فصل نهم:غیر منتظره
"اسنیپ"
مالفوی فوراً از جا بلند شد،هری را با خشونت کنار زد و به بیرون خیره شد.شنل سیاه اسنیپ و موهای چربش که قطرات باران از آن می چکید،کاملاً قابل تشخیص بود.هری به سرعت به سمت تخت رفت و کتابچه ی خاطرات و نقشه را به زور در جیب شنلش چپاند.
"هی...چی کار می کنی؟"مالفوی مانعش شد.
"اونا رو با خودم می برم و تو هم نمی تونی مانعم بشی."هری با لجبازی دستش را به نشانه ی تهدید به سمت چوبش برد.مالفوی کمی نرم شد.هری به سرعت شنلش نامریی اش را روی خود کشید.
مالفوی او را با حرکتی سریع در هوا گرفت و با حالت ترسناکی زمزمه کرد"پاتر،تو امشب نباید به اون غار بری."
هری از زیر شنل پاسخ داد"در موردش فکر می کنم."و سعی کرد خود را از دست مالفوی برهاند.
"نه پاتر تو به هیچ وجه به اونجا نمیری. قول بده"
فریاد اسنیپ از پایین شنیده شد"دراکو، بیا پایین.زود."
مالفوی در حالی که هری را در کنارش احساس می کرد از پله ها پایین رفت."اینجایی سوروس..."
اسنیپ در حالی که در کنار آتش به او خیره شده بود با خونسردی پاسخ داد"یادم نمی یاد بهت اجازه داده باشم به اسم کوچک صدام بزنی...در ثانی این به تو مربوط نمیشه...اینجا مشکلی پیش نیومد؟"
مالفوی به اختصار پاسخ داد"نه"
در همین لحظه تعدادی از کتاب های گوشه ی اتاق با سر و صدا پایین افتادند.اسنیپ با حرکتی ناگهانی به آن سمت قدم برداشت.مالفوی در جا بی حرکت شد و منتظر ماند.
"کی اونجاست؟"
مالفوی دخالت کرد"از چی حرف می زنی؟..."
"ساکت"
در این موقع هری فرصتی یافت و به سرعت خود را کنار کشید.در حالی که به طرز بیهوده ای سعی داشت نفس نفس نزند ، در دل به خودش لعنت می گفت.آن خانه ی لعنتی خیلی شلوغ بود...اسنیپ همچنان به سمتی که هری ایستاده بود می نگریست...هری دستش را محکم جلوی دهانش گرفت.منتظر اتفاق بدی بود.اسنیپ تا بحال چندین بار در هاگوارتز مچ او را گرفته بود و هربار هم یکی از استادها او را نجات داده بود...ولی اینبار استادی در کار نبود.این افکار نگرانی هری را بیشتر کرد ولی دلیلی برای نگرانی نبود زیرا اسنیپ کمی دیگر آنجا را نگریست و برگشت.
"مثل اینکه کتاب ها رو زیادی روی هم تلمبار کردم..."
هری نفسی به راحتی کشید و به آرامی به سمت در خزید.
"من باید استراحت کنم دراکو"
اسنیپ در حالی که پله ها زیر پایش غژغژ می کردند این را گفت.هری به آرامی در را باز کرد و قدم به بیرون گذاشت.
هوای تازه ی جزیره هری را سرحال کرد.ذهنش به سرعت روی اسنیپ متمرکز شد.رفتار او هری را متعجب کرده بود...او حتی به هری نزدیک هم نشده بود...هری دلیل این کار را نمی فهمید.احساس وحشتناکی به او می گفت اسنیپ وجود او را کاملاً حس کرده بود...
باران بند آمده بود.هری در حالی که در آبهای باقی مانده از باران قدم برمی داشت تصمیم داشت هرچه زودتر به گودریک هالو آپارات کند.ناگهان فکری به ذهنش رسید...فکری بسیار تحریک کننده...همین حالا او به یکی از جاودانه سازهای ولدمورت بسیار نزدیک بود...حرفهای دراکو را به یاد آورد"تو نباید امشب به اونجا بری پاتر"ولی خیلی زود آن را از ذهنش کنار زد...دلیلی نمی دید بیش از این صبر کند.به ندای قلبش گوش داد و به سمت صخره هایی که مالفوی به او نشان داده بود قدم برداشت.
