هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

گرداب فصل 7


هفته خیلی سختی رو گذروندم . داشتم میرفتم مدرسه که ماشین زدبه من منم که بقیشو نفهمیدم چون بیهوش شدم .ولی هرچی بود من رو یک هفته ای تو بیمارستان نگه داشت و معلومم نیست که کی میتونم از تختم بلند بشم . در اثر اون تصادف سرم میخوره به ماشین و خونریزی میکونه ولی خدارا شکر با کمک دکترا حالم بهتر شد و زنده موندم .ولی یه چیز جالب در مورد خودم فهمیدم که از گروه خونی من در سراسر جهان سه نفر بیشتر نیستن که یکیش من و یکیش نمیدونم کیه ولی یکی دیگرو میدونم کیه چون همون فرد جون منو نجات داد و به من خون داد اون یکی از همکلاسیام بود اسمش ایلیا است خیلی بچه خجالتیه ولی خیلی مهربونه .

خلاصه الان سه روزه که مرخص شدم و تو خونه هستم .پدر و مادرم از اون موقعی که تصادف کردم خیلی مهربون شدن و دایم میان پیشم و میگن کاری نداری چیزی نمیخوای و از این جور چیزها . به منم که حسابی خوش میگذره مدرسه نمیرم و فقط میشینم کتاب میخونم و یا فیلم میبینم یا اینکه سارا میاد خونمون و یک کلمه درس میخونیم و یک ساعت حرف میزنیم.اما امروز از اون روز هایی که تصمیم به کتاب خوندن دارم .

........................................................................................................

فصل هفتم امدن بهار

امروز اخرین امتحان کاردنیا و بقیه بود که باعث شده بود همه یه جور خوشحال باشن به خصوص این که وضع هوا نشان میداد بهار نزدیک است (برف ها ذوب شده و رودخانه دوباره جاری گشت و اب دریا اروم شده و......)در این میان بیشترین چیزی که اون ها رو خوشحال میکرد دیدن خانواده هایشان بود و برگشتن به خانه به مدت 2 هفته و کاردنیا تصمیم داشت به همراه عمه تالیا به پرورشگاه بره و یه سری به دوستاش در اونجا بزنه .

این شادی همگانی رو حتی سر میز شام هم میشد دریا فت چون انگار یکدفه اشتهای همه برای خوردن صبحانه ده برابر شده .

بعد از صرف شام کاردنیا و انا به طرف سالن امتحانات به راه افتادند .

کاردنیا از انا جدا شد و به طرف صندلی خود (نزدیک دیوار در ردیف سوم قرار داشت )رفت و نشست .اونروز بر خلاف روز های قبل اصلا استرسی نداشت چون درس محبوب او یعنی تاریخ جادوگری رو امتحان داشتن .

_همه ی دانش اموزان گوش کنن بعد از اینکه برگه ها توضیح شد هیچکس حق حرف زدن رو نداره و اینبارم مثل دفعه های قبل جایی برای تقلب وجود ندارد .کاردنیا به یاد روزی افتاد که میخواستن اولین امتحانو بدن اونروز امتحان معجون ها و خواص انها را داشتن که یکی سعی داشت از ورقه ی دیگری تقلب بزنه که صندلی اونو پرت کرد و چه قدر اونا خندیدن .

وقتی به خود اومد دید که همه مشغول نوشتن شدن به جز او پس کاردنیا هم دولا شد و مشغول نوشتن شد سوال ها سخت نبودند ولی جوابشان طولانی .

بالاخره بعد از دوساعت همه از سر میزشان بلند شدن و به طرف در سالن به راه افتادند .

_کاردنیا کاردنیا .این انا بود که او را صدا میکرد و کاردنیا رو به انا کرد و گفت :امتحانو خوب دادی خیلی اسون بود نه ؟

_یه کم ولی سوال سه اش یه کم لم داشت .ولی بیخیال دوست داری بریم تو حیاط یه قدمی بزنیم ؟

_اره حتما بزن بریم .

...............................................................

بعد از یه خواب راحت کاردنیا تازه از خواب بیدار شده بود و یه نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداخت عقربه ساعت 8:30را نشان میداد و اونو انا هنوز لباس نپوشیده بودند سریع از جا پرید و به سراغ انا رفت "انا " "انا"

_هاااااااااااااااا

_بلند شو نیم ساعت دیگه گاری میرسه و ما هم هنوز حاضر نشدیم !

...........................................................

انا تا این حرف رو شنید مثل برق گرفته ها از جا پرید و با سرگردمی به دنبال لباساش گشت .

همه بچه ها از جمله کاردنیا در بیرون ساختمون منتظر بودن تا گاری بیاد و انها رو برسونه به بازار .چون فردا عید بود و ان ها هم قرار بود بعد از مراسم تحویل سال باز با گاری بروند ولی اینبار به خانه هایشان .

گاری اومد از همون راه پشتی که اول سال از اون عبور کردن از همون راه هم به طرف بازار راه افتادند ولی خیلی تغیر کرده بود همه جاش بوی بهار میداد درخت ها سبز شده و درختان میوه دار هم با رنگ سفید و صورتی در هم امیخته بود .زیباییش بسیار و بس خیره کننده بود .

از اون جاده خارج شده و وارد یه جاده ی دیگری شدن ولی جاده ی جالبی نبود چون دیگه کم کم دیگه داشتن به شهر نزدیک میشدن و به جای درخت خونه دیده میشد تا اینکه به خود شهر رسیدن و شلوغی بیداد میکرد گویی که دیگه کسی در خانه ننشسته بود اعم از پیر و جوان و بچه در تموم سن ها .

گاری پیچی زد و وارد یه جای شلوغ شد که دیگه جایی برای رفت و امد گاری نبود و مجبور شد همونجا پارک کند .

همه بچه ها از گاری پیاده شده و همراه خانوم جعفری (دبیر ریاضیات جادویی)به طرف مغازه ها رفتن .قرار شد که تا ساعت دوازده همه خود را به گاری برسونن و تا اون موقع ازاد بودن که هرمغازه ای دلشون بخواد برن .

کاردنیا هم همراه انا به طرف مغازه ها رفتن ابتدا به مغازه ی پوشاک وبعد کیف و کفش و غیره و غیره ......

ساعت دوازده بود که انا و کاردنیا خسته از اینکه این همه راه رفتن و به دوش کشیدن چن تا کیسه وسایل به گاری رسیدن گاری منتظر اون ها و سه تا از پسر ها بود .

وارد گاری شدن و در جایی نشستن .چند دقیقه بعد اون ها هم امدند و گاری حرکت کرد .

 

*****************

امیدوارم خوشتون اومده باشه نظرم یادتون نره

قبلی « داستان های هری پاتری - فصل آخر مصاحبه با سدریک دیگوری » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۱۴ ۱۴:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۱۴ ۱۴:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 Re: گرداب فصل 7
قشنگ بود ولي كمي دير مقاله رو دادي .

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.