هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و بازي مرگ

هری پاتر و بازی مرگ - فصل 7


فصل هفتم:بازگشت به خانه

صبح روز بعد هر چهار نفر آنها جلوی ساختمان بارو ایستاده بودند.به سفارش هری همه ی آنها لباس های ماگلی پوشیده بودند که به جز هرمیون لباس همه ی آنها غیر عادی بود.هری لباسی غیر از لباسهای کهنه ی دادلی نداشت و رون و جینی هم لباس گلف پوشیده بودند.اعضای محفل هم به آنجا آمده بودند تا جلوی آنها را بگیرند.
مودی گفت"امکان نداره پاتر.حتماً یکی از افراد محفل باید همراه شما باشه."
هری که از اصرار های مکرر مودی خسته شده بود جواب داد"نه مودی.من هفده سالمه و هر تصمیمی که به خودم و دوستام مربوط باشه می گیرم.می خوای جلومو بگیری؟"مودی در جواب او غرولندی کرد.هری رو به رون و هرمیون گفت"روی مقصد تمرکز کنید و غیب بشید."رون و هرمیون یکی پس از دیگری غیب شدند.هری رو به جینی گفت"جینی تو باید آپارات جانبی کنی.ساعد دست منو بگیر."جینی فوراً اطاعت کرد.هری به گودریک هالو فکر کرد جایی که ماگل ها نتونن ظاهر شدن اونا رو ببینن.هری در آخرین لحظه صدای لوپین را شنید که می گفت"موظب اونا باش هری"
هردو در مکانی مسطح ظاهر شدند.جینی داشت به شدت سرفه می کرد.هری زیر پایشان را نگاه کرد.آن دو روی یک قبر سنگی ایستاده بودند.اینبار با دقت بیشتری به اطراف نگاه کرد.به نظر می رسید در یک قبرستان باشند.
"جینی حالت خوبه؟"
"آره...خوبم.آپارات جانبی...بدتر از اونی بود که فکر می کردم."هری به تأیید سر تکان داد.در سال قبل دو بار همراه دامبلدور آپارات کرده بود.
"رون و هرمیون کجان؟"
"مااینجاییم."هری به سمتی که صدا آمد برگشت.رون و هرمیون از سوی دیگر قبرستان به سمت آنها می آمدند.هری خروجی قبرستان را به آنها نشان داد"از این طرف"چهار دوست همراه یکدیگر از قبرستان بیرون آمدند.خورشید در حال طلوع بود.آنجا دهکده ی زیبایی بود،در دره ی یک کوه بزرگ و سرسبز.خانه های روستایی و ساده نشان از ماگل بودن روستا داشت.هرمیون پرسید"هری تو می دونی خونتون کجاست؟"هری سرش را به علامت نفی تکان داد"نه.نمی دونم،ولی فکر نمی کنم پیدا کردنش توی این روستای کوچیک کار سختی باشه!"و با دست به سمتی اشاره کرد.رون و هرمیون و جینی به آن سمت برگشتند.خانه ای بزرگ به رنگ سفید در دل کوهی سرسبز بنا شده بود.رون سوت بلندی کشید.هری لبخندزنان گفت"زود باشین.راه بیفتین.باید پیاده بریم."حدود یک ربع پیاده روی داشتند.افراد روستا با دیدن آنها عکس العمل های عجیبی از خود نشان می دادند.کودکان با سروصدا دنبال آنها راه افتاده بودند و به نظر می رسید این برایشان یک تفریح جدید باشد.افراد مسن دهکده نیز هری را به یکدیگر نشان می دادند و در گوش هم زمزمه هایی می کردند.هری همچنان به آنها لبخند می زد.رون که از رفتار هری متعجب شده بود گفت"مثل اینکه همدیگه رو کاملاً می شناسید!"هری همانطور که با حالتی دوستانه به روستایی ها لبخند می زد از زیر لب زمزمه کرد"رون خنگ نشو.معلومه که نمی شناسیم.ولی من کاملاً شبیه پدرم هستم و اونا رو به یاد پدرم می اندازم.حالا می خوام شمام به اونا لبخند بزنید."
جینی ناله کنان گفت"چه خواسته ی عجیبی!!چرا آپارات نکردیم؟من دیگه نمی تونم راه بیام."
هری جواب داد"فکر نمی کنی که جلوی این همه ماگل ظاهر شدن کاردرستی باشه؟بعید می دونم اونا بدونن ما جادوگریم!به علاوه اگه مرگ خوارا دنبالتون باشن هم اینقدر زود خسته می شین؟"
کمی بعد که جلوتر رفتند خود را در آستانه ی باغ خانه دیدند.خانه ی بزرگی بود ولی تقریباً ویران شده بود.پیچک های جنگلی ساختمان را احاطه کرده بودند.قسمت هایی از خانه کاملاً خراب شده بود و شیشه ها شکسته بود.هری احساس عجیبی نسبت به آن خانه داشت.انگار چندین سال بود در آنجا زندگی می کرد...رون،هرمیون و جینی هم محو تماشای خانه بودند.بالاخره هری چوبش را بیرون کشید و زمزمه کرد"آلوهومورا"در باغ با صدای خفیفی باز شد.نمی خواست در بدو ورود به آنجا افراد دهکده به آنها مشکوک شوند.فوراً گفت"بیاید تو"هر چهار نفر وارد باغ شدند.باغ کاملاً نامرتب بود.گیاهان جنگلی در آن روییده بودند و نیمکت های آن شکسته بود.با اینحال به نظر می رسید زمانی باغ زیبایی بوده است.به در ورودی رسیدند.در مقابل آنها دری بزرگ از جنس بلوط بود که موجودات موذی آن را کاملاً پوسیده و خراب کرده بودند.به سختی می شد تشخیص داد که آن تکه چوب پوسیده زمانی یک در بوده است ؛با این وجود در همچنان محکم به نظر می رسید.هری فوراً متوجه شد که در را جادو کرده اند.چوبش را به سمت آن گرفت"آلوهومورا"در صدایی کرد اما باز نشد.هری درمانده به سمت هرمیون نگاه کرد.هرمیون چوبش را بیرون کشید و زمزمه کرد"آلوهومورا دوراشیا"اینبار در با صدای بلندی باز شد.هری سعی کرد طلسم هرمیون را حفظ کند.طلسم مؤثری به نظر می رسید.هری جلوتر از همه وارد خانه شد.تالار بزرگی روبه روی آنها بود که هری را به یاد خانه ی ریدل ها می انداخت.از گوشه هایی از خانه که تخریب شده بود ،نور آفتاب به درون می تابید و محیط آنجا را کمی روشن می کرد."لوموس"شعاعی از نور از چوب هری به اتاق تابید.رون،هرمیون و جینی هم همین کار را کردند.هری رو به آنها گفت"همه جا رو به دقت بگردید چیزهایی رو هم که لازمه تعمیر کنید.فقط مواظب باشید اهالی گودریک هالو متوجه نشن."هرسه ی آنها سری تکان دادند و هرکدام در سمتی مشغول شدند.هری به طبقه ی دوم رفت.پله ها زیر پایش غژغژ می کردند.در مقابلش راهرویی قرار داشت که چندین اتاق در آن قابل مشاهده بودند.هری به سمت اولین در گام برداشت.در را به آرامی باز کرد.اتاق زیبایی بود که یک تخت بزرگ با نقش های کنده کاری شده در آن قرار داشت.چند کمد پوسیده در گوشهی اتاق بود.روی میزی کوچک کنار تخت یک قاب عکس قرار داشت.هری قابرا برداشت و خاک روی آن را پاک کرد.مادر و پدرش لبخند زنان همدیگر را بغل کرده بدند و هرازچندگاهی یکدیگر را می بوسیدند.احساس نمناکی در چشمانش داشت.کنار قاب عکس یک نامه دیده می شد که یک سانتی متر خاک روی آن نشسته بود.هری خاک آن را تکاند و در نور چوبش به سختی توانست این کلمات را تشخیص دهد.