به سختی خود را زیر شنل نگه داشته بود.شنل برایش کوچک شده بود.یاد زمانی افتاد که او،رون و هرمیون هر سه زیر آن جا می گرفتند...کاملاً آرام و با احتیاط قدم بر می داشت.هرازچندگاهی برمی گشت و به کلبه در پشت سرش می نگریست.از آنجا کاملاً در دید بود.کمی بعد به لبه ی صخره ها رسید و به پایین خیره شد.درست شبیه اقیانوس و صخره هایی بود که سال پیش با دامبلدور در آنجا ظاهر شده بود.آب های اقیانوس به شدت با سنگ ها برخورد می کردند و کف زیادی ایجاد می شد.همچنان به دقت پایین را می نگریست.به دنبال صخره ای مسطح بود که نشانی از غار داشته باشد و بتوان روی آن ظاهر شد.هیچ نشانی از هیچ صخره ای نبود.سنگ های عظیم درست از آنجایی که او ایستاده بود تا پایین در سطح اقیانوس عمودی و صاف پیش رفته بودند.با ناامیدی خود را در پناه صخره ای پنهان کرد و شنلش را در آورد.چهار زانو به لبه ی صخره ها رفت و دوباره به جستجو مشغول شد.ناگهان چیزی در سطح اقیانوس نظر او را به خود جلب کرد.آب ها در آن قسمت به شکل گردابی کوچک درآمده بودند و سایه ای تیره در عمق آب دیده می شد.هری با خوشحالی متجه شد غار را پیدا کرده است ولی این خوشحالی دیری نپایید.چطور می توانست به آن غار دست یابد؟مسلماً پرش از آن ارتفاع درون آبهای کم عمق خودکشی محض بود...هیچ سنگ مسطحی نیز در آن پایین نیافته بود.ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد.اگر می توانست با فاصله ی کمی در بالای آب های اقیانوس ظاهر شود با افتادن توی آب صدمه ای به او نمی رسید.او تابحال این کار را نکرده بود اما آن لحظه زمانی برای اقدامی هرچند ناامید کننده بود.چشمانش را بست و سعی کرد روی هوای سطح اقیانوس تمرکز کند.روی سه ت...اتفاقی نیفتاد.بارها و بارها تکرار کرد ولی به نتیجه ای نرسید.
"لعنتی،باید یه راهی باشه..."
فکری به ذهنش رسید.چشمانش را باز کرد و به نقطه ای از اقیانوس خیره شد.به سختی تمرکز کرد و سپس آپارات کرد.
در کمتر از یک ثانیه با صدای شلپ بلندی درون آب افتاد.آب سرد اقیانوس کاملاً او را بی حس کرده بود.به سختی توانست راهش را به دهانه ی غار بیابد.شناکنان وارد غار شد.هرچه پیش تر می رفت درون غار تاریک و تاریک تر میشد.کمی که به سمت پایین شنا کرد ناگهان با دیواره ی غار برخورد کرد.از درد دهانش را باز کرد تا فحشی بدهد ولی فوراً پشیمان شد.اینکار او باعث شد کمی از آب اقیانوس وارد ریه هایش شود و نفس کشیدن را برایش مشکل کند.چوبش را بیرون کشید و زمزمه کرد"لوموس"نور روی دیواره های غار افتاد و هری متوجه شد باید به صورت افقی حرکت کند.به سرعت شنا کرد.نفسش داشت تمام می شد...کمی که جلوتر رفت متوجه شد آبهای بالای سرش کمی روشن تر شده است.به سختی نفس می کشید.با امید اینکه بالای این آب ها هوا وجود داشته باشد به سمت بالا شنا کرد...کم کم ماهیچه هایش از کمبود اکسیژن بی حس میشد...با شدت از آب بیرون آمد و اجازه داد تا هوا درون ریه هایش جریان یابد...سپس به اطراف نگاهی کرد.در سمت راست او یک سنگ مسطح وجود داشت و در انتهای آن دالانی که به درون کوه راه داشت.شناکنان خود را از سنگ بالا کشید و روی سطح سرد آن نشست.سرما تا مغز استخوانش فرو می رفت...آرزو می کرد هرمیون آنجا بود.در این لحظه توجهش به روشنایی مرموزی که نور آنجا را تأمین می کرد جلب شد.