فصل ششم: پر ققنوس
هری صبح که بلند شد، ماری را با صبحانه بالای سرش دید. اما با خود مسلم دانست که او از همدردی و ترحم برایش صبحانه آورده است. وگرنه هیچ کس به یک آدم بیپول و نزار و تیره بخت دل نمی بست.
اما این موضوع زود از باد هری رفت. یاد خواب دیشبش افتاد. عمو ورنون او را با شلاق میزد و می گفت:
_چرا نیومدی تشییع جنازه ی خالت؟
ولی بعد از پنج دقیقه او را ول کرد و رون و سیریوس و مالفوی را دید که روی صورتش آب می پاشیدند. آنگاه او با بارانی سبزی که به مدت سه ماه به عنوان کارآگاه خصوصی به تن داشت، وارد رینگ بوکس می شد و با ولدمورت می جنگید.
خواست بلند شود اما احساس کرد نمی تواند. ناتوان بر بستر افتاد.
ماری دستش را روی پیشانی او گذاشت و گفت:
_از دیشب تب داری. به پدر گفتم بره از روستای موگلا دکتر اونارو بیاره. گفت یک خفته باید استراحت کنی.
اما هری احساس کرد که وقتی که ماری دست بر پیشانیش گذاشت، تبش به چهل درجه رسید. یاد جینی افتاد که به خاطر رفتار زمختش او را ترک گفته بود. دیگر به او اهمیتی نمی داد.
مالفوی و رون هم آمدند. رون گفت:
_بهتی؟
هری جواب داد:
_چی شد؟
_مالفوی گفت:
_داشستی گریه می کردی که یک دفعه تشنج گرفتت. اگه ماری کاری نمیکرد الان مرده بودی. راستی یک هدیه دوست من.
با اینکه کلمه ی "دوست من" مالفوی برای او هدیه ای گرانبها بود، اما پرسیدک
_چیه؟
مالفوی چوبدستی پر ققنوسش را به طرف او گرفت.
_بیا. دیشب با طلسم جمع آوری کشوندمش اینجا. فکر کنم تو خونت بوده باشه.
هری چوب را گرفت، اما بی حال تر شد.پیرمردی را دید که دارد به انگلیسی حرف میزند، اما نشنید که چه می گوید. به نظر پدر ماری بود.
چشمانش را بست و چند لحظه بعد گشود. شب شده بود. ماری روی مبلی نشسه بود. هری پرسید:
_چقدره خوابم؟
_اهمیتی نداره. هرچی بیشتر بهتر. پدرم یه جغد برای وزارت فرستاده. برای شما و من یه جارو میفرستن. که بریم صحرا.
_شما؟
_آره. منم میام برای خدمت.
_پدرتون حاضره؟
_البته.
_اما من نه.
_فرقی نداره.
و رویش را برگرداند. چوبدستیش را در دستش احساس کرد. آن را امتحان کرد و گفت:
_لوموس.
چوبدستی رون شد. آنرا خاموش کرد و دوباره به خواب سیاهش فرو رفت.
حتما این چوب دستی برای مرگ ولدمورت بود. ناگهان نقمه ی ققنوس دامبلدور، فاوکس را در گوشش احساس کرد... و امیدی به تیرگی.
هری صبح که بلند شد، ماری را با صبحانه بالای سرش دید. اما با خود مسلم دانست که او از همدردی و ترحم برایش صبحانه آورده است. وگرنه هیچ کس به یک آدم بیپول و نزار و تیره بخت دل نمی بست.
اما این موضوع زود از باد هری رفت. یاد خواب دیشبش افتاد. عمو ورنون او را با شلاق میزد و می گفت:
_چرا نیومدی تشییع جنازه ی خالت؟
ولی بعد از پنج دقیقه او را ول کرد و رون و سیریوس و مالفوی را دید که روی صورتش آب می پاشیدند. آنگاه او با بارانی سبزی که به مدت سه ماه به عنوان کارآگاه خصوصی به تن داشت، وارد رینگ بوکس می شد و با ولدمورت می جنگید.
خواست بلند شود اما احساس کرد نمی تواند. ناتوان بر بستر افتاد.
ماری دستش را روی پیشانی او گذاشت و گفت:
_از دیشب تب داری. به پدر گفتم بره از روستای موگلا دکتر اونارو بیاره. گفت یک خفته باید استراحت کنی.
اما هری احساس کرد که وقتی که ماری دست بر پیشانیش گذاشت، تبش به چهل درجه رسید. یاد جینی افتاد که به خاطر رفتار زمختش او را ترک گفته بود. دیگر به او اهمیتی نمی داد.
مالفوی و رون هم آمدند. رون گفت:
_بهتی؟
هری جواب داد:
_چی شد؟
_مالفوی گفت:
_داشستی گریه می کردی که یک دفعه تشنج گرفتت. اگه ماری کاری نمیکرد الان مرده بودی. راستی یک هدیه دوست من.
با اینکه کلمه ی "دوست من" مالفوی برای او هدیه ای گرانبها بود، اما پرسیدک
_چیه؟
مالفوی چوبدستی پر ققنوسش را به طرف او گرفت.
_بیا. دیشب با طلسم جمع آوری کشوندمش اینجا. فکر کنم تو خونت بوده باشه.
هری چوب را گرفت، اما بی حال تر شد.پیرمردی را دید که دارد به انگلیسی حرف میزند، اما نشنید که چه می گوید. به نظر پدر ماری بود.
چشمانش را بست و چند لحظه بعد گشود. شب شده بود. ماری روی مبلی نشسه بود. هری پرسید:
_چقدره خوابم؟
_اهمیتی نداره. هرچی بیشتر بهتر. پدرم یه جغد برای وزارت فرستاده. برای شما و من یه جارو میفرستن. که بریم صحرا.
_شما؟
_آره. منم میام برای خدمت.
_پدرتون حاضره؟
_البته.
_اما من نه.
_فرقی نداره.
و رویش را برگرداند. چوبدستیش را در دستش احساس کرد. آن را امتحان کرد و گفت:
_لوموس.
چوبدستی رون شد. آنرا خاموش کرد و دوباره به خواب سیاهش فرو رفت.
حتما این چوب دستی برای مرگ ولدمورت بود. ناگهان نقمه ی ققنوس دامبلدور، فاوکس را در گوشش احساس کرد... و امیدی به تیرگی.