اين فصل از نظر خودم مسخره تر از فصلهای قبليه بنابراين اگه کار و زندگی دارين وقتتونو تلف نکنين...اگر هم میخواين بخونين به بزرگی خودتون ببخشين.
خـبرِ بـد
صبح روز بعد وقتی هـری و رون برای صرف صبحـانه به آشـپزخانه رفتند چارلی آمدهبود.او درحال تعريف ماجرای تعقيب يک اژدها بود که بهخاطر گرفتنش صد گاليون جايزه به او دادهبودند و در آخر گفت:
- اما وقتی اونو به محوطه،پيش بقيهی اژدهاها برديم،من رفتـم کـه بـا جويي حرفبزنم که يهو دهنشو بازکرد و آتيشو بهطرف ما شليککرد.ما بيست متر اون طرفتر بوديم اما آتيشش به ما رسيد،برای همين من که تعجب کردهبودم يهکم دير عکسالعمل نشوندادم و گردن و شونم سوخت.
جای سوختگی بهوضوح روی گردنش پيدابود.خانم ويزلی غرولندکنان گفت:
- شغل تو هم شغل خطرناکيه.ایکاش مشغول يه يهکار ديگه میشدی،چون من اصلاً دوستندارم يهروز جويي بهجای تو بياد و بگه يه اژدها آتيشو نمیدونم چندکيلومتر شليککرد و سر تو وسط آتيش موند.
اما وقتی در همان موقع صدای تقتق در آمد و خانم ويزلی در را بازکرد و خواهرش را در آغوشگرفت قضيهی کار چارلی را بهکلی فراموشکرد.
خواهر خانم ويزلی يعنی همان خاله "موريل" کمی ازخودش بلندتر و لاغرتر بود امـا او هم مانند خانـم ويزلی مهربان به نظر میرسيد.او ابـتدا يکیيکی خـواهـرزادههايش را بوسيد و بعد بههمان گرمی که با آنها صحبت کردهبود با هری هم خوشوبش کرد.اما مردی که همراه او بود همچنان بيرون در ايستاده و باحالتی غيرعادی به داخل خانه زل زدهبود.خاله موريل در ميان تعريف و تمجيدهاش از چهرهی فلور و اينکه چه مدلهايي را میتواند بر روی موهای او پيادهکند برگشت و باصدايي ملايم به آنمرد گفت:
- "جاسپر" چرا بيرون ايستادی؟! بيا تو.
جاسپر که گويي تازه فهميدهبود کجاست کمی دور و برش را نگاهکرد و داخلشد و هری تازه توانست جعبهای را کـه او در دست داشـت ببيند.او جعبـه را روی ميزگذاشت و بهطرف آقای ويزلی رفت و با او دستداد.آقای ويزلی که بسيار محافظکارانه با او صحبت میکرد از او دعوتکرد که بنشيند.هنگامیکه جاسپر نشست دوباره به رو بـه رويش خيرهشد که متأسفانه همـانجـايی بود که هری نشستهبود.هری که کمی معذب شدهبود و فکر میکرد او هم میخواهد به جای زخمش زلبزند ليوان آب پرتقالش را روی ميز گذاشت و صورتش را بهطرف رون برگرداند تا به او بگويد که به اتاق بروند اما در کمال تعجب متوجهشد رون به او خيره شده و میخندد.رون صورتش را جلو آورد و باصدايي آهسته شروع به صحبتکرد.هرميون هم مارمالادش را کنار گذاشت و به حرفهای رون گوش سپرد.
- اون شوهرخالهی منه.از رفتارش تعجب نکنيد...هميشه همينطوره،البته از وقتی اون بلاها سرش اومده.
