فصل هشتم:قرار
"اون طلسم خیلی قوی بود.الان نصف روزه که خوابه."
"آره رون.من کم کم دارم نگران می شم.تا حالا باید بیدار شده باشه."
"فکر می کنم من باید به روش خودم بیدارش کنم."
"جینی...اجازه نداری."
"ولش کن رون.تو نمی تونی جلوشوبگیری."
ناگهان هری گرمایی لذت بخش را از سمت لبانش حس کرد که به آرامی در تمام بدنش گسترش می یافت.آرام پلک هایش را از هم باز کرد.قرمزی تاری را می دید که کم کم از او دور می شد و سپس توانست کمی اطرافش را تشخیص دهد.جینی درست در مقابل او روی مبل نشسته بود و رون و هرمیون با خوشحالی به سمت او می آمدند.
"مرلین بزرگ،هری...بالاخره بیدار شدی."
هری با ضعف زمزمه کرد"آروم باش هرمیون...فقط کمی احساس ضعف می کنم."هرمیون با عجله به سمتی رفت.جینی با لحن آرام بخشی گفت"هری تو خیلی قوی هستی.من کاملاً بهت حسودی می کنم."هری لبخندی زد.
"بیا هری اینو بخور.بهت کمک می کنه."هری مایعی را که در مقابل او گرفته شده بود به آرامی سرکشید.مایعی تلخ و بدمزه بود ولی لحظاتی بعد به او نیروی مضاعفی داد."چند ساعته که بیهوشم؟"
رون گفت"تقریباً 7 ساعت.هوا تاریک شده."
هری رو به هرمیون پرسید"هرمیون می تونی بگی شرایط رازداری چیه؟"
هرمیون انگار که کتابی را از بر می خواند پاسخ داد"برای اینکه اجازه بدی کسی وارد این محل بشه باید آدرس این مکانو به طور کامل برایش توضیح بدی.این آدرس اینجاست"گودریک هالو؛منزل خانم و آقای پاتر"و فقط شخص رازدار می تونه داخل خونه ظاهر بشه."
هری لبخندی زد"متشکرم هرمیون،ببینم شماها چیزی خوردین؟"
رون با بی حالی گفت"نه هری.احساس می کنم با مرگ فاصله ای ندارم."
صبح روز بعد هری با قدرت بیشتری از خواب بیدار شد.با اینحال هنوز قادر به راه رفتن نبود.هرمیون این نکته را به او گوشزد کرد که تقریباً تمام غذایی که با خود آورده بودند تمام شده.هری هم به هرمیون و جینی ماًموریت داد که با پول های ماگلی که هرمیون مقداری همراه داشت به دهکده بروند و کمی مواد غذایی تهیه کنند.
هری هم به همراه رون کمی در خانه قدم زد تا توانایی خود را به دست آورد."هی هری،اینقدر به من فشار نده.فکرمی کنم دیگه خودت بتونی راه بری"
هری خنده ای کرد و از او جدا شد.رون در حالی که شانه هایش را می مالید پرسید"ببینم تو طبقه ی بالا رو کاملاً گشتی؟"
هری به سادگی پاسخ داد"نه رون.اونجا یه راهرو هست با اتاقهای مختلف و زیاد.من فقط دو تا از اون اتاقها رو دیدم."رون با کنجکاوی پرسید"و اون دو تا اتاق؟"هری به طور مختصر پاسخ داد"اتاق پدرومادرم و همینطور اتاق خودم."سپس ادامه داد"اصلاً چرا خودت نمی روی ببینی؟"رون سری تکان داد و سپس به هری کمک کرد تا از پله ها بالا رود.هری و رون به سمت در سوم رفتند.رون دستگیره ی آن را چرخاند ولی در قفل بود.هری چوبش را به سمت در گرفت"آلوهومورا "در تقی کرد و باز شد.ناگهان چشمان هردو کاملاً گرد شد.اتاق مجموعه ی کاملی بود از کتاب های قطور و کتابخانه هایی که کاملاً پر شده بودند.خاک زیادی روی کتاب ها نشسته بود.