هري پاتر و جدال مرگ خواران فصل 2:
(خودم مي تونم خيلي خيلي بد نوشتم پس خودتان منو ببخشيد.)
چشمانش را باز كرد كمي تاري ديد دوباره پلك زد صورتي را بالاي سرش ديد لوپين را ديد!
كمي اطرافش را نگاه كرد و ديد كه در بيمارستان است .
لوپين گفت : اوه هري خوشحالم كه به هوش اومدي. حالت خوبه ؟
هري : بله. اما اينجا چه خبره مرگ خوارها چه شدند من اينجا چه كار مي كنم؟
_نگران نباش هري تو زخمي شدي و ما تو رو آورديم اينجا مرگ خوارها هم فرار كردن اما بعضي هاشونو هم گرفتيم اما بيشترشون فرار كردند. هري قبل از هر چي بايد از تو تشكر كنم اگر تو نبودي ممكن بود من بميرم .
هري به او نگاه كرد ولوپين به او لبخند زد.سپس گفت بسيار خوب هري درمان گرها گفتند تو مي توني مرخص بشي ما الان از اينجا راه ميافتيم وميريم.
_كجا مي ريم خونه ي رون؟
_نه ميريم مركز فرماندهي محفل فعلا امن ترين جاي ممكنه اونجاست رون با خوانواده اش اونجان منتظر تو هستند.
_اما........
هري آخرين باري را كه آنجا بود را به خوبي به ياد داشت و پس از مرگ سيريوس ديگر نمي توانست به آنجا برود.
لوپين كه كويا متوجه شد گفت : متاسفم هري مي دونم برات خيلي سخته كه اونجا برگردي اما ما چاره ي ديگه ايي نداريم امن ترن جاي ممكنه اونجاست.
هري كه مي ديد چاره ي ديگري ندارد گفت بسيار خوب.
و بلند شد و لباسش را با كمك لوپين پوشيد دستش هنوز درد مي كرد و در سرش احساس سنگيني مي كرد در حالي كه داشت لباسش را مي پوشيد گفت : چه جوري مي ريم اونجا .
لوپين : با پودر فلور نمي تونيم بريم چون ممكنه شبكه پرواز تحت كنترل باشه بنابراين با مترو مي ريم اونجا تانكس بيرون منتظر ماست .
هري لباسش را پوشيد و با لوپين بيرون رفت و همينكه از در بيرون رفت ديد كه تانكس خودش را به او رساند و او را در آغوش گرفت و گفت : هري ازت خيلي مچكرم اگه تو نبودي الان ريموس مرده بود ومن نمي دونستم بايد ........
هري شوكه شده بود و نمي دانست كه چي بگه.
لوپين: بسيار خوب تانكس بهتره زودتر بريم تا تارك نشده.
تانكس او را رها كرد و هري به دنبال آنها رفت و ديگر كسي چيزي نگفت تا به خونه ي شماره 12 گريمولد رسيدند لوپين در را با چوبدستي اش در را ازز كرد و آنها وارد شدند . هري به دنبال لوپين وارد آشپزخانه شد و همين كه وارد شد يك لحظه موجي از موهاي قرمز را در برابرش ديد و جيني را در آغوش خود يافت كه داشت گريه مي كرد و مي گفت : اوه هري اگر بلايي سر تو مي آمد من نمي دونستم بايد بي توچي كار كنم؟
هري : حالا كه چيزي نشده چرا گريه مي كني ؟ مي بيني كه من حالم خوبه تو رو خدا ديگه بسه جيني .
جيني دست گريه كشيدن بر داشت ولي هنوز داشت هق هق مي كرد .
هري رون و هرميون را را ديد كه كنار هم ايستاده اند و فقط دارند لبخند مي زنند خانم ويزلي داشت اشكهايش را پاك مي كرد و گفت : هري لوپين به ما گفت تو چه شجاعتي به خرج دادي و اونو نجات دادي .