هرميون آهسته پرسيد:
- مگه چهاتفاقی براش افتاده؟
- اون توی سازمان اسرار کار میکرده،دفعهی قبل که اسمشونبر به قدرت رسيدهبود جاسپر مدت زيادی تحت تأثير طلسم فرمان مرگخوارها بوده.خيلی از اسرار وزارتخونهرو به مرگخوارها لوداده و چند نفرو هم کشته.اول وزارتخونه اونو به آزکابان میفرسته اما بعد میفهمند وقتی اين کارهارو کرده فرمانـبرش کـردهبودند و به سازمان اسرار برمیگرده.اما مرگخوارها دوباره میگيرنش و اونقدر حافظهشو دستکـاری میکنند که اينطوری مـیشه.هـر چـند دقيقه حافظهش پاک میشه و بيشتر وقتها نمیدونه کجاست.خاله موريل مجبورشد بهخاطرش مدت زيادی شغل آرايشگریرو کنار بذاره.
هری و هرميون سرشان را برگرداندند و به جاسپر نگاهکردند که حالا بهکمک خاله موريل که بسيار صبورانه و بامهربانی روی نانهايش کره و مربا میماليد مشغول خوردن بود.همه از روی ادب تا پايان صبحانهی جاسپر درجای خود نشستند و باحالتی دلسوزانه به آندو نگـاهکردند.هـری باخود فکرکرد هيـچچيز بهجز عشقی که احتمالاً قبل از اينکه اين بلاها برسر جاسپر بيايد بين آندو وجودداشته نمیتواند خاله موريل را وادارکند اين سختیها را بکشد.
بعد از صبحانه خاله موريـل جعبهای که جاسـپر روی ميز گذاشـتهبـود را بازکرد.درون جعبه مقداری لوازم آرايش وجودداشت بههمراه يک جعبهی چوبی کوچک که کندهکاریهای ظريفی روی آن بود.خاله موريل جعبهی کوچک را برداشت و آن را هم بازکرد،يک نيمتاج جنساز بسيار زيبا روی بالشتک کوچکی میدرخشيد.زيبايي آن نيمتاج را تنها اينگونه میشد توصيفکرد که فلور هم که هميشه به همهچيز ايراد میگرفت و به هيچچيز راضی نمیشد به آن چشم دوخت و گفت:
- اوه...اين خيلی قشنگه...
خاله موريل باهيجان گفت:
- زيبايي واقعی اين نيمتاج زمانی معلوم میشه که روی سر قراربگيره.البته همونطور که بهت گفتم فلور عزيز بايد يه مدل زيبا هم روی موهات اجراکنم.
خانمها در آشپزخانه مشغول صحبت دربارهی مدل موهايي شدند که میشد برای فلـور درست کرد، شدند.آقای ويزلی،لوپين،بيل و چارلـی هم دربـارهی برنامههای محفل بحث میکردند.جاسپر همانجا روی صندلی نشستهبود و هری رون،هرميون،جينی،فرد و جرج هم به محوطهای رفتند که آقا و خانم ويزلی برای تمرين کوييديچ بچهها آماده کردهبودند و تاظهر کوييديچ بازیکردند.
کمی قبل از ناهار پـدر و مـادر فلور بههمراه "گابريل" خواهرِکوچک او از راه رسيدند، گابريل هنگامیکه هری را ديد بهطرفش دويد و گونههايش را بوسيد.
بعد از ناهار مفصلی که در باغ خوردند آقا و خانم "دلاکور" به داخل خانه رفتند تا کمی استراحت کنند اما بهجز آندو همه در باغ ماندند تا بهکار تزيين آنجا برای جشن بپردازند.
هری،رون،فرد و جرج مأمور دورکردن جنهای خاکی شدند...جيني و هرميون جايگاه عروسها و دامادها را با گلهای رنگارنگ تزيين میکردند و فلور،فرشتهی عذاب آندو دائم دور و برشان میپلکيد و بهکارشان ايراد میگرفت...بيل و چارلی صندلیهايي را که ظاهر کردهبودند روبهروی جايگاه میچيدند و بقيه بوتهها و درختان را با چراغهای چشمکزن تزيين میکردند.
عصر که شد همه به داخل بازگشتند تا خود را برای جشن آمادهکنند(هرميون و جيني بههمراه فلور و خاله موريل زودتر از بقيه آنجا را ترک کردهبودند).هری و رون هم به اتاق رفتند و لباسهايشان را پوشيدند.رون ردای زرشکی زيبايي پوشيد که احتمالاً همانردايي بود که فرد و جرج بهسفارش هری برايش خريده بودند.هری هم ردايي که سهسال پيش برای جشنکريسمس پوشيدهبود را بهتن و کفشهايي که دورسلیها برای تولدش خريدهبودند را بهپا کرد.
