جغد سیاه بزرگی پس از شکار شبانه به هاگوارتز باز می گشت. در حالی که موشی به منقار داشت از فراز دریاچه به رنگ قیر که ماه انعکاس غم انگیز خود را در آن انداخته بود، گذشت. هیچ صدایی از قلعه ای که روزی پر از سر و صدای بچه ها و خنده ی آنها بود به گوش نمیرسید و صدای پر و بال جغد به طور تلخی در فضای مه آلود طنین می افکند. او به سمت بالاترین برج قلعه راه خود را کج کرد. حرکتی را در یکی از برج های بالایی دید که باعث شد لحظهای از سر کنجکاوی روی پنجرهی آن فرود بیاید و به داخل نگاهی کند. مردی با شنل سفری سیاه در طول اتاق قدم می زد وبا شنیدن صدای او به جغد نگاه کرد. او با دیدن نگاه نافذ مرد قالب تهی کرد و به سرعت به سمت جغدانی پرواز کرد.
آلبوس دامبلدور به ساعتش که دوازده عقربه داشت نگاه کرد. از نیمه شب گذشته بود و او منتظر فردی بود که حتی یک درصد به آمدنش امید نداشت، ولی در هر حال باید به قولش عمل می کرد و منتظر می ماند. همین که به سمت پنجره رفت تا به چشمانداز سفید اسرارآمیز نگاهی بیندازد، در اتاقی که روزی کلاس طلسمهای باستانی بود، باز شد. مردی با شنل بلند سیاه و موهایی که هم رنگ آن بود و اطراف صورتش را فرا گرفته بود در آستانهی آن قرار داشت. وارد شد و در را بست. دامبلدور گفت :
_ شک داشتم که تو رو اینجا ببینم، سوروس! لرد ولدمورت معمولاً نسبت به کسانی که به من اطلاعات میدن رحمی نشون نمیده، دیگه چه برسه که بذاره با من ملاقات کنن !
اسنیپ چند قدم جلوتر آمد و به سردی گفت :
_ اون نمیدونه که من امشب به اینجا آمدهام .
دامبلدور که نور ماه صورت پیر و خردمندش را روشن کرده بود گفت:
_ باید اقرار کنم که منم به درستی نمی دونم که تو چرا این کار رو کردی .
_پس من یه راست می رم سر اصل مطلب، من می خوام عضو محفل ققنوس بشم !
دامبلدور ابروهای نقرهایش را بالا برد و گفت :
_ و چی باعث شده که فکر کنی من به یه مرگ خوار این اجازه رو میدم؟
اسنیپ سرش را پایین انداخت گفت :
_ فکر نمیکنم که این اجازه رو بدی ولی باید بدونی که تا چه اندازه از چیزهایی که پیش آمده پشیمانم! من هرگز حتی فکرشم نمیکردم که
...
او دستش را به یکی از نیمکتها گرفت و روی آن نشست. سرش را به نشانهی تأسف تکان داد و گفت:
_ تصوری که من از مرگخوار شدن داشتم متفاوت با چیزی بود که از آب در آمد. اگر لرد سیاه به این راحتی می توانست مرگخوار مورد علاقهاش رو به استقبال مرگ بفرسته. اگر اون به این راحتی می توانست دستور مرگ رزینا بالتمور را صادر کنه...
دامبلدور با شنیدن این نام اخمهایش را در هم کشید ولی چیزی نگفت .
_ هیچ دلیلی وجود نداشت که من بعدی نباشم ...من چیزهای زیادی رو در این راه از دست دادم شاید بیشتر از اونی که به دست آوردم ...
لحظه ای سکوت برقرار شد و بعد اسنیپ سرش را بلند کرد و به چشمان دامبلدور نگاه کرد و گفت :
_ من اشتباه کردم.
ولی دامبلدور هنوز قانع نشده بود. او رک و راست گفت :
_ ولی چه چیز باعث این تغییر ناگهانی بوده؟ متأسفانه هیچ دلیلی وجود نداره که باعث بشه من حرفتو باور کنم .