هري كه قرمز شده بود آرام گفت: من كه كاري نكردم.
لوپين گفت : بسيار خوب ديگه الان كه حال هري خوبه بهتره امشب جشن بگيريم .
_اوه بله بهتره امشب جشن بگيريم من شام و آماده مي كنم . و خانم ويزلي مشغول آشپزي شد .و تانكس هم به كمك او رفت.
لوپين : مالي من بايد برم چند تا كار دارم كه بايد اجام بدم سعي مي كنم براي شام خودمو برسونم .و با عجله رفت.
هري و جيني با رون و هرميون پشت ميز نشتند .
هري گفت : شما ها اين مدت چي كار مي كرديد؟
هرميون : من كه تازه اومدم اينجا ديروز تازه اينجا اومدم.
رون : خودت كه بهتر مي دوني.
_تو چي جيني ؟
جيني هم شانه هايش را بالا انداخت.
_رون تو بعد از اينكه از من جدا شدي چي كار كردي؟
_هيچي همانطور كه تو گفتي زود اومدم اينجا وقتي كه رسيدم ديدم كه لوپين و بقيه خودشان با خبر شدند و داشتند زود مي اومدند پيش تو.
هرميون : اونا اصلا براي چي اومدند پيش تو چرا قبلا نيامده بودند ؟
_نمي دونم شايد براي مرگ دامبلدور يا اينكه چون تولدم بوده!
هر سه آنها با تعجب به او نگاه كردند .
هري كه چهره آنها را ديد گفت : مگه نمي دونيد كه دامبلدور گفت تا وقتي كه 17 سالم نشده ولدمورت نمي تونه به من صدمه بزنه اونا هم به محض اينكه ساعت از نيمه شب گذشت اومدند دنبال من.
جيني : حالا چي كار مي خواي بكني هري ؟ ميخواهي اينجا بموني؟
_نمي دونم. د ر موردش فكر نكردم.
_راستي رون عروسي بيل و فلور كيه؟
_هتته ديگه س.
_عاليه.
بقيه وقت را مشغول صحبت درباره ي عروسي بيل و فلور صحبت كردند و كارها يي را كه قرار بود خانم ويزلي براي عروسي آنها انجام بدهد .در حال صحبت بودند كه آقاي ويزلي همراه مودي ,كينگزلي از راه رسيدند .
خانم ويزلي هم با اومدن آنها ميز شام را آماده كرد و همگي مشغول شدند كه بعد مدتي لوپين آمد و از بابت دير آمدنش از آنها معذرت خواهي كرد و كنار تانكس نشست و مشغول شد.
هري ديگر احساس خواب آلودگي مي كرد و مي خواست برود كه بخوابد و بلند شد و همراه رون هرميون وجيني هم به همراه اوبهطبقه بالا رفتند . جيني به هري شب بخير گفت و از آنها جدا شد .هري ,رون و هرميون داخل اتاق شدند .
هرميون : هري حالا چي كار مخواي بكني؟ فكر جاودانه سازها رو كردي؟ فكر اين و كردي مي خواهي از كجا شروع كني؟
هري:هنوز نه ولي اول از همه مي خوام برم دره ي گودريك و سر خاك والدين ام.
_هري ما هم با تو مي يام.
_نه. من تنها مي خوام برم و هيچكس نمي خوام با من بياد .من بايد تنها انجام بدمش.
رون و هرميون به او نگاه كردند ولي چيزي نگفتند. هرميون هم بعد از مدتي به آنها شب بخير گفت و رفت.
هري هم به رختخواب رفت ولي فكرش خيلي مشغول بود او بايد لرد ولدمورت را نابود مي كرد ولي چگونه؟ و با همين فكر به خواب رفت.
منتظر انتقادات و پيشنهادات هستم.(ادامه داستان مشروط به استقبال و نظرات است پس لطفا نظرات خود را بفرستيد)