وقتی هری و رون به باغ برگشتند آقا و خانم ويزلی را ديدند که شمعهايي را دورتا دور جايگاه بهشکل قلب بزرگی شناور در هوا قرار میدادند.پروفسور لوپين هم در باغ و مشغول صحبت با پيرمردی با ردایمشکی بود که مطمئناً برای اجرای مراسم به آنجا آمدهبود.چارلی درطرف ديگر باغ ميز غذا را آماده میکرد و هری و رون هم بهکمک او رفتند.ظرف چند دقيقه بقيه هم آمدند.ابتدا آقا و خانم دلاکور بههمراه گابريل وارد باغ شدند.گابـريل لباس طـلاييرنـگی بهتن داشت.فرد و جرج کمیبعد آمدند.آندو رداهای همشکل سرمهایرنگ شيکی پوشيدهبودند.جاسپر بهکمک خاله موريل بهباغ آمد.آندو مانند آقا و خانم ويزلی رداهای سادهای پوشيدهبودند.و درآخر فلور و بيل که دست در دست يکديگر داشتند و کمی عقبتر تانـکس،جيـنی و هرميـون رسيدند.هرميون ردایشـب صورتیرنگی بهتن داشت.لباس جيني مانند لباس گابريل،طـلايي بود.تانکس و فلور،هردو لباسهای سفيدی پوشيدهبودند(لباس تانکس درمقابل لباس فلورکه بسيار باسليقه توردوزی و پولکدوزی شدهبود بسيار ساده بهنظر میرسيد).بيل هم مانند پروفسور لوپين کت و شلوار مشکی سادهای بهتن داشت.از مدلموی هرميون،جينی و مخصوصاً فلور معلوم بود که خاله موريل موهايشان را درست کرده و اين نشان میداد که او در حرفهاش مهارتزيادی دارد زيرا هر سهی آنها بسيار زيبا شدهبودند و دراين ميان فلور،با آن نيمتاج زيبايی که بر سر داشت و زيبايي ذاتیاش افسونگرتر از هميشه بهنظر میرسيد.اما تانکس درکمال تعجب با همان موهای کوتاه صورتیرنگش آمدهبود.گويا اين موضوع ازنظر لوپين بدون اشکال بود زيرا بهطرف تانکس رفت و در حالیکه با علاقه به او نگاه میکرد دستش را جلوآورد،تانکس هم لبخندملايمی زد و دستش را درميان دست او گذاشت و آنها هم بهدنبال بيل و فلور رفتند.جينی و گابريل هم کنارِآنها بودند. همه روی صندلیها نشستند و عروس و دامادها بههمراه ساقدوشانشان بر روی جايگاه ايستادند.از قرار معلوم هرکدام از عروس و دامادها به يک ساقدوش راضی شدهبودند زيرا جينی کنارِتانکس و گابريل کنارِفلور ايستادهبود.همه ساکت بودند و آنمرد شروع بهصحبت کرد:
- آقايان،ريموس لوپين و بيل ويزلی،آيا شما دوشيزگان،نيمفادورا تانکس و فلور دلاکور را بهعنوان همسر قانونی خود میپذيريد؟ دراين صورت...
درواقع هری صدای آنمرد را نمیشنيد،جينی به هری زل زدهبود و هری هم به او...جينی لبخند نمیزد و درعوض نگاه ملامتآميز و درعينحال خواهشمندش را به هری دوختهبود...هری هم سعی میکرد با نگاهش به او بفهماند چارهای جز جدايي ندارند...
- ...تا زمانیکه زنده خواهيدبود؟
- بـله.
مرد آن متن را برای تانکس و فلور هم تکرار کرد و آنها نيز گفتند:
- بـله.
- پس لطفاً اين جمله را تکرار کنيد...
او به لوپين و تانکس نگاهکرد و بسيار شمرده گفت:
- من ريموس تو را ا نتخاب میکنم نيمفادورا.