لیلی عزیزم
من و آلبوس در حال انجام یکی از مهمترین ماموریتهای محفل هستیم.اون سفارش کرد که به تو هشدار بدم بیشتر مواظب هری باشی.خواهش می کنم
منو ببخش که نمی تونم کنار تو وعشق کوچیکم باشم.
جیمز پاتر

هری اینبار کاملاً می توانست قطرات گرم اشکی را که صورتش را نوازش می دادند حس کند.به آرامی نامه را در جیبش گذاشت و از اتاق خارج شد.به سمت در بعدی رفت.در به رنگ صورتی بود و روی یک قلب جادویی مدام حروف "هری"نقش می بست و سپس پاک می شد.هری از اینکه جادوی آن بعد از سالها از بین نرفته است تعجب کرد.در اتاق را باز کرد.انتظار داشت آنجا کاملاً به هم ریخته باشد اما این اتاق به طرز عجیبی مرتب بود و خاک کمی روی وسایل نشسته بود.یک تخت و کمد کوچک در گوشه ای از اتاق جا داده شده بود.اسباب بازی های جادویی که در گوشه ای تلمبار شده بودند.عکس بزرگی از هری و والدینش...هری مدتی در اتاق قدم زد.حس خوبی داشت.برای اولین بار احساس می کرد در خانه است...چشمش به درز کوچکی روی دیوار افتاد.تکه ای کاغذ درون آن جا داده شده بود.کاغذ را برداشت و تای آن را باز کرد.فوراً دستخط ظریف آن را شناخت.

هری عزیز
الان که تو این نامه را می خوانی من مرده ام.امیدوار بودم که روزی به اینجا بیای و نیروی خودت رو از نزدیک حس کنی.موفق باشی.
ارادتمند شما
آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور

پیوست:راستی چیزی که به دنبال آن می گردی را در اینجا نخواهی یافت.

