بخش چهارم: خوابها تعبیر می شوند.
وارد شدیم. تا چشم کار میکرد تار عنکبوت بود. کتابها و شنل های مختلف در گوشه و کنار دیده می شدند. اتاقکی بود کوچک که گویی کف آن را با طلا کاشی کاری کرده باشند. کف اتاقک پر بود با سکه های طلا. نگاه جیمز با نگاه کسانی که تاکنون متوجه شده بودند پدرشان جادوگر است متفاوت بود. گویی همه چیز را میدانست و فقط و فقط منتظر بود از زبان من بشنود. حتما او هم وقتی در خطر بوده کارهای عجیب و غریب انجام داده است. همه جا را با عکس هایی مشابه از دخترکی مو قرمز پر کرده بودند. شاید هم کرده بودم اما چیزی که عجیب است هیچ چیز به یاد نمی آوردم. لحظات به تندی افتادن یک دانه برف از بی نهایت به زمین می گذشتند. گویی قرار بود عمر من طولانی شود. احساس میکردم همه چیز را به یاد می آورم. اکنون احساس می کردم که آن 5 سال گم شده و آوارگی ها طی شده همه و همه در وجود من تجلی پیدا می کنند. در همه بدنم در تک تک سلول های بدنم نیرویی عجیب برای فریاد کشیدن احساس میکردم. وقتی خوب همه جا را تماشا کردیم چیزی توجه جیمز را به خود جلب کرد. او هم به اندازه من کنجکاو بود. چون ابتدا سراغ شنل نامرئی رفت و آن را به تن کرد و بعد به سمت چیزی حرکت کرد که پشت کمد پنهان شده بود اما از خود نور نقره ای رنگ ساتع می کرد. من آن را به یاد دارم. ارث و میراث دامبلدور کبیر است که بر جای مانده. هنوز کامل نفهمیده بودم که کجا هستم و چه میکنم که ناگهان دیوار روبرویم روشن شد و بعد چیزی مانند فیلم شروع به حرکت کرد. گویی در همان نزدیکی ها پروژکتور روشن کرده بودند اما من چیزی نمی دیدم. هر دو به آن خیره خیره نگاه میکردیم.
کوچه های خراب. دور تا دور دیوارهای خراب و نابود شده که نشان از فنای بشر میداد. همه چیز رنگ مرگ گرفته بود. حتی موجودات زنده. حتی گربه ای که روی دیوار نشسته بود هم رنگ مرگ را به خود گرفته بود. رنگ همه جا را فرا گرفت. حتی زیر پایم را. و آنجا بود که متوجه شدم این نه پروژکتور است و نه فیلم. دخترکی در چند متری بر زمین افتاده بود. و من در میان آن خرابه ها تنها ایستاده بودم. با چوبی در دست و شنلی بر پشت. اشک هایم را احساس می کردم که روی گونه هایم جاری شده بودند و مرا وادار می کردند که حرکت کنم:
برو... زود باش... اون نمرده. این دفعه میتونی... تو میتونی نجاتش بدی... بی عرضه اون بخاطر تو مرد....
نننننننننننننهههههههههههه....
نفس نفس میزدم و می دویدم. به جایی در نا کجا. گویی دخترک روی زمین بسته شده بود و من روی ریلی از نوع ریل های فروشگاه های موگلی می دویدم. هرچقدر که تلاش میکردم هرچقدر که سرعتم را بیشتر می کردم باز هم نمیشد.
زود باش. اون با تو فقط 1 متر فاصله داره. اگه تند تر نری اون میمیره...
نننننننننننننههههههههههه.....
اشک چشمم با آب دهان و بینی ام یکی شد و مزه شوری اشک را دهانم احساس کردم. تصویر تغییر کرد اما باز هم من باید می دویدم. باز هم دخترکی مو قرمز ولی این بار پسرکی 12 ساله با موهای سیاه. می دویدم. میدانستم چه خواهد شد. تام روی جسد بی جان او ایستاده بود و وحشیانه می خندید. رون انگشت تحقیر برویم گرفته بود. آلبوس سر تکان میداد. جیمز گریه میکرد. مادرم فریاد می زد... نه این بار مادرم نبود. همان دخترک مو قرمز بود...
صدایی وحشیانه گفت: برو کنار...
ناله ای کشید و گفت: هرگز... مگه اینکه از روی جسد من رد شی... خواهش میکنم. منو بکش. بذار اون بره... هری فرار کن... جیمز رو وردار و فرار کن...
همه چیز در هم ریخته بود. گویی بازیگران فیلم عوض شده بودند. پسرکی در آغوش من بود. گریه میکرد و نوایی دلخراش بیرون میداد. باز هم پایان این ماجرا را می شد حدس زد. پسرک را روی زمین گذاشتم. جینی روی زمین افتاده بود... فریاد زدم:
آواداکداورا...