لوپين اين جمله را تکرار کرد و تور را از صورت نيمفادورا کنار زد.
همين مراسم برای بيل و فلور هم تکرار شد.
همه دسـتزدند و پروفسور لوپين و تانکس و همچنين بيل و فلور يکديگر را درآغوش کشيدند.خانم ويزلی در حالیکه با دستمال اشکهايش را پاک میکرد به چوبدستیاش تکان مختصری داد،صدای آهنگملايمی در فضایباغ طنينانداز شد.بيل و فلور بههمراه پروفسور لوپين و تانکس از جايگاه پايين آمدند و دست در دست يکديگر رقصيدند.مدتی همه نشستند و آنها را تماشاکردند اما بعد از چند دقيقه بقيه هم دست بهکار شدند.ابتدا آقا و خانم دلاکور و آقا و خانم ويزلی شروع به رقصيدن کردند...فرد و جرج با يکديگر تانگو میرقصيدند و مسخرهبازی در میآوردند...چارلی گابريل را بغلکرده و او را میچرخاند...جينی برگشت و به هری نگاهکرد و هری که او را از لحظهای که از جايگاه پايين آمدهبود با نگاهش تعقيبمیکرد سرش را برگرداند و نگاهش به رون و هرميون افتاد.رون درحالیکه سرش را زير انداختهبود باصدای آهستهای که بهگوش هری نمیرسيد به هرميون چيزی گفت.هرميون ابتدا با شگفتی به او نگاهکرد و بعد لبخندیزد و به رون چيزی گفت که باعثشد او هم لبخندبزند.رون بلندشد،دستش را از آرنج خمکرد و منتظرماند...هرميون برخاست و دستش را درميان آرنج او گذاشت،چند قدمی راه رفتند و سپس ايستادند و شروع به رقصيدنکردند.هری باتماشای آندو در عين حالیکه شادمان شدهبود اندکی هم احساس ناراحتی میکرد...صميميت رون و هرميون نتيجهای جز اجبار هری برای دورماندن از آندو نداشت،زيرا با ماندنش هم باعث رنجش آنها و هم شرمندگی خودش میشد.
جينی بارها سرش را برگرداند و بههری نگاهکرد اما هری که در تصميمش مصمم بود به او اهميت نداد.کمکم صدای موسيقی به خاموشی گراييد و همه بهطرف ميزِغذا رفتند.غذای مفصلی بود همراه با انواع و اقسام دسرها.مدتی همه مشغول خوردن بودند...بيل و فلور بههمراه پروفسور لوپين و تانکس به جايگاه برگشته و روی صندلیهاييکه تازه پديدار شدهبودند،غذامیخوردند.بقيه کنارِميز ايستاده و هری و رون و هرميون دور از سايرين روی نردهای نشستهبودند.هری درحالیکه غذايش را میجويد و به ميز نگاه میکرد متوجه موضوعیشد و از رون پرسيد:
- مگه تو نگفتی پرسی توی نامهش نوشته که مياد؟!
رون که همان موقع مقدار زيادی سيبزمينی سرخکرده در دهانش چپاندهبود با عجله آنها را قورتداد و گفت:
- چرا،ولی خب حتماً میخواسته سرکارمون بذاره.شايد بهنظرش خندهدار بوده.
هرميون با دستمالی دور دهانش را پاک و سپس دستمال را ناپديدکرد و گفت:
- وقتی برای خودم غذا میکشيدم صدای خانم ويزلیرو شنيدم که با آقای ويزلی دربارهی پرسی حرف میزد.اون بيشتر نگران بود تا ناراحت.
رون گفت:
- اما من وقتی از کنار فرد و جرج رد میشدم صداشونو شنيدم که به پرسی فحش میدادند،ازنظر منم حقشه.
درهمان موقع صدای پاقِ خفيفي بهگوش رسيد و همه بهمنظور پيداکردن منبع صدا اينطرف و آنطرف را نگاهکردند.درجواب اين جستجوها پسرجوانی که بسيار وحشتزده بهنظر میرسيد،با سر و وضعی آشفته و صورتی خراشيدهشده به سرعت از روی پرچين پريد و بهميان باغ آمد و نفسنفسزنان فرياد زد:
- آقا و...خانم ويزلی؟من...يه پيغام براشون دارم...
