فصل دوازدهم: نیروی شوم
"می خوام جاودانه ساز رو نابود کنم"
"هری تو مطمینی..؟"هرمیون با لحنی نگران این را پرسید.
"آره."هری به نظر مصمم می رسید.نمی توانست حالا که جاودانه ساز را به دست آورده بیش از این معطل کند./با نابود کردن جادوی شوم درون قاب آویز یک قدم به نابودی ولدمورت نزدیک تر شده ام./این فکر تمام مغز هری را اشغال کرده بود.
"جینی لطفاً برو بالا."
"هری نه."
"جینی تو قول دادی..."هری با بی صبری این را گفت.
"اما..."
"جینی به من نگاه کن"جینی نگاهش را به آن چشمان سبز رنگ زیبا پیوند داد...هردو نگاهشان در هم قفل شد...هری نمی توانست این ریسک را بپذیرد...جینی باید می فهمید...واو فهمید.نگاهش را از اسارت آن چشمان گیرا آزاد کرد و به سمت طبقه ی بالا حرکت کرد...
هری قاب آویز را از جیبش بیرون کشید و با احتیاط آن را روی میز گذاشت.به رون و هرمیون اشاره کرد که فاصله را حفظ کنند...چوبش را به سمت آن گرفت و اولین ورد را به خاطر آورد...
" اسپیریتا ایپندیا"
اشعه ای سبز رنگ از چوبش خارج شد و به قاب آویز برخورد کرد...لحظاتی گذشت ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.هری ابرویش را بالا برد و رو به هرمیون گفت"مطمینی اون نویسنده یه شیاد نبوده؟!"
هرمیون فوراً پاسخ داد"نه اون یکی از بزرگترین نویسنده هایی که من می شناسم."
"مثل لاکهارت؟"هری این را با کنایه اضافه کرد ولی در حقیقت تمام حواسش روی جاودانه ساز متمرکز بود.سعی می کرد جملاتی را که سال پیش دامبلدور به او گفته بود به خاطر بیاورد.../فقط می تونم بگم که باید از این معجون بنوشم/ناگهان چیزی به فکر هری خطور کرد.به سمت قاب آویز رفت و آن را برداشت.هرمیون که تا آن لحظه حرفی نزده بود تا تمرکز هری را بهم نزند با صدای بلندی اعتراض کرد"هری فکر می کنی چی کار داری می کنی؟"
"باید این قاب آویز رو به گردنم بندازم.این تنها راهیه که به فکرم می رسه."
هرمیون وحشت زده گفت" نه!"اما دیر شده بود.هری آن را به گردن آویخت.ناگهان هجوم سرما را در وجودش احساس کرد...خاطرات از ذهنش دور می شدند...و هرلحظه خود را بیشتر فراموش می کرد...صدایی در اطرافش به آرامی گفت"هری؟"
به آرامی اطراف را نگریست...در هال خانه ای ایستاده بود.کمی دورتر از او دختری جوان و ترسیده در آغوش پسری خود را پنهان کرده بود...چقدر آن دو آشنا به نظر می رسیدند...صدایی در ذهنش فریاد زد" نه...اون یه خون لجنیه کثیفه" آره...اون یه خون لجنی عوضی بود و اون پسرک ...یه احمق...نگاهش با نگاه دختر جوان تلا قی کرد...احساس می کرد خشم در وجودش زبانه می کشد...باید او را می کشت...باید می کشت...با حرکتی ناگهانی دستش را به چوبش برد"آواداکداورا"دخترک جیغ بلندی کشید و پسر مو قرمز خود را همراه با او به زمین پرتاب کرد...طلسم به دیوار برخورد کرد و کاملاً آن را سیاه نمود...هری خشمگین از فرار آن دو موجود حقیر به سمت آنان قدم برداشت...پسر چوبش را به سمت او گرفت و فریاد زد"اکسپلیارموس"و همراه با دخترک به پشت مبلی پناه برد.هری به آسانی طلسم را دفع کرد چوبش را به سمت مبل گرفت و فریاد زد"سکتوم سمپرا"
مبل به گوشه ای پرتاب شد و پارگی های بزرگی بر روی آن ایجاد شد...هری پوزخندی زد و چوبش را به سمت پسر گرفت"کروسیو"طلسم به او برخورد کرد ... به شدت شروع به لرزیدن کرد و فریاد زد...هری از شکنجه ی او احساسی عالی داشت...وصف ناپذیر...
"هی ...تو"
هری به سمت صدا برگشت دختری با موهای قرمز و چشمانی آتشین در بالای پله ها ایستاده بود...دخترک به محض اینکه هری به سمت او برگشت طلسمی را به سمت او فرستاد" اسپیریتا ایپندیا"
طلسم به هری برخورد کرد و او را به زمین انداخت...احساس می کرد نیرویش به شدت تحلیل می رود...
دخترک دوباره فریاد زد"استاکیلا هورکراکس"
طلسم دوم با شدت بیشتری به هری برخورد کرد و او را به عقب پرتاب کرد...هجوم خاطرات را به ذهنش احساس می کرد...آن خانه...رون..هرمیون..جینی...زخمش به شدت می سوخت...جایی را نمی دید...صدای آپارات چندین نفر به گوش رسید...دیگر طاقت نیاورد و از هوش رفت...
چشمانش را به آرامی باز کرد...سرش گیج می رفت...به اطراف نگاهی انداخت...روی یک تخت سنگی در اتاقی خوابیده بود.رون و هرمیون در گوشه ای از اتاق نشسته بودند...هرمیون هنوز در آغوش رون گریه می کرد وجینی در کنار او بود.ناگهان متوجه هشیاری هری شد و گفت"هری...حالت خوبه؟"
هری سری تکان داد و به جینی نگریست...آنجا کجا بود؟
"چه اتفاقی افتاد؟"
جینی به آرامی زمزمه کرد"تو به ما حمله کردی و ..."
هری ناگهان چیزهایی را به خاطر آورد ...حمله ی او به آن خون ل.... هرمیون و...رون...
وحشت زده گفت" نه!" و سعی کرد بلند شود.احساس کرد به تخت زنجیر شده است...
جینی نا آرام گفت"آروم باش هری.مأمورا بعد از طلسم شکنجه ی تو روی رون ریختن اونجا... ما توی محاکمه کمکت می کنیم...می تونیم شهادت بدیم..."
هری با تمام وجود احساس بدبختی می کرد...