فصل یازدهم: فرار
آنها همچنان همراه با ققنوس به سمت بالا پرواز می کردند.تونل سرد و طولانی بود و به نظر پایانی نداشت.نوشته های لاتین مدتی بعد ناپدید شدند و جای خود را دیوارهای سخت و سنگی دادند.دستان هری در آن هوای سرد کاملاً کرخ شده بود و تحمل وزن خودش و مالفوی را نداشت.زخم هایی که طلسم شکنجه گر اسنیپ ایجاد کرده بود سر باز کرده بودند و دیوانه وار می سوختند.به نظر می رسید این حالت در صورتش نیز مشخص باشد زیرا کمی بعد مالفوی از پایین داد زد"حالت خوبه پاتر؟"
هری جوابی نداد.آرزو می کرد هرچه سریعتر این تونل لعنتی به پایان برسد.کمی بعد هوای تازه ی بیرون صورتش را نوازش داد و سپس ققنوس آنها را به آرامی بر روی سنگ های سرد رها کرد.هری به سختی نفس عمیقی کشید و رو به ققنوس زمزمه کرد"متشکرم."
ققنوس آوایی رضایتمندانه سر داد و در شعله ای از آتش ناپدید شد.هری دو دست قوی را بر شانه اش حس کرد و سعی کرد به کمک آنها بلند شود.مالفوی بار دیگر پرسید"حالت خوبه؟"
هری پاسخ داد "خوبم.میتونی ولم کنی."مالفوی او را رها کرد.به نظر می رسید از ملایمت خود متعجب باشد.در حالی که سعی می کرد لحنش مانند همیشه سرد و تیز باشد گفت"زخمهای عمیقی داری.میتونی آپارات کنی؟"
هری حرف او را نادیده گرفت و گفت"تو باید سریعاً از انگلستان خارج بشی.ماًمورای وزارتخونه به سختی می تونن خارج از کشور پیدات کنن."
مالفوی درمانده سری تکان داد و سپس در جیبش به دنبال چیزی گشت.لحظه ای بعد یک گالیون به طرف او دراز کرد.هری با تعجب گفت" اِ...چرا من باید به این احتیاج داشته باشم؟!"
"احمق نباش پاتر.این گالیون برای ارتباط بین ماست. ایده اش رو از اون خو.... گرنجر گرفتم.من زمان و مکانش رو مشخص می کنم."
هری با اکراه گالیون را گرفت.دوست نداشت مالفوی به او دستور بدهد.مالفوی برای او دستی به نشانه ی خداحافظی تکان داد و لحظاتی بعد غیب شد.هری کمی به جایی که مالفوی ایستاده بود خیره ماند و سپس آپارات کرد.
در مقابل خانه اش در گودریک هالو به زمین خورد.احساس درد شدیدی در زانوهایش می کرد.به سختی بلند شد و از باغ کثیف و نامرتب خانه گذشت...در ورودی را به آرامی باز کرد.نوری ضعیف در هال خانه فضای آنجا را کمی روشن کرده بود.هری از این فکر که کسی در این وقت شب بیدار باشد تعجب کرد و دست به چوبش برد.ناگهان خود را در دسته ای موی قرمز رنگ یافت.
"هری!!"جینی لحظاتی بعد او را از آغوش گرم خود بیرون کشید و وحشت زده به زخمهای او نگاه کرد. با صدایی لرزان گفت"هری...این زخمها...با من بیا."و او را به سمت طبقه ی بالا کشید.
هری کاملاً خود را در اختیار او قرار داده بود.جینی به او آرامش می داد و او نمی خواست خود را از این منبع آرامش دور کند...و..آنها به غیر از پانسمان زخمهای هری کارهای دیگری نیز داشتند...
صبح روز بعد هری بیدار شد و جینی را در آنجا نیافت.لباس پوشید و خمیازه کشان از پله ها پایین رفت.با تعجب مشاهده کرد جینی، رون و هرمیون به شدت مشغول مطالعه ی یک کتاب قطور شده اند.تا زمانی که کاملاً به آنها نزدیک نشده بود متوجه حضورش نشدند.
"هری"هرمیون با خوشحالی به او لبخند زد.
رون در حالی که به پهنای صورت می خندید گفت"ما منتظریم تا همه چیز رو برامون تعریف کنی رفیق"
هری نمی دانست از کجا شروع کند.هرچه که جلوتر می رفت حیرت آنها بیشتر می شد.زمانی که به مرگ اسنیپ رسید هرمیون جیغ بلندی کشید و رنگ از صورت رون پرید.هری شب پیش به جینی در این باره گفته بود.با این حال او عکس العمل بهتری نسبت به رون و هرمیون داشت.هری سرانجام صحبت هایش را به پایان برد و نفسی کشید.به نظر می رسید هرمیون و رون قصد ندارند سوالی بپرسند.این موضوع موجب خوشحالی هری شد زیرا هنوز کمی احساس ضعف می کرد.
بعد از مدتی سکوت که هریک در افکار خود غرق بودند جینی پرسید"و تو الان قاب آویز رو داری؟"
هری سری به نشانه ی مثبت تکان داد.
هرمیون مثل اینکه چیزی را به یاد آورده باشد هیجان زده گفت"ما می دونیم چطور باید اونو از بین برد"
اینبار نوبت هری بود که متعجب باشد."چطور؟!"
هرمیون کتابی را که قبل از آمدن او غرق مطالبش شده بودند به دست او داد.هری به صفحه ای که هرمیون در مقابل او باز کرد نگریست:
راهنمایی برای از بین بردن جاودانه ساز
1-اسپیریتا ایپندیا
2-استاکلیا هورکراکس
"همین؟"
هرمیون که از عکس العمل هری ناامید شده بود نالید"هیچ چیز دیگه ای نبود"و برای کمک نگاهی به رون انداخت.رون سریعاً گفت"هرمیون راست میگه.تا حالا تو زندگیم اینقدر کتاب نخونده بودم."
هری با کنجکاوی پرسید"در مورد نارسیسا چطور؟"
جینی دهن کجی کرد و هرمیون پاسخ داد"تا حالا برای یک لحظه هم از اتاقش بیرون نیومده."
رون گفت"ولی نگران نباش ما کاری کردیم که نتونه فرار کنه."جینی و رون به شدت به خنده افتادند ولی هرمیون با تحکم گفت"رون.نخند،کارتون اصلاً درست نبود"
هری در آن لحظه گوش نمی داد زیرا به شدت داشت فکر می کرد.سپس به طرزی ناگهانی برخاست.
"هری چی کار می خوای بکنی؟!"
"قاب آویز رو نابود کنم."
منتظر پیشنهادات شما هستم. س.ح