_ ولی من بهت کمک کردم من بهت اخطار دادم یادت می آید؟ اگر به لرد سیاه وفادار بودم هرگز نقشههاشو بهم میریختم؟
_ بله. وبا این وجود از مجازات ولدمورت گریختی و اینجا در برابر من نشستی. برای من سخته که باور کنم که تو به دستور او این کارو نکردی تا جاسوس من باشی .
_ البته حدست تا حدودی درسته اون از من خواسته که برای جاسوسی تو بهت ملحق بشم ولی همان طور که گفتم اون نمیدونه که من امشب به اینجا آمدم!
و از شدت شوق و هیجان از جایش برخاست و گفت:
_ من میتوانم مفیدتر از اون چیزی باشم که به نظر میآد من میتوانم جاسوسی اون رو برای محفل بکنم و اطلاعات غلط به اون بدم! لرد سیاه دنبال کسی میگرده که اون اطلاعات رو برای تو فاش کرده بود و فکر می کنه که من میتوانم به عنوان جاسوس اعتماد تو رو جلب کنم! اون حتی برای یک لحظه هم فکر نمیکنه من در صدد کمک به تو باشم
دامبلدور در حالی که از کنار پنجره فاصله می گرفت، گفت :
_ و من هم نمیتوانم فکری غیر از این بکنم. اعتماد بیچون و چرای اربابت منو به شک می اندازه !
<!--[if !supportLineBreakNewLine]-->
<!--[endif]-->
اسنیپ با سماجت گفت :
_ اون دیگه ارباب من نیست... الان مدتهاست که لرد سیاه همراه با دشمنانش بسیاری از اطرافیانش رو هم می کشه، چه طور کسی که می خواد منو بکشه میتونه دوست من باشه؟ ... و من... من میدونم که جون افراد زیادی رو گرفتم و کارهایی کردم که شاید هرگز قادر به برگرداندنشان نباشم... من وقتی عضو مرگخواران شدم جوونتر از اونی بودم که بدونم خودم رو توی چه دردسری میاندازم... اولش این طوری نبود ما مجبور نبودیم آدم بکشیم... ولی هر روز داره بدتر و بدتر میشه! و میدونم در آخر یا خودم کشته خواهم شد یا مجبور خواهم بود یکی از دوستانم رو به سوی مرگ بفرستم ولی می خوام قبل از اون یه کار مفید انجام بدم... و به انحدام نظامی کمک کنم که خودم در طی یازده سال به درست کردن اون کمک کردم...
<!--[if !supportLineBreakNewLine]-->
<!--[endif]-->
دامبلدور جواب نداد ولی نگاهش از بیاعتمادی و ناباوریاش حکایت می کرد. اسنیپ دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی منصرف شد. برگشت که برود ولی ناگهان ایستاد رویش را برگرداند و به دامبلدور نگاه کرد و گفت :
_ با این که درخواست منو رد کردی ولی باید یه چیزی رو بدونی. چرا که من مسبب این ماجرا بودم و حالا آنقدر از کاری که کردم متأسفم که حد و اندازه نداره. همان طور که می دانی من قسمتی از پشگویی رو که اون زن در حضورت انجام داد شنیدم و بعد از آن احمقانه اون رو به لرد سیاه گزارش دادم... هیچ فکر نمیکردم که اون، همچین برداشتی ازش بکنه...
او لحظه ای مکث کرد و بعد ادامه داد:
_ اون فکر میکنه پسر پاترها که چند ماه پیش متولد شد، کسی بوده که پیشگویی بهش اشاره داشته. دهان دامبلدور بازماند و با ناباوری به اسنیپ نگاه کرد. اسنیپ از این فرصت استفاده کرد و گفت:
_ میدونی که من علاقهی خاصی به پاتر ندارم ولی هرگز مرگشو نخواستم و این نشون میده که به ارباب گذشتهام وفادار نیستم .
اسنیپ به طرف دستگیرهی در رفت که دامبلدور او را صدا زد :
_ سوروس، دوست دارم شنبه شب همین ساعت یه ملاقات دیگه با هم داشته باشیم .
اسنیپ فقط سرش را تکان داد و از در خارج شد. و با حر کت موج مانند شنلش در راهرو پیچید و از نظر ناپدید شد ولی دامبلدور که با شک و تردید در اتاق ایستاده بود هرگز پوزخند پیروزمندانهای را که بر لب او نقش بسته بود را ندید .