فصل ششم:آرامش
هری جلوی خانه اش در میدان گریمولد ظاهر شد.به سرعت بلند شد و با تعجب به سمت در رفت. در به آرامی برای او باز شد. با قدم های بلند وارد سالن پذیرایی شد."هری"این صدای جینی بود.هری با خوشحالی به اطراف نگاه کرد.همه ی آنها سالم و سلامت روی مبل ها نشسته بودند.هری هم همراه با جینی در یکی از مبل ها فرو رفتند.لوپین پرسید"هری تا الان کجا بودی؟"هری تمام ماجرا را برای آنان تعریف کرد.البته به جز قسمت هایی که مربوط به مالفوی بود.دوست نداشت این موضوع را برای همه بگوید.بعد در فرصتی مناسب می توانست جریان دیدار عجیبش را با مالفوی برای رون و هرمیون تعریف کند.مودی با لحن تحسین آمیزی گفت"کارت عالی بود پاتر، نباید به چرندیات اون زن احمق گوش می کردی."
هری متفکرانه پرسید"اما شما چطور از نقشه ی حمله ی مرگ خوارا به بارو مطلع شدین؟"
تانکس پاسخ داد"یکی از جاسوس های محفل این خبرو داد."
"و این جاسوس کیه؟"
مودی سریع پاسخ داد"لازم نیست تو بدونی پاتر" هری دیگر زیاد کنجکاوی نکرد."راستی خانواده ی کریوی…"هری با لحنی غمبار این را پرسید.همه ساکت شده بودند.لوپین پاسخ داد"بعد از پاترونوس تو ما به سراغ اونا رفتیم.علامت شوم بالای آن خانه بود و همه ی اونا…"
هری به تلخی گفت"اون هدیه ی تولد من بود…از طرف ولدمورت"و سرش را میان دستانش پنهان کرد.هرمیون که تا به حال حرفی نزده بود به آرامی گفت"اون تقصیر تو نبود هری.خودتو به خاطرش سرزنش نکن."لوپین اضافه کرد"به علاوه دیر وقته و تو باید خسته باشی.بهتره کمی استراحت کنی."هری سری به موافقت تکان داد.جینی بهت زده تنها هری را نگاه می کرد.مثل اینکه تازه متوجه شده بود می تواند چه خطر بزرگی برای هری باشد.
صبح روز بعد هری با آرامش بیشتری از خواب بیدار شد. به نظر می رسید ظهر شده باشد.پنجره را باز کرد و به باغچه ی بارو خیره شد.هدویگ در قفسش هوهو می کرد.هری با صدای در برگشت.رون و هرمیون در حالی که سینی صبحانه را در دست داشتند وارد شدند."هری تو بیدار شدی.صبحانه رو از دست دادی اما ما برات آوردیم بالا.حتماً گرسنه ای..."هری با اشاره ی دست رون را وادار به سکوت کرد.به سمت در قدم برداشت و آن را به آرامی بست.سپس چوبش را در آورد و زمزمه کرد"مافلیاتو"رون و هرمیون با تعجب او را نگاه می کردند.هری روی تخت نزدیک به آن دو نشست."لطفاً تا حرفم کامل تموم نشده صحبتمو قطع نکنین."هردو سر تکان دادند.هری با آرامش شروع کرد"شبی که در پریوت درایو بودم مالفوی رو دیدم."رون نفس بلندی کشید و هرمیون جیغ زد.هری خوشحال بود که مافلیاتو را اجرا کرده است."اون به من یه پیشنهاد داد...در واقع موضوع اینه که اون به من پیشنهاد همکاری داد.به من گفت که می تونه جاسوس خوبی نزد ولدمورت باشه."
"هرمیون که هر لحظه بی قرار تر میشد گفت"از کجا فهمیدی که راست میگه؟"
"اون یه قرار دیگه با من گذاشت که مادرشو برای محافظت به من بسپاره."
رون با عصبانیت گفت"چی؟"
هری بی توجه به رون ادامه داد"به هر حال من احساس می کنم باید به اون اعتماد کنیم."
هرمیون پرسید"کی با هم قرار گذاشتین؟"
هری پاسخ داد"سه شنبه.با این حساب من دو روز وقت دارم."
رون فوراً پرسید"برای چی وقت داری؟"
"مالفوی گفت که باید به یه سفر بریم.فکر می کنم منظورش فقط من و اون بودیم چون گفت که من یه نفرو با خودم ببرم که مادرشو به یه جای امن منتقل کنه."
هرمیون گفت"و اون یه نفر هم باید از اعضای محفل باشه.مگه نه هری؟"او با تردید این سوال را پرسید.
"نه من اینطور فکر نمی کنم.اعضای محفل نباید خبردار بشن."هرمیون دهانش را باز کرد که اعتراض کند اما رون فوراً پرسید"من یا هرمیون می تونیم با تو بیایم."هری سرش را تکان داد.هرمیون مشکوکانه پرسید"ولی من به این قضیه شک دارم.راجع به اون سفر...فکر می کنی منظورش از سفر چی بوده؟"
هری گفت"دقیقاً نمی دونم ولی می خوام بهش اعتماد کنم."
