فصل پنجم : مهمانی بدون فرزند بزرگ
خانم ویزلی صبح خیلی زود بیدار باش داده بود . تا برای شام شب تدارک ببینند . هیچ کس نبود بهش بگوید آخه زنه حسابی تا شب کلی وقت هست حالا واسه چی همرو زابراه میکنی . هیچ کس از این که زود بیدار شده بود خوشحال نبود . سریعاً همه صبحانه را خوردند . بعد از یکی دو ساعت رون و هری تا می توانستند توی دلشان به خانم جیسون دری وری می گفتند . چون بخاطر آمدن آن خانومه یِ ..... خانم ویزلی آنها را کلی کار مجبور به کرده بود.
هری که در حال سابیدن زمین بود گفت : حالا این زنیکه مگه کیه مامانت داره خودش رو براش می کشه .
رون : نمیدونم فقط می دونم قدیم رفیق فاو ننم بوده .
خانم ویزلی بلند فریاد زد : بچه ها کار تعطیل . بریددستاتون رو بشورید بیایند غذا بخورین . هری انگار دنیا را بهش داده بودند . سریعاً به سمت شیر آب حمله ور شد تا زود تر از بقیه دستانش را بشوید . اما کور خونده بود . زود تر از او جینی و هرمیون به شیر رسیده بودند. حالا مگه شستن دستشون تموم می شد . بالاخره دستهایش را شست و رفت سر میز نشست . بچه ها سریعاً غذارا خوردند و رفتند تا کمی استراحت کنند .
هری تا روی کاناپه نشست خوابش برد .
" هی هری پاشو چقدر می خوابی الان مهمونا میان "
هری چشمانش را باز کرد و عینکش را که مثل برج پیزا رو صورتش کج شده بود درست کرد .
هری خمیازه ای کشید : چی الان مهمونا میان .
رون قیافه اش را کجه کوله کرد و گفت : بله . خوب از زیر کارا در رفتیا . مامان گفت بهت گیر ندیم بزاریم بخوابی . اگه می دونستم اینجوریه منم خودم رو می زدم به خواب . حالا پاشو سر وصورتت رو بشور الاناست که مهمونا بیان . از زیر زبون مامان کشیدم دو تا بچه دارن یکیشون یه پسره همسن خودمونه .
هری بلند شد و کش و قوسی به خودش داد و بلند شد . تلو تلو کنان به سمت توالت (زیادی با کلاسو مؤدبونست مگه نه همون دست به آب بهتره ) رفت تا صورتش را بشورد تا خواب از سرش بپرد .
هرچه می گذشت ساعت به موقع رسیدن آنها نزدیک تر می شد . آقای ویزلی آن روز زودتر از بقیه روزها به خانه برگشته بود .
تق تق
این صدای در بود . خانم ویزلی بدو بدو به سمت در رفت ودر را باز کرد . ابتدا خانم جیسون وارد شد و با خانم ویزلی روبوسی کرد . سپس مردی چهارشونه با قدی حوالی 175 و کتی از چرم اژدها وارد شد او با همه سلام علیک کرد و سپس رفت در بغل آقای ویزلی . بعد از آنها یک پسر بچه 7 ، 8 ساله وارد شد . خانم ویزلی بیرون را نگاه کرد تا ببیند که عضو چهارم خانواده کجاست . شوهر خانم جیسون گفت : پسرم نیومده .
خانم ویزلی : اِ واسه چی . بچه ها منتظرش بودند .
شوهر خانم جیسون : کار داشت نتونست بیاد .
هری در گوش رون گفت : پسره رو نگاه کن . واسه ما طاقچه بالا میگذاره . کار داره انگار داره تو وزارت خونه دنبال ولدومورت می گرده . (هری باحالت تمسخر این جمله را گفت )
آقای ویزلی : حالا این حرفا را بگذارید کنار بیایید بشینید ببینم چه خبرا شده . آقا چنگیز بیا اینجا بشین ببینم این چند ساله چه خبرا بوده .
پس اسم شوهر خانم جیسون چنگیز بود . آقای ویزلی و چنگیز آقا رفتند روی کاناپه نشستند . جینی و هرمیون بچه کوچک خانواده را پیش خود بردند و شروع کردند صحبت با او شدند . البته بعد از چند دقیقه دستگیرشان شد که پسره زیاد انگلیسی حالیش نیست و باید بیشتر با زبان ایما و اشاره با هم حرف بزنند . رون و هری که دیدن این وسط بی کلاه ماندند رفتند پیش آقای ویزلی و آقا چنگیز .
آقای ویزلی : راستی اسم پسر بزرگت چی بود .
چنگیز آقا : اسکندر
آقای ویزلی : آهان الان یادم اومد الکساندر . حالا اسمش رو واسه چی گذاشتین الکس . (آقای ویزلی در هر مرتبه داشت از سر وته اسمه پسره می زد . )
چنگیز آقا : حالا واسه چی می خوای بدونی ؟
آقای ویزلی : همینجوری .
چنگیز آقا : موقع اسم گذاری با آنابلا مشکل داشتیم . خواستیم نه سیخ بسوزه نه کباب . گفتیم یه اسمی بزاریم که تو تو هر دو کشور باشه گفتیم اسمش رو بگزاریم الکساندر .
آن دو کلی با هم حرف زدند . آقای ویزلی از او پرسید برای چه دوباره به انگلیس برگشته . و او هم گفت واسه یه ماموریت اومدیم انگلیس . آقای ویزلی درباره ماموریت سؤال کرد ولی آقا چنگیز از گفتن درباره مأموریت امتنا کرد . آقای ویزلی هم دیگر پافشاری نکرد . معلوم شد که پسر آنها نیز امسال قرار است به هاگوارتز بیاید . چنگیز آقا می گفت کلی با خانم مک گونال صحبت کرده تا راضی شود الکس رادر مدرسه ثبت نام کند .
کلی حرف های دیگر ردوبدل شد و معلوم شد که آقای ویزلی اون موقع ها زیادی پاستوریزه و بچه مثبت بوده و چنگیز آقا هم از اونایی بوده که تنش بدجور میخاریده وسرش برای شر درست کردن بدجور درد می کرده .