یاد جمله ای که دامبلدور در سفر قبلی اش گفته بود افتاد"از حالا به بعد با موانع جادویی بیش از موانع طبیعی روبه رو خواهیم شد."این فکر ناخودآگاه او را به یاد اینفری های درون دریاچه انداخت.بلند شد و چوبش را بیرون کشید ولی امیدواری بیشتری داشت.اینبار او با ولدمورت روبه رو نبود ،با برادر سیریوس روبه رو بود.احتمالاً او از جادوهای سیاه استفاده نمی کرد.با این افکار به سمت دالان قدم برداشت.نور چوبش را به دیوارهای آن انداخت.نوشته های مختلفی به زبانی که هری آن را نمی شناخت روی دیوار به چشم می خورد...ناگهان نور چوبش روی قسمتی از دیواره افتاد.روزنه های ریزی روی آن دیده میشد.کمی که جلوتر رفت تعداد روزنه ها بیشتر شد و صدای عجیبی مانند صدای آب به گوش رسید...ناگهان هری با وحشت از آنچه پیش رو داشت به کاربرد روزنه ها پی برد.در آخرین لحظه که از هزاران سوراخ موجود مایعی به سمت بیرون پاشیده شد ؛ موفق شد سپر محافظ بزرگی دور خود ایجاد کند.بااینحال قطره ای از آن مایع روی دستش ریخت و سوزش وحشتناکی احساس کرد.مایع مانند اسید قسمتی از پوست دست او را سوراخ کرده بود.سعی کرد توجهی نکند و سریعاً از آن جهنم خارج شود.مسلماً سپر محافظ او مدت زیادی دوام نمی آورد.کمی که جلوتر رفت دالان تنگ تر شد و فشار مایع قطع شد.سنگ بزرگی رو به روی خود مشاهده کرد که راه دالان را کاملاً بسته بود.کمی عقب رفت و فریاد زد"استیوپیفای"اشعه ی قدرتمندی از چوبدستی اش خارج شد و به سنگ برخورد ولی برخلاف انتظار هری سنگ همچنان محکم به نظر می رسید.جلو رفت و سنگ را لمس کرد.هری ناامیدانه همراه با خشم و عصبانیت پایش را به زمین زیرش کوبید.فوراً از این کار پشیمان شد.پایش را گرفت و سعی کرد دردش را آرام کند.ناگهان در کمال تعجب هری سنگ حرکتی کرد و از سر راه کنار رفت.هری با تعجب از دالان خارج شد.در آنسوی سنگ تالار بزرگی قرار داشت.هری بالای سرش را نگریست ولی سقف آن تالار مشخص نبود.دیوارها به صورت عمودی تا ارتفاع نامعلومی بالا رفته بودند.چشمش به یک برآمدگی روی دیوارها افتاد که از آن قاب آویزی درست شبیه آنچه در خاطره به همراه مارمانندش در آن فضای نسبتاً تاریک می s دامبلدور دیده بود آویزان بود.نشان
درخشید.قاب آویز حدود 20 پا با هری فاصله داشت.فوراً چوبش را به سمت آن گرفت و گفت"آکسیو جاودانه ساز"جاودانه ساز هیچ حرکتی نکرد.چند بار ورد را تکرار کرد ولی باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد.در این هنگام توجه هری به نوشته های ریزی که تا بالا روی دیوار حک شده بود افتاد.با ناامیدی به نوشته ها خیره شد.به دنبال کلمه ای انگلیسی می گشت.هرچند این تلاشش را کاملاً احمقانه می دانست...شعاع باریکی از نور روی قسمتی از نوشته ها که هری حدس می زد آن یک کلمه باشد افتاده بود.هری به سمت آن رفت و با دستش به آرامی آن را لمس کرد.ناگهان شعله ای از آتش در مرکز تالار درخشید...و در میان شعله ها ققنوسی جوان پدیدار گشت.
"فوکس"هری با خوشحالی این را گفت ولی با کمی دقت متوجه شد آن ققنوس فوکس نیست.بسیار باشکوه تر از فوکس به نظر می رسید.به آرامی به او نزدیک شد و مشغول به نوازشش شد و با ملایمت بسیار گفت"می تونی قاب آویزی که اون بالاست رو به من بدی؟" ققنوس آوازی ملایم سر داد و لحظاتی بعد قاب آویز را در دستان هری انداخت و ناپدید شد.هری به قاب آویز خیره شد.باور نمی کرد...
"خیلی آروم اون قاب آویز رو بده به من پاتر"