رون پرسید"ولی راجع به مادرش کجا می خوای ببریش؟جایی که محفل نفهمه..."هری پاسخ داد"راجع به اونم فکر کردم.برای این دو روز برنامه ای دارم."هرمیون می خواست بپرسد چه برنامه ای اما صدای درزدن کسی بلند شد.هری به هرمیون اشاره کرد که بحث را تمام کند، سپس به سمت در رفت"اوه سلام جینی؛بیا تو داشتم صبحانه می خوردم"هری نمی خواست چیزی را از جینی پنهان کند.از وقتی که فهمیده بود بلاتریکس از رابطه ی آنها با خبر است-که احتمال می داد اون اسنیپ کثیف این اطلاعات را داده باشد-نمی خواست لحظه ای جینی را از خود دور کند.احساس می کرد امن ترین جا برای جینی پیش خودش است ولی اول می خواست از رضایت آقا و خانم ویزلی مطمین شود.جینی همچنان مشکوکانه به صبحانه ی دست نخورده ی هری نگاه می کرد ولی بااینحال وارد اتاق شد و بقیه ی ظهر را راجع به کوییدیچ و هاگوارتز اتفاقات دیگر صحبت کردند.
عصر آن روز هری برای صحبت با خانم ویزلی از پله ها پایین رفت.خانم ویزلی در آشپز خانه بود.هری به طرف او رفت و مؤدبانه شروع کرد"اِم...خانم ویزلی...موضوع اینه که من و رون و هرمیون فردا صبح برای کاری یکی دو هفته خواهیم رفت.می خواستم بپرسم میشه جینی هم..."ناخودآگاه ساکت شد.خانم ویزلی در سکوت هری را می نگریست.سپس با محبت و به سختی گفت"خدا می دونه که امن ترین جا برای جینی کنار توست.من نمی تونم جلوی شما رو بگیرم."هری از اینکه خانم ویزلی هم به همین نتیجه رسیده بود خوشحال بود.فوراًبه طبقه ی بالا رفت و جینی،رون و هرمیون را صدا کرد.وقتی هر سه ی آنها در اتاق هری جمع شدند،هری جریان مالفوی را به طور مختصر برای جینی تعریف کرد.سپس گفت"من فردا به گودریک هالو خواهم رفت.می خوام اونجا رو شناسایی کنم.ببینم شما سه نفر...؟"
"آنها هر سه با هم گفتند"ما میایم هری"
"خوبه.هرمیون ازت می خوام قبل از رفتنمون همه ی اطلاعات رو راجع به طلسم رازداری جمع آوری کنی.شاید لازم بشه اونو اجرا کنیم."
جینی پرسید"هری ؛من و رون می تونیم کاری برات انجام بدیم؟"
"نه جینی.فقط سعی کنین امروزو بیشتر پیش مادرتون باشین.به هر حال من دارم دو تا از فرزندانشو ازش دور می کنم."رون و جینی لبخندی زدند.
هری تا شب راجع به سفرشان فکر می کرد.کنار شومینه در یک مبل گرم فرو رفته بود و کم کم خواب او را در بر می گرفت...که هرمیون به طور ناگهانی کنارش روی مبل فرود آمد.
"هرمیون"
هرمیون با دهان بسته خنده ای کرد"اوه متاسفم هری.زیادی هیجان زده شده بودم...من راجع به طلسم فیدلیوس مطالعه کردم.طلسم دشواری نیست؛فکر می کنم می تونم انجامش بدم."هری لبخندی به او زد و در حالی که بیشتر در مبل فرو میرفت گفت"میدونی هرمیون ما اگه تو رو نداشتیم چکار می کردیم؟"
"خوب دیگه لوس نشو.راستی رازدار کیه؟خودت؟"
هری متفکرانه گفت"آره فکر می کنم خودم بشم."
"هری فرد رازدار به خاطر قدرت طلسم خیلی ضعیف میشه.تا یک روز باید استراحت کنی."هری سری تکان داد.هرمیون با جدیت ادامه داد"ممکنه توی اون خونه یه جاودانه ساز پنهان شده باشه.باید کاملاً اونجا رو بگردیم."هری گفت"فکر نمی کنم جاودانه سازی اونجا باشه.دامبلدور حتماً پیش از مرگش اونجا رو کاملاً گشته"
هرمیون که به نظر می رسید قانع شده باشد گفت"درسته. فکر می کنم حق با تو باشه.جاودانه ساز قبلی تو یه غار بود.کاملاً دوراز انتظار...به هر حال فکر می کنم بهتر باشه بری و استراحت کنی.فردا روزسختی را در پیش خواهی داشت."
هری در حالی که خمیازه می کشید سری تکان داد و به هرمیون شب به خیر گفت.