدور باید زحمت می کشید و تابلوشو عوض می کرد.
- هری ی ی ی ی ی ی ی .... یه بار دیگه موفق شدی......یک بار دیگه اونو شکست دادی.... من مجبورم باز هم بهت تبریک بگم.
- بله..... پروفسور ... هری..
آقای ویزلی جلوی صحبت کردن خانم ویزلی رو گرفت تا هری بتونه راحت باشه بعد پروفسور مک گاناگل همه رو به بیرون دعوت کرد. وقتی همه تنها شدن دامبلدور صورت آرام همیشگی رو به خود گرفت.
- هری ی ی ی . کاش می شد از توی این زندان بغلت کنم و بهت بگم مطمئن باشی سیریوس بهت افتخار می کنه.
- بله.. آقا. ممنونم. من......
- بهتر شروع کنیم. از اول هر چی که یادت می یاد مخصوصا درباره ی نجنی من جسدشو دیدم جسدش با اجساد دیگه متفاوت بود.
- بله.....من احساس کردم که اون...اون.. باید همون طور که شما می گفتین...
هری شروع به تعریف داستانش کرد ولی چیز زیادی رو به یاد نیاورد هر از چند گاهی سکوت می کرد تا چیزی یادش بیاد یا بعضی اوقات آروم می شد تا اروم تر نفس بکشه و درد کمرش رو کم تر کنه، و وقتی دامبلدور این رو فهمید سعی کرد به هری کمکی بکنه،
- بذار یه کاری برات بکنم تو سختت می شه همه ی این داستان رو با جزئیات برام بگی مخصوصا با درد کمرت یه خواهش ازت دارم راست بشین و دستاتو محکم به تخت بگیر اولش یکم ناراحت می شی ولی بعد چیزی احساس نخواهی کرد.
- شما......
هری جاشو درست کرد دستاشو محکم به تختش گرفت و به دامبلدور زول زد. دامبلدور چوبشو بیرون اورد اونو به طرف هری گرفت درست به چشمهای هم خیره شدن و هری ناگهان نور قرمز رنگی رو دید و چند صحنه ی آشنا . هری احساس می کرد با پتک دارن به سرش می کوبن، ولی کم کم این حالت رفع شد و هری مثل اینکه به خواب عمیقی فرو رفته باشه و خواب ببینه صحنه های جنگشو دنبال می کرد ولی این دفعه متوجه چیزهای دیگه ای هم شد اینکه ران درست پشت سرشون بسته شده بود به دیوار و اینکه ولدمورت مریض احوال و خیلی ضعیف به نظر می رسید. هری هر چی بیشتر توجه می کرد چیزهای بیشتری رو می دید چند تا ورد نامعلوم از طرف هرماینی چند تا تلسم نا اشنا از طرف ولدمورت و یه نور آبی رنگ که درست به جای زخم هری خورد و یه چرک ابی رنگ از اون خارج کرد ولی هری چیزیش نشده بود هیچ دردی احساس نکرده بود ، هیچی .
وقتی هری دوباره اون درد شدید رو احساس کرد دامبلدور رو دید که بسیار نگران به هری نگاه می کرد اون آروم از پروفسور مک گاناگل چیزی خواست و در یک چشم به هم زدن یه مرد کوتاه قامت پا به تابلوی اون گذاشت و یه قدح اندیشه رو جلوی پاش به زمین گذاشت دامبلدور اولین تار نقره ای رو بیرون کشید و در قدح انداخت بعد به هری گفت بهتره استراحت کنه فردا یه کار مهم داره که باید انجام بده پس بهتره امروز رو خوب بخوابه.
هری تنها شد داشت درباره ی تمام چیزهایی که دیده بود فکر می کرد چرا متوجه وجود ران نشده بود؟ اون نور آبی چی بود؟
ولی اثر داروهای مادام پامفری خیلی خوب بود و هری رو زود خوابوند.
***
وقتی هری از خواب بیدار شد احساس ارامش می کرد با باز کردن چشماش خانم ویزلی و هرماینی رو دید اونها بدون صحبت به هری سرویس می دادن و اونقدر هری رو مجبور کردن بخوره که کم کم داشت می ترکید.
- هرماینی می شه یگی اینجا چه خبره؟
- نه هری ، سوال نکن.
- ولی من باید بدونم.
- نه نباید بدونی تا بعد از ظهر اون موقع می فهمی.
- هرماینی به جان هر کی دوست داری تازه خانم ویزلی رفته می تونی بگی.
- باشه هری. باشه. امروز قراره تغییر شکل بدیم امروز قراره جانور نما بشیم.
هری خشکش زد نمی دونست خوشحال باشه یا ناراحت عصبی یا هیجان زده.
***