هری به سمت یکی از کتابخانه ها قدم برداشت و با حیرت یکی از کتاب ها را برداشت و به عنوان آن چشم دوخت."جادوی سیاه و انواع آن" آن کتاب قطعاً یکی از کتاب های ممنوعه و سیاه بود.هری از وجود چنین کتابی در آن خانه تعجب کرده بود.آن دو تمام صبح را به جستجو در آن کتابخانه گذراندند.بیشتر کتاب هایی که آنجا بود مربوط به جادو های سیاه و انواع آن و روش های مقابله با آن ها بود.هری امیدوار بود بتواند مطلبی در مورد جاودانه ساز ها در آن کتاب ها بیابد.ولی آن همه کتاب نیاز به بررسی کاملی داشتند.سرانجام هردو خسته از جست و جو به طبقه ی پایین باز گشتند.جینی و هرمیون هم برگشته بودند و مواد غذایی برای یک هفته را به همراه داشتند.وقتی هری و رون جریان را برای آنها تعریف کردند هردو شگفت زده شدند.بااینحال هرمیون قول داد که آن کتاب ها را بررسی کند.هری بااینکه زیاد خوابش نمی آمد و مغزش پر از افکار مختلف بود به آنها شب به خیر گفت.جینی به تلخی به هری چشم دوخت.انتظار داشت هری وقت بیشتری را با او بگذراند.هری او را درک می کرد ولی کارهای زیادی که داشت این امکان را از او می گرفت. به اتاق پدر و مادرش رفت و خیلی زود به خوابی عمیق فرو رفت.
صبح روز بعد هری زودتر از همه از خواب بیدار شد و به کتابخانه رفت.می خواست هرطور شده کتابی درباره ی جاودانه ساز ها بیابد.رون و هرمیون و جینی هم کمی بعد به او ملحق شدند.آنها تمام روز را به جست و جوی خود ادامه دادند اما چیزی پیدا نکردند.
"هری ساعت نهه.باید سر قرارت با مالفوی باشی."
هری پرسید"اتاق نارسیسا رو آماده کردین؟"
جینی پاسخ داد"هری این سومین باره که این سوال رو می پرسی! ما فکر کردیم اگر رون با تو بیاد بهتره"هری هم به نشانه ی موافقت سری تکان داد و گفت"هرمیون که باید این کتاب ها رو بررسی کنه.تو هم که نمی تونی آپارات کنی.پس فقط رون می مونه."
رأس ساعت نه و نیم هری و رون از خانه خارج شدند.دهکده در تاریکی و سکوت فرو رفته بود.هری رو به رون گفت"بهتره هرچی سریعتر بریم."و لحظاتی بعد هردو آپارات کردند.
کوچه ی شماره ی هفت های استریت کاملاً آرام بود.به نظر می رسید ماگل ها بیشتر به عنوان انبار از آن استفاده می کنند.انواع وسایل چوبی شکسته،پلاستیک های کهنه و اشیاء پوسیده ی دیگری در آنجا به چشم می خورد.ناگهان صدای آپارات دو نفر یکی پس از دیگری به گوش رسید و هری و رون به نقطه ای تاریک ازآن گوچه چشم دوختند.هری زمزمه کرد"لوموس"
شعاعی از نور روی آن نقطه ی تاریک افتاد و هری توانست صورت مالفوی و مادرش را که همراه او از تاریکی بیرون می آمد ببیند.
"پاتر"
"مالفوی"
هری به آن دو به دقت نگاه کرد.نارسیسا با آن صورت استخوانی اش مشکوکانه به هری خیره شده بود و به نظر می رسید نسبت به تصمیم پسرش مردد است.مالفوی که تازه متوجه رون شده بود با لحن نیشدارش گفت"شب بخیر ویزلی"رون چیزی نگفت و با بدبینی به مالفوی خیره شد.مالفوی رو به هری گفت"فکر می کنم بهتر باشه اونا برن."هری سری تکان داد و به رون اشاره کرد.رون جلو رفت وبا اشاره ی او نارسیسا دست او را گرفت...لحظاتی بعد هردو آپارات کرده بودند.