هری لبخندی زد.بدون شک این نامه یکی از پرمعنا ترین نامه هایی بود که هری تا به حال خوانده بود.صدای جینی از طبقه ی پایین آمد"هری...هری تو کجایی؟"به سرعت نامه را در جیبش گذاشت و به طبقه ی پایین رفت.آنجا کاملاً مرتب به نظرمی رسید.آتش در شومینه می سوخت و آنجا را تا حدودی روشن می کرد.از خاک روی اشیاء خبری نبود و شیشه ها ترمیم شده بود.هری لبخندی به نشانه ی رضایت زد و از آنها خواست که بشینند.سپس نامه ی دامبلدور را برای آنها خواند.
هرمیون متفکرانه گفت"منظورش از چیزی که به دنبال آن می گردی چی بود؟"
هری به روشنی پاسخ داد"هرمیون یادت رفته؟جاودانه ساز."
رون مایوسانه گفت"یعنی جاودانه سازی اینجا نیست؟امیدوار بودم طبقه ی بالا باشه."
هرمیون گفت"خوب هری وقت زیادی نداریم.بهتره هرچه زودتر طلسم فیدلیوس را روی خانه اجرا کنیم."هری سری به نشانه ی موافقت تکان داد و سپس پرسید"بگو چکار باید بکنم؟"هرمیون وسط سالن را به او نشان داد"برو بایست آنجا"هری به آن سمت رفت و ایستاد.هرمیون رو به هری کرد و گفت"من،رون و جینی هرکدام دور از تو می ایستیم و می گیم"ماگیشلا فیدلیوس"بعد یه حباب آبی رنگ دور تو درست می شه که باید برای یک دقیقه اونو حفظ کنی که برای اینکار به نیروی زیادی احتیاج داری.یادت باشه برای یک دقیقه"هری تایید کرد.سپس رون، هرمیون و جینی هریک سر جای خود قرار گرفتند.هرمیون گفت"حالا"هر سه ی آنها با هم فریاد زدند"ماگیشلا فیدلیوس"سه اشعه ی آبی رنگ در هم آمیخت و گنبدی به رنگ آبی دور هری ایجاد کرد.هری به سرعت احساس کرد نیرویش در حال تحلیل رفتن است.نیروی زیادی از تک تک سلول هایش در حال خروج بود.درست جایی را نمی دید و حس خستگی مفرط و درد بدی در ماهیچه هایش داشت...به زانو افتاده بود...دیگر داشت از تحملش خارج می شد...نمی توانست...ناگهان احساس کرد دیگر نیرویی برایش باقی نمانده و گنبد ناپدید شده است.به یک خواب طولانی احتیاج داشت.هنوز جایی را نمی دید.صدای هرمیون را از دور می شنید...دو دست او را بلند کردند و سپس در یک جای نرم فرو رفت...همان چیزی که احتیاج داشت...استراحت.
قبلی « قسمت های حذف شده و سانسور شده کتاب شش سینگای خون آشام_فصل پنجم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
nnight
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۲ ۱۲:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۲ ۱۲:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۶
از: هاگوارتز
پیام: 47
 هوم
خوب بود فقط یک مشکل کوچولو دامبلدور در کلاس پنجم هری محفل را درست کرد ان وقت چطور وقتی جیمز زنده بوده برهی محفل کار انجام میداده

البته امکان دارد که بقیه هم به این نکته اشاره کرده باشند اما من پیام های دیگران را نمی خوانم
katiebel
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۱۴ ۲۱:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۱۴ ۲۱:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۴
از: teh
پیام: 23
 عالی
به نظر من بازی مرگ خیلی خیلی عالیه
1385
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۲ ۱۶:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۲ ۱۶:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۵
از: درون تام
پیام: 101
 قبولت دارم
مرسی از همه.کاترین بل عزیز ممنون.شاه آرتور خوشحالم که داستانمو می خونی.
رابستن جان شما هرچی بگی من یکی قبولت دارم.
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۱ ۲۲:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۱ ۲۲:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 19
بد نبود ...نميتونم بگم بيست بود..
shah_artoor
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۱ ۲:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۱ ۲:۲۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۵
از: غار بلورين (خونه مرلين)
پیام: 6
 شاه آرتور
من هم شرو ع به خوندن داستان زيباتون كردم اميدوارم موفق باشين
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۰ ۲۰:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۰ ۲۰:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 مرسی
به نظر من هم جالب شد.
ممنون از این که خواننده ی داستانتم راضی ام.
با تشکر
کاترین
1385
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۰ ۱۳:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۰ ۱۳:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۵
از: درون تام
پیام: 101
 Re: wow
ااااااا چقدر نظر!!!کودومشو جواب بدم؟
بابا یه انتقادی پیشنهادی چیزی بدین آدم دلسرد نشه.
1385
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۱۷:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۱۷:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۵
از: درون تام
پیام: 101
 Re: بابا يكي به من بگه فصل 6 كجاست...
ببینم چرا فصل ششم رو نذاشتن؟!!!!!!!!!!!!!!!!
یکی به من بگه توی این سایت چه خبره؟
ملت نخونین تا فصل شش رو بذارن...
Hajian
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۱۳:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۱۳:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۰
از: پيش سمانه جون...!!!
پیام: 66
 بابا يكي به من بگه فصل 6 كجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۱۲:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۱۲:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 20 بود
جالب شد...

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.