فصل پنجم:قدرت جديد
فرشيد با ترس نگاهي به پشت سرش انداخت و تمام وجودش از ترس يخ زد.
كسي كه جلوي او ايستاده يك اسكلت بود كه زره اي نقره اي تنش بود شمشيري
از جنس طلا به دست داشت و چند سانتي متر بالاتر از زمين در هوا معلق بود.
اسكلت آرام حركت ميكرد و به سمت آن ها ميامد بعد با صداي بلندي گفت:آماده ي مرگ باشيد متجاوزين .
بعد ناگهان جلوي فرشيد ظاهر شد و شمشيرش را بالا برد فرشيد قدرت حركت نداشت
فقط توانست چشامنش را ببندد كه حركت شمير را نبيند بعد از چند لحظه چشمانش را ياز كرد. چرا شمشير به او برخورد نكرده بود كه ناگهان چشمش به شايان افتاد كه يك دستش قطع شده و روي زمين افتاده بود، ظاهراً قبل از اينكه شمشير به فرشيد برخورد كند شايان خود را جلوي او انداخته بود.
شايان از درد به خود ميپيچيد و اسكلت به او خيره شده بود.
- دو هزار سال بود كه چنين چيزي نديده بودم فدا كردن جان براي نجات يك دوست
از وقتي اينجا اسيرم هر كسي اينجا اومده براي نجات خودش دوستش را فدا ميكرد
اما مثل اينكه شما فرق ميكنيد شايد ارزشه شو داشته باشه به توضيحات شما گوش بدم كه چرا اينجا آمده ايد.
اسكلت اين را گفت و دست قطع شده ي شايان را برداشت در آن دميد دست ناپديد شد
و سر جايش ظاهر شد.
شايان با تعجب به دستش خيره شد بعد بلند شد و صاف ايستاد.
- خب، چرا به اينجا اومديد؟
نويد صدايش را صاف كرد و با صدايي كه اميدوار بود شجاعانه باشد گفت:ما نميدونستيم اين مقبره مال شماست فكر ميكرديم مال اجداد اين دوستمون باشه.
بعد به فرشيد اشاره كرد.
اسكلت به سمت فرشيد آمد.
- پس اين جور فكرميكرديد.
بعد دست فرشيد را گرفت و آستينش را كنار زد نشاني در ساعد فرشيد خود نمايي ميكرد.فرشيد با تعجب به آن خيره شد تا به حال اين نشانه را روي ساعدش نديده بود.
روي ساعد او عكس دو موجود خود نمايي ميكرد كه فرشيد نميدانست آن ها چي هستند.
اسكلت فريادي كشيد كه به نظر ميرسيد از خوشحالي باشد بعد فرشيد را در آغوش كشيد.
- دو هزار سال بود كه منظرت بودم نوه ي عزيزم.
سه پسري كه پشت سر آن ها ايستاده بودند با دهان باز به آن دو خيره شده بودند.
اما فرشيد تعجب نكرده بود ميدانست اين اسكلت جد اوست ولي نميدانست اين را از كجا فهميده.
اسكلت از فرشيد جدا شد و كمي عقبتر رفت.
- داشتم از اومدنت نا اميد مي شدم.
بعد به طرف سه پسر ديگر برگشت:از اينكه نوه ام را به اينجا آورديد متشكرم.
نويد كه به نظر گيج ميرسيد گفت:صبر كن ببينم ،يعني شما ميخوايد ما باور كنيم كه شما جد فرشيد هستيد.
شايان كه به نظر ميرسيد حرفه اسكلت را باور كرده است با خنده گفت:معلومه كه هست،به قيا فه هاشون نگاه كن خيلي شبيه همن مثل سيبي كه از وسط لهش كرده باشند.
اسكلت نگاهي به شايان انداخت كه باعث شد خنده روي لبش خشك شود شايان با مِن مِن گفت:البته منظور از قسمت له شدش فرشيد بود.
- من كي بايد قدرتو تحويل بگيرم پدر بزرگ.
صداي فرشيد بود ولي لحنش به طور كلي عوض شده بود.
- همين الان من ديگه براي آزادي خيلي بيتاب شده ام ،من نميتونم طرز استفاده از قدرتو يادت بدم براي اين كار ميتوني بري پيش دامبلدور ،حتم دارم ميشناسيش ،اون بهت ياد ميده كه چي كار كني حالا دستتو بيار جلو.
فرشيد دستش را جلو برد. اسكلت دست او ا گرفت و شروع كرد به خواندن ورد كرد.
فرشيد هجوم قدرت را به درون بدنش حس كرد احساس ميكرد الان ميتواند هر كاري كه اراده بكند انجام دهد.
بعد از حدود پنج دقيقه اسكلت دست او را رها كرد فرشيد نگاهي به ساعدش انداخت علامت غيب شده بود بعد به پدر بزرگش خيره شد كه كم كم داشت محو ميشد به نظر ميرسيد لبخند ميزند:اميدوارم تو در ماموريتت موفق بشي تا مثل من اسير مقبره نشوي.
- حتماً پدر بزرگ .
اسكلت سرش را بالا گرفت و گفت:من هم دارم ميام.
بعد كاملاً ناپديد شد.
فرشيد نگاهي به دوستانش انداخت او حالا همه چيز را ميدانست از گذشته ي خودش گرفته تا گذشته ي هر سه نفر آن ها فرشيد كمي متعجب شد ولي ديگر داشت به اين چيز ها عادت ميكرد.زندگي هيچ وقت قابل پيش بيني نيست.
- خب بچه ها راه بيفتيم.
شهروز با ترديد پرسيد :كجا؟؟
فرشيد بدون اينكه برگردد جواب داد:انگليستان.