"خب پاتر.قبل از سفرمون می خوام راجع به جایی که فعلاً توی اون زندگی می کنم برات توضیح بدم.بعد از اون اتفاق لرد سیاه به اسنیپ دستور داد که منو پیش خودش نگه داره و مواظب حرکاتم باشه و اسنیپ هم با توجه به شرایط بدی که توی جامعه ی جادوگری داره توی یه جزیره در شمال انگلستان زندگی می کنه."مکثی کرد؛سپس ادامه داد"من می خوام که با من به اونجا بیای."
هری گفت"گفتی اسنیپ اونجا زندگی می کنه؟"
مالفوی اخمی کرد و گفت"درسته پاتر ولی اون الان به یه مأموریت رفته و تا یک ماه دیگه برنمی گرده."هری سری تکان داد و دست مالفوی را گرفت.سپس هردو آپارات کردند.
هری و دراکو دست در دست یکدیگر روی پله های سنگی کلبه ای ظاهر شدند.باران به شدت می بارید.هری به اطراف نگاهی کرد.در آن جزیره از یک طرف تا چشم کار می کرد دریا بود و در سویی دیگر درختان انبوه جنگل دیده می شدند.قسمتی از جزیره که کلبه در آن واقع بود کاملاً سنگی و خشک بود.باران شدت گرفته بود.مالفوی فوراً در کلبه را باز کرد و هردو وارد شدند.گرمای لذت بخشی صورت هری را نوازش داد.آن کلبه ی کوچک کاملاً شلوغ بود.در یک طرف تلی از کتاب کپه ای بزرگ را ایجاد کرده بود و در سویی تعداد زیادی وسایل که هری بیشتر آنها را نمی شناخت روی هم تلمبار شده بود.بوی روغن گریسی که موهای اسنیپ را چرب می کرد در همه جای کلبه احساس می شد.چند مبل کنار شومینه ی گرم گذاشته شده بود که هری را جذب خود می کردند.مالفوی در حالی که یکی از کتابها را برمی داشت پوزخندی زد و گفت"اشعار گوته.خیلی مسخرست؛این ماگل ها واقعاً چیزی به اسم مغز ندارن."
هری به او اهمیتی نداد.کنار آتش نشسته بود و خود را گرم می کرد.مالفوی گفت"باید به طبقه ی بالا بریم."هری با تعجب به سمتی که مالفوی در حال حرکت به سوی آن بود نگاه کرد.آن کلبه ی کوچک آنقدر شلوغ بود که هری متوجه راهرویی که به طبقه ی بالا می رفت نشده بود.هری به دنبال مالفوی از پله ها بالا رفت.در پاگرد راه پله دو در وجود داشت.مالفوی یکی از در ها را باز کرد."از این طرف پاتر"هری وارد اتاق شد.اولین چیزی که توجه هری را جلب کرد خلوت بودن این اتاق بود.به جز یک تخت کهنه و یک کمدی در یک گوشه چیز دیگری در آن اتاق به چشم نمی خورد.پنجره کامل باز بود و باد به شدت آن را به هم می زد.مالفوی به سرعت به سمت کمد رفت و در آن به جست و جو مشغول شد.به نظر می رسید چیزی را پنهان کرده باشد.سرانجام با یک کتاب کهنه در دستش به سمت هری آمد.هردو روی تخت نشستند.مالفوی نفس عمیقی کشید و شروع کرد"ببینم پاتر،تو چیزی درباره ی جاودانه ساز ها می دونی؟"
هری با حیرت به او خیره شد.کاملاً گیج شده بود.چرا مالفوی همیشه او را غافلگیر می کرد؟
"تو...تو از کجا می دونی؟"
"من همه چیزو درباره ی اونا می دونم پاتر.اینم می دونم که لرد سیاه هفت تا جاودانه ساز ساخته و پنهان کرده و ....و من جای یکی از اونا رو می دونم."