خانم ويزلی نگاه هراسانی به آقای ويزلی انداخت و هردو باهم بهطرف پسر رفتند. پسر درحالیکه هنوز نفسنفس میزد گفت:
- به آپارتمانی در لندن حمله شده...آپارتمانی که اکثر ساکنينش در وزارتخونه کار میکردند...و متأسفانه در اين حمله پرسی ويزلی بههمراه چندين نفر ديگه بهدست مرگخوارها کشتهشده...فردا جسدش به اينجا انتقال داده میشه.
هيچکس حرفی نزد...سکوتی طولانی...و بعد پسر باعجله گفت:
- اِ...خيلی متأسفم...خب،من بايد بقيهی خانوادههارو هم باخبر کنم...
و بهسرعت از روی پرچين پريد،درکنار جاده چرخی زد و ناپديد شد.همه ساکت بودند و آقا و خانم ويزلی وسط باغ خشکشان زدهبود...جينی به نقطهای که پسـر ناپديد شدهبود خيره نگاهمیکرد و لايهیاشکی روی چشمهايش را پوشاندهبود... رون بهگوشهای زل زدهبود و حالتصورتش احساس خاصی را منعکس نمیکرد... هرميون هنگامیکه پسـر حرفمیزد بـا يکدست مچِرون را گرفته و دست ديگرش را جلوی دهانش گذاشتهبود و اکنون هم به همانحالت ماندهبود...فـرد و جـرج نشسته و دستهايشان را جلوی صورتشان گذاشتهبودند و حالت چهرهشان معلوم نبود...خاله مـوريل که مشغول غذا دادن بهجاسپر بود درحالیکه قاشق را تا چند سانتيمتری دهان او بردهبود ازحرکت بازايستادهبود...چـارلی درحالیکه آهسته اشک میريخت بهطرف پدر و مادرش میرفت...پروفسور لوپين و بيل با ناراحتی با يکديگر پچپچ میکردند.دراين ميان آقا و خانم دلاکور،گابريل،فلور و تانکس که هيچ وقت با پرسی رابطهای نداشتند سـرها را زير انداخته و سعی میکردند خود را ناراحت نشان دهند.
بعداز چند ثانيه مثلاينکه تازه معنای گفتههای پسر هضم شدهباشد خانم ويزلی ازپا افتاد و آقای ويزلی و چارلی او را بلندکردند و بهروی صندلی نشاندند... هرميون و جينی بهطرف هم رفتند و يکديگر را درآغوش گرفتند و گريستند... خاله موريل سرِجاسپر را نوازشکرد و او که درانتظار غذا دهانش را باز نگه داشته بود آن را بست و بعد خاله موريل درحالیکه خودش اشک میريخت بهطرف خواهرش رفت تا او را دلداری بدهد.
در آن اوضاع هری دوست نداشت با اعضای خانوادهی ويزلی روبهرو شود،بنابراين روی نردهها نشست و به فکر فرو رفت...هری واقعاً هيـچوقـت از پرسـی متنفر نبود،حتی از او بدش هم نمیآمد.نمیتوانست کمکهای او را ناديده بگيرد.پرسی هميشه او را راهنمايي میکرد(گرچه راهنمايیهايش در رابطه با شطرنج و يا انتخاب درسها چندان مفيد نبود اما بازهم برای هری ارزشداشت)...در مسابقهی قهرمانی سهجادوگر به هری امتياز کامل را دادهبود و بسياری ديگر.البته هری حاضرشدن پرسی در جلسهی دادرسی خودش و رفتار او در آنجا را فراموش نکردهبود...نامهای که پرسی برای رون نوشته و او را از دوستی با هری منع کرده بود را بهخوبی بهياد داشت...ولی اين را هم قبولداشت که هرکس در زندگی مرتکب اشتباه میشود و از آنگذشته،پرسی از رفتارخود پشيمانشده و عذر خواهی کردهبود.اکنون گويي پـرسی هيچکدام از آن خطاهـا را انجام نداده بود. هری هيچ کينهای از او بهدل نداشت و حالا که او مردهبود مانند همهی کسانی که در آنجا بودند و برای پرسی میگريستند ناراحت بود.
