هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و جدال مرگبار

هری پاتر و جدال مرگبار (فصل 9)


pen_and_paper2005@yahoo.com
هری سعی دارد برای پیدا کردن جان پیچ ها پناهگاه را ترک کند و...
فن‌فيكشن

فصل نهم 
 

  نقشه ی فرار

آنشب هری یک بار دیگر کابوس دید کابوس ولدمورت که به شدت می خندید. هری چهره ی سدریک را دید بعد سیریوس و بعد دامبلدور و سپس خودش که داشت شکنجه می شد و مرتب تکون می خورد. هری داد کوتاهی کشید و گفت: نه
- هری چت شده؟ خوبی؟ ترسوندمت؟ من فقط سعی کردم بیدارت کنم. پاشو باید آماده شیم.
هری عینکش رو به چشمش زد و رون را دید که با او حرف می زند و نفس راحتی کشید.
هری لباسش را پوشید و به طبقه ی پائین رفت. یک لحظه تعجب کرد. هرکی به سمتی می رفت خانم ویزلی داشت کیک عروسی را آماده می کرد و مرتب غر می زد. فلور داشت لباس طلایی رنگی را که سفارش داده بود به تن جینی اندازه می کرد.
هری و رون در آن بل بشو جایی پیدا کردند و مقداری نان تست و مربا خوردند. هری اصلا حال و حوصله ی عروسی را نداشت، نمی دانست چرا. شاید به خاطر این بود که در طی این چند سال اصلا به عروسی نرفته بود و یا شاید به خاطر این بود که محفل او را نپذیرفته بود.
هری سعی کرد تا بعد از ظهر در دست و پای آن ها نباشد او به اتاق رون رفت و همان ردای شب یشمی رنگش را از چمدانش درآورد و روی تخت گذاشت. مدتی به فکر فرو رفت که خانم ویزلی همراه با رون وارد اتاق شدند. خانم ویزلی گفت: همین که گفتم رون تو این ردا رو می پوشی.
- اما مامان من چند بار باید بگم از رنگ آلبالویی متنفرم؟
- حرف نباشه، زود لباستو بپوش و بیا پائین. و سپس از اتاق خارج شد و در را بست.
رون ردای آلبالویی اش را با تنفر گوشه ای از اتاق انداخت و گفت: من واقعا نمی دونم چی کار کنم. اون همیشه واسم آلبالویی می خره. تازه اینم از اون ردای قبلیم همچین فرقی نداره. فقط دور یقه اش چین چین نیست. چی فکر کرده من اینو نمی پوشم. فرد و جرج قبلا واسم یه ردای نو خریدن اگه قرار باشه صد سال اونو تکراری بپوشم می پوشم اما این یکی رو نه.
هری و رون رداهایشان را پوشیدند و پائین رفتند. سر راه با فرد و جرج مواجه شدند فرد تا نگاهش به رون افتاد سوت ممتدی کشید و گفت: هرگز نمی تونستم تو رو توی رنگی دیگه ای به غیر از آلبالویی مجسم کنم. جرج گفت: البته این به پای ردای آلبالویی ای که مامان واست گرفته بود نمی رسه. رون با انزجار گفت: خفه شو و به راهش ادامه داد. فرد از دور فریاد زد یادت باشه که کی این ردا رو واست خریده.
همه در محوطه ی باز بیرون خانه بودند در آنجا حدود پنجاه، شصت صندلی چیده بودند و تعداد اندکی از آن ها توسط مهمان باعجله پر شده بود. هری و رون از دور خانم ویزلی و هرماینی را دیدند که با خانم و آقای ماگلی صحبت می کنند. سپس هرماینی آنها را به پیش هری و رون آورد؛ او این بار هم موهایش را صاف کرده و لباس آبی ملایمی به تن داشت. آقای گرنجر با هر دوی آنها دست داد بعد رو به هری کرد و گفت: هرماینی در مورد شما با ما صحبت کرده و یه چیزایی گفته، خوب البته ما در این مورد نمی تونیم کمک زیادی بهش بکنیم اما امیدوارم که موفق باشید. هری از خانم و آقای گرنجر تشکر کرد. سپس آن ها به طرف بیل و فلور رفتند تا به آن ها تبریک بگویند. هرماینی گفت: خوب مامان و بابام زیاد توی جمع جادوگری نبودن واسه همینم زیاد نمی مونن اونا زود می خوان برن. رون گفت: چه بد.
کم کم به جمعیت مهمانان اضافه می شد هری متوجه شد که آن ها تا آنجا که می توانستند سعی کرده بودند که عادی رفتار کنند، اما با این حال هنوز هم آدم هایی غیر عادی به نظر می رسیدند. جینی بعد از مدتی به هری و رون و هرماینی ملحق شد او موهایش را ماهرانه بالای سرش بسته بود و لباس طلایی زیبایش را پوشیده بود. آن ها دور از جمعیت نشسته بودند و مهمان را می نگریستند هری پرسی را دید که مانند آقا و خانم گرنجر زود آمد و رفت. سپس جینی به هری و هرماینی ساحره ای را نشان داد که عیلرغم سنش زیبا و شاد و سرحال بود و همانند خانم ویزلی اندکی چاق به نظر می رسید و گفت: این خاله موریله، سپس دختری را نشان داد که همراه خاله موریل بود و گفت اینم دختر خاله آمارانتاست. سپس خودش و رون رفتند تا با خاله شان احوال پرسی کنند.
هرماینی با آرنجش به هری زد و گفت: هری نگاه کن اون هاگریده. نیازی نبود که هری زیاد به جست و جوی هاگرید بپردازد چون با قدی که او داشت از همه جا پیدا بود هری و هرماینی به طرف هاگرید رفتند، هاگرید از دیدن آن ها خوشحال شد و گفت: هری، هرماینی می دونستم که اینجا می تونم پیداتون کنم. سپس مثل همیشه با دستش به پشت هری زد و هری هم مثل هربار زانوهایش خم شد. هاگرید ادامه داد خیلی دلم براتون تنگ شده بود کلی حرف دارم که باهاتون بزنم اما باشه برا بعد وقتی اومدین هاگوارتز.