برقی سبز و سرخ از انتهای چوب بیرون پرید. تام هم چوبش را به سمت من گرفت اما قبل از آنکه نفرینی به زبان بیاورد جینی از زمین بلند شد. برق سبز رنگ وارد سینه اش شد اما اخگر سرخ رنگ از آن عبور کرد... جینی با چشمانی پر از اشک رو به من کرده بود و در حالی که لبخند میزد گفت:
دوستت دارم هری.
و دیگر چیزی نفهمیدم. فریاد پشت فریاد و تنها چیزی که در آغوش من مانده بود جسدی بود که خود من آن را کشتم. و بعد جسد تام ریدل که اخگر سرخ رنگ آنرا تکه تکه کرده بود. فیلم تمام نشده بود. هنوز ادامه داشت. اما گویی سهم من از این تراژدی همین بود...
چهار دست و پا روی زمین افتاده بودم و فریاد میزدم:
من جینی رو کشتم... من... خداااااااااااااااا....
و باز هم هق هق گریه. اما قبل از آنکه اتفاق دیگری بیافتد و مرا تکه تکه تر کند بدنم را که اکنون به جسدی متحرک شباهت داشت به بیرون از خانه منتقل کردم. باز هم همان دو هیکل بیرون در ایستاده بودند. گویی انتظار مرا می کشیدند. می دانستند که چه خواهد شد. اما این بار قبل از اینکه به من حمله کنند من به آنها حمله کردم:
منو بکشین... بکشین و راحتم کنین... همه چیز تقصیر من بود...
و حقیقت نیز همین بود... همه چیز تقصیر من بود... اما آنها به جای اینکه به روی من چوب بکشند کلاه های شنل را برداشتند. یکی ازآنها موهای قهوه ای رنگ داشت و دیگری موهای سرخ. هر دو گریه می کردند. اما لبخند می زدند. بدون حتی لحظه ای درنگ به سویم حمله کردند و در حالی که فریاد می زدند مرا در آغوش کشیدند. اما من هنوز خودم را وجودی نحس میدانستم. هنوز هم اعتقاد به مرگ خویش داشتم. احساس میکردم چیزی هستم اضافه و پوچ و بی معنی. من فرزند خویش را بی مادر کرده بودم. من قتل عشق مرتکب شده بودم. من قاتل بودم.
رون از یک طرف و هرمیون از طرفی دیگر مرادر آغوش کشیده بودند. موهای رون را که به ظرز وحشتناکی دراز شده بودند گرفتم و چشمانم را به دو چشم آبی رنگش دوختم و فریاد زدم:
ولم کن بذار برم... مم... ممنن... من اونو کشتم... می فهمی؟.... می فهمی لعنتی؟...
وقتی رون را با هزار زور و زحمت از خودم جدا کرد تازه متوجه هرمیون شدم:
تو هم نمی فهمی؟... من اونو کشتم... من جینی رو کشتم...
حالت عجیبی پیدا کرده بودم... ترس و وحشت از یک طرف... هق هق گریه از یک طرف و از سویی دیگر لکنت زبان و آنفولانزا و آبریزش بینی و چشم... اما آبی که از چشمم بیرون می آمد از بیماری نبود. هنوز کامل متوجه موقعیت خودمان نشده بودیم که سایه ای ویران و از ان ویران تر چهره جیمز در میان در پیدا شد... گویی با پتک بر سرش کوبیده بودند...
اون چی بود بابا؟... اون دختر مادر من بود؟... اون پسر مو سیاه خیلی شبیه تو بود... اون کی بود؟...
داشت می خندید. دچار حالات هیستریک شده بود. خنده اش اکنون به جیغ شباهت پیدا کرده بود...
چقدر جالب... این فیلم شبیه کابوس های من بود... اون مرده زنش رو کشت... تازه خودش به درک پسرش رو هم بی مادر کرد... تو هم دیدی بابا؟... این دوستات هم باید این فیلم رو ببینن... کی این فیلم رو درست کرده؟... میخوام با کارگردانش آشنا بشم... اینطور که فهمیدم اسم مرده هری پاتره... هری پاتر... چقد جالب... فامیلی من هم پاتره... اسم پدر من هم هریه... از اون جالب تر اسم اون بچه تو فیلم هم اسم من بود... بابا واقعا جالب نیست؟... پدر من مادرمو کشته...
و اینجا بود که با فریادی دلخراش گریه را آغاز کرد و خنده را کنار گذاشت... احساس کردم با تمام وجود گریه می کند. احساس کردم احساس ندارم. همه وجودم فقط و فقط یک جمله شده بود: من جینی رو کشتم.
*****************
ببخشين دوستان عزيز. متاسفانه نتونستم اون طور که دلم ميخواد بنويسم. نميدونم چطوري اما انگار نتونستم اون حالت هري رو بسازم.