رون هم کنار هری نشست.چند ثانيه هردو ساکت بودند و بعد رون با صدايي آهسته و گرفته شروع بهصحبت کرد:
- هيچوقت فکر نمیکردم پرسی اينجوری...
او آب گلويش را قورت داد،مثل اينکه میخواست از ترکيدن بغزش خودداری کند و به صحبتش ادامه داد:
- اون هميشه يهجورايي ضدحال بود اما من هميشه دوسش داشتم و فکرشرو هم نمیکردم به اين زودی...
کاملاً معلوم بود که رون توانايي بهزبان آوردن کلمهی "مردن" را ندارد.او دوباره آب گلويش را قورت داد و گفت:
- تازه عذرخواهی کردهبود و میخواست برگرده...
رون ديگر نتوانست خودداری کند سرش را زير انداخت و قطرههای اشک از گونهاش سرازير شد.هری برای اينکه همدردیاش با او را نشاندهد سرش را تکانداد و گفت:
- آره،واقعاً وحشتناکه...
هرميون و جينی از يکديگر جدا شدند،جينی بهطرف مادرش رفت و هرميون به طرف رون و هری آمد.رون همانطور که سرش را زير انداختهبود،گفت:
- اگه اومدهبود...اگه برای عروسی اومدهبود،اين بلا سرش نمیاومد...
هرميون که چشمها و دماغش سرخ شدهبود گفت:
- از کجا میدونی که نمیخواسته بياد؟احتمالاً اين حمله چند ساعت پيش اتفاق افتاده...شايد میخواسته بياد.
رون آهسته گفت:
- شايد...
چند دقيقهای همه نشستند و هيچ نگفتند.در اين ميان تنها صدايي که بهگوش میرسيد صدای جينی،تانکس،آقای ويزلی و چارلی بود.آنها درحالیکه خودشان هم ناراحت بودند و اشک میريختند سعی میکردند به خانم ويزلی دلداری بدهند که بهنظر میرسيد هيچکدام از آنحرفها را نمیفهمد.درواقع خانم ويزلی شباهت زيادی به جاسپر پيدا کردهبود،دهانش نيمهباز و صورتش عاری از هرگونه احساس بود.او نه گريه میکرد و نه چيزی میگفت.
بالاخره همه بلندشدند و به طرف داخل خانه رفتند.چارلی و بيل زير بغل خانم ويزلی را گرفتهبودند،تلاش آنها برای بهتر کردن حال خانم ويزلی با شکست روبهرو شدهبود.دراينميان يکی از آن مواقعِنادری که جاسپر میدانست کجاست و همهچيز را بهياد میآورد پيش آمد.او ناگهان از حرکت بهکمک خاله موريل ايستاد و با سرزندگی گفت:
- اين عروس و دامادهای خوشبخت کجا هستند که من بهشون تبريــک...
بامشاهدهی کسانیکه سرها را زير انداخته و اشک میريختند صدای جاسپر به خاموشی گراييد و سرش را زير انداخت.
بهخاطر اينکه خانهی ويزلیها کوچک و کمجا بود اتاق رون را خالی کردهبودند و پنج کيسهی خواب برای هری،رون،فرد،جرج و چارلی در آنجا کنار هم چيده بودند تا مهمانها اتاقهای جداگانهای داشتهباشند.هری ابتدا میخواست به رون شببخير بگويد اما بعد فکرکرد دراين شرايط کار احمقانهای است،بنابراين عينکش را برداشت و بهدرون کيسهی خوابش خزيد.
آنروزِ آرامِ طلايي که قرار بود درکنار رون و هرميون بهشادی بگذراند تبديل به يکی از بدترين روزهای عمرش شدهبود.
من و Alessandro با هم اين داستانو نوشتيم،در واقع فکر اينکه خودمون يه داستان بنويسيم از Alessandro بوده و من دارم جون میکَنَم و مينويسم،اونم بعضی وقتها يه کمکايی ميکنه(به اصطلاح خودم و خودش جرقه ميزنه).