هری همچنان بهت زده بود.فوراً پرسید"از کجا فهمیدی؟"
مالفوی به سادگی پاسخ داد"از طریق این کتاب"
هری کتاب را از او گرفت و آن را گشود.در صفحه ی اول با خط خوشی نوشته شده بود"این خاطرات متعلق به ریگولاس آلفرد بلک می باشد."فوراً فکری در ذهن هری شکل گرفت..." ر.ا.ب ". با شگفتی آن را ورق زد.تمام صفحه ها پر از خاطرات ریگولاس بلک و تاریخ آنها بودند.هری روی صفحات آخر مکثی کرد...معلوم بود که دستش می لرزیده است...
3 دسامبر 1977
"...اکنون که من لحظات واپسین عمرم را می گذرانم اطمینان دارم که جاودانه سازی که به بهای جان خود به دست آوردم در محلی امن قرار دارد.به این امید با مرگ مواجه می شوم که وقتی لرد سیاه با همتایش مواجه می شود فانی شده باشد..."
هری کتاب را ورق زد.بقیه ی صفحات سفید بودند...ناگهان تکه ای کاغذ از کتاب بیرون افتاد.هری کاغذ را باز کرد.بیشتر شبیه نقشه بود.
"اون نقشه شمال همین جزیره رو نشون می ده پاتر"
هری با دقت تمام نقشه را بررسی کرد.در قسمت پایین نقشه این کلمه به چشم می خورد"قاب آویز"هری با هیجان بلند شد و به سمت پنجره رفت.باران هنوز به شدت می بارید.
"شبی که دامبلدور مرد من با اون بودم.ما برای به دست آوردن قاب آویز به غاری که ولدمورت در اونجا دوستاش رو ترسونده بود سفر کردیم.وسط یه دریاچه توی اون غار یه قدح سنگی قرار داشت که یه نوع معجون به رنگ سبز توی قدح بود...دامبلدور مجبور شد همه ی معجون رو بخوره.معجون خاصیت عجیبی داشت.دامبلدور رو وحشت زده کرده بود.و ته اون قدح قاب آویز قرار داشت.دامبلدور از من آب خواست و من از دریاچه براش آب آوردم و بعد...اینفری ها بهم حمله کردن.تقریباً شکست خورده بودم که دامبلدور نجاتم داد و قاب آویز رو برداشت...بعد از مرگ دامبلدور من اونو برداشتم.قاب آویز تقلبی بود...توی اون یه نامه درست شبیه خاطره ی آخر نوشته شده بود.با اسم مستعار ر.ا.ب...ریگولاس آلفرد بلک."
مالفوی که تحت تأثیر قرار گرفته بود گفت"شرط می بندم اون معجون باعث مرگ بلک شده باشه.اون اصلاً حال خوبی نداشته."
هری فوراً گفت"نه مالفوی.ریگولاس بلک کشته شد.به خاطر خیانتی که به ولدمورت کرده بود.اون وقتی خاطره ی آخر رو می نوشته فقط فکر می کرده که اون معجون باعث مرگ می شه."سپس پرسید"چطور دفتر خاطرات اون دست تو افتاد؟!"
مالفوی شانه هایش را بالا انداخت و گفت"اینجا خونه ی اون بوده و من این کتابو از بین همه ی اشیایی که پایین دیدی پیدا کردم.به هرحال اسنیپ اهمیتی نمی داد."
هری متفکرانه پرسید"هیچ به محلی که توی نقشه بهش اشاره شده رفتی؟"
مالفوی کوتاه گفت"نه"و به هری نگاهی انداخت.او همچنان به بیرون خیره شده بود.به نظر می رسید غرق در افکارش باشد.سپس ادامه داد"و فکر نمی کنم درست باشه تو هم امشب به اونجا بری پاتر."سپس با شنیدن نفس های وحشت زده ی هری به سمت او برگشت.هری همچنان به بیرون خیره شده بود."اسنیپ"