هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

شاهزاده ی دورگه و ارباب سیاه - فصل 7


فصل هفتم : قبیله ی سایه ی مرگ
هوای تاریک شده بود هارولد و جو به سمت محل زندگی سایه مرگها نزدیک میشدند بعد از این که هر دو پشت سنگی در جلوی ورودی مخفی شدند.هارولد گفت:
تو باید یه کار بکنی انهم اینکه حواسشون را پرت کنی.تو به ان طرف قبیله میری وبا کمک خاکستری مشعلی از اتش به روی یکی از چادرها میندازی تا حواسشون را پرت میکنی بعد برمیگردی همین جا و منتظر میمونی فهمیدی؟
باشه من رفتم مراقب خودت باش.
جو از هارولد خداحافظی کرد و رفت.حال هارولد باید از چوبدست استفاده میکرد.چوبدست را در دست گرفت و گفت :"مخفی شو" با گفتن این ورد یه لحظه احساس سردی کرد ولی بعد درست شد حال او نامرئی بود به سمت در ورودی به راه افتاد وقتی به ورودی رسید با چهار تا از ان موجودات روبرو شد با ارامی از کنارشان رد شد پشت چادری پنهان شد تا منتظر جو باشد بعد از چند لحظه صدای جیغ موجودات را شنید فهمید جو کارش را به خوبی انجام داده حال نوبت او بود از پشت چادر خارج شد به وسط چادرها که مکانی بود که پدر ومادر جو انجا بودند رفت همینطور که به تیرچه چوبی نزدیک میشد موجودات را میدید که هراسان به این ور و اون ور میروند و جیغ میکشند هارولد حالا به کنار تیرچه رسید به تیرچه یک مرد بور و زنی بلوند را بسته بودند.
شما حالتون خوبه.
مرد و زن گویی روح دیده باشند به این طرف و ان طرف نگاه میکردند بعد مرد گفت:
تو کی هستی؟
اسم من هارولده دوسته جو هستم اومدم نجاتتون بدم
تو کجایی؟
من نامرئی هستم.
ولی این امکان نداره.
حالا اینا را ولش من میخوام شما را باز کنم اماده اید؟
بله.
هارولد با شمشیر انها را ازاد کرد.
حالا باید بریم.
نمیشه چون ما باید چوبدستمون را پیدا کنیم احتمالا تو اسلحه خونشونه.
حالا بدون چوبدست نمیشه؟
نه نمیشه.
باشه پس با من بیاین بریم انجا.
انها حرکت کردن و لای اون شلوغی به اسلحه خانه رسیدند بعد وارد شدند چادری تقریبا تاریک بود بعد هارولد با گفتن ورد مرئی شد.
وای چوبدستی از درخت نقره ای باید حدس میزدم.
الان وقت اینا را نداریم باید زود تر بریم.از کنار چادرها حرکت میکنیم تا ما را نبینند سوالی هست؟
نه.
پس بریم.
انها از اسلحه خانه خارج شدند و از کنار ان به پشت چادری رفتند و به طرف ورودی به راه افتادند بعد ا ز طی چادرها به چادر اخر رسیدند ولی مشکلی بود چادر اخر با ورودی 20متر فاصله داشت و این خود خطرناک بود هارولد رو به مرد کرد و گفت:
شما دوتا اول برین من پشت شما میام تا حواتون را داشته باشم برین زود باشین.
اندو به سمت ورودی که حالا خالی بود رفتند هارولد نیز پشت انها رفت اما با صدای جیغ یکی از اون جانوران متوقف شد و به عقب برگشت جانور در دو متری او ایستاده بود و با جیغی که کشیده بود همه را مطلع کرده بود هارولد رو به ان مردو زن کرد و گفت :
شما برین من اینجا هستم
ولی ما باید به تو کمک کنیم.
من میتونم از خودم حفاظت کنم شما برین جو پشت صخره رو به روی ورودی منتظر شماست برین دیگه واسه چی واستادین.
مرد و زن با شنیدن صحبت هارولد به سمت ورودی رفتند.حال هارولد بود و موجودات .هارولد روبه ان موجودات ایستاد ولی چرا موجودات تکان نمیخوردند ایستاده بودند و او را نگاه میکردند از میان موجودات موجودی که یه سرو گردن از دیگران بلند تر بود جلو امد و گفت:
تو کی هستی که به اینجا اومدی.؟
هارولد که از صدای جانور هراسیده بود گفت:
تو میتوانی به زبان انسانها صحبت کنی.
اره من ریئس قبیله هستم و میتونم به زبان انسانها صحبت کنم جواب سوال منو ندادی تو کی هستم؟
من هر کی هستم به تو ربطی نداره.
میبینم خیلی با دل و جیگری وقتی افرادم جیگرت را از بدنت بیرون کشیدن ببینم میتونی باز این حرفو بزنی یا نه.
جانور جیغی بلند کشید.موجودات دور هارولد را گرفتند حال نوبت هارولد بود که از انرژِی استفاده کند ولی اینبار باید انرژی را به سطح بدن منتقل کند. با کمی تمرکز انرژی را به سطح بدنش انتقال داد. جانوران با دیدن این صحنه کمی عقب رفتند ولی باز با صدای جیغ رئیس قبیله به سمت هارولد حمله ور شدند هارولد با دستش حلقه ای اتش در اطرافش به وجود اورده بود با کمک حلقه اتش توانست تمام موجودات را از بین ببرد حال نوبت رئیس قبیله بود گویی اتشین درست کرد و به طرف ان فرستاد گوی به او خورد و از بین رفت ولی او سالم بود جانور گفت:
من تو را دست کم گرفته بودم تو قبیله ی منو نابود کردی و من تو را نابود خواهم کرد. تو با این گوله های اتش نمیتونی منو بکشی من در صورتی میمیرم که اتش از درون به قلبم بخوره و این خود غیر ممکن است حالا سزای کارت را میبینی جانور با شمشیر خود به هارولد حمله ور شد هارولد نیز دید که اتش به او اثر ندارد شمشیرش را برداشت و به جانور حمله ور شد.قدرت جانور نسبت به هارواد زیاد بود اما هارولد نیز از سرعت بالایی در حرکت داشت با حرکات سریع خود به جانور امان نمیداد که که او را در گوشه ای به دام اندازد و چه فایده ضربات شمشیر بر او اثر نداشت هیچ تاثیری روی جانور نمیگذاشت در اخر هارولد تصمیم گرفت مستقیم حمله کند پس با گاردی که داشت به به سمت راست رفت و از طرف پهلو به او حمله ور شد ما جانور که از نیت هارولد اگاه شده بود به با یک جاخالی و حرکت شمشیر جراحتی روی دست راست هارولد به وجود اورد جراحت عمیق نبود ولی خون زیادی ازش خارج میشد.
زخمی شدی کوچولو.
نه فقط یه خراشه همین.
حالا ببین این خراش تو را نکشت.شمشیر من به زهری الودست که به بسیار کشندس تو تنها چند دقیقه زنده خواهی ماند.
جانور راست میگفت هارولد میتوانست زهر را در درون بدنش حس کند اری او داشت میمرد اما نه او میبایست زنده میماند مادرش منتظر او بود ولی چه باید میکرد جانور به قدری قوی بود که شکست دادنش غیر ممکن مینمود ولی نباید ناامید میشد یه لحظه فکری به ذهنش رسید.
هی رئیس قبیله من قبل از مردنم میخواستم این شمشیر را به شما بدم زیرا لایق شماست.
جانور با شنیدن این کلمات به شمشیر هارولد خیره شد و گفت:
باشه مپذیرم شمشیر را بانداز اینجا.
هارولد شمشیر را به طرف جانور انداخت و کنار ایستاد جانور به سمت شمشیر رفت و ان را از زمین برداشت و در دست گرفت و شروع به خندیدن کرد اما دیری نپایید که خنده جای خود را به تعجب داد زیرا شمشیر به رنگی سرخ مبدل شد و به مانند اتشی که اطرافش را گرم میکند شمشیر نیز حرارتی به اطراف متصاعد میکرد جانور که حال سعی میکرد شمشیر را به زمین بندازد رو به هارولد کرد و گفت:
تو به من کلک زدی.تو مستحق بدترین نوع مرگ هستی.
تنها قدرت در جنگ ملاک نیست شخص باید از عقلش نیز استفاده کند.تو تنها به قدرتت تکیه کردی و گول منو خوردی و این عاقبتت خواهد بود.
جانور باشنیدن این کلمت عصبانی شد و به سوی هارولد حملهور شد اما این بار شمشیر به کمک هارولد امد سنگ درخشان دسته شمشیر درخشید و جانور به زمین افتاد.هارولد وقتی مطمئن شد او مرده است به سمت او رفت و شمشیر را برداشت و قلاف گذاشت و خواست به سمت ورودی برود که با صحنه ای عجیب روبرو شد از کالبد جانور گوی نورانی سبزی خارج شد وبه سمت هارولد امد و به سینه هارولد خورد هارولد احساس کرد چیزی سردی به خورده است و دیگر رمقی برای نگاه کردن به ان نداشت و بیهوش به زمین افتاد.
قبلی « شاهزاده ی دورگه و ارباب سیاه - فصل 5 گفتو گو با ((رابرت پاتينسون)) و (( كتي ليونگ)) و ((استانيسلاو ايانوسكي)) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
fatima
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۱۹:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۱۹:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۴
از: هاگوارتز
پیام: 18
 طاقت ندارم
کجاییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۸ ۱۹:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۸ ۱۹:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 انتظار
بابا چرا فصل بعدي رو نميزاري؟
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۷ ۲۲:۰۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۸ ۱۹:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 Re: فصل 1
سلام فصل 1 پايينه داستانه سيگناي خون اشامه
داستانت خوبه ولي عجيبه كه بتونن به راحتي وارد اسلحه خونه بشن اسلحه خونه مثلا" جايه مهميه در ضمن اخه كسي كه رازه مرگ خودشو به كسه ديگه نميگه ميگه؟؟
1385
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۷:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۷:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۵
از: درون تام
پیام: 101
 فصل 1
فصل اول داستان نیست. یکی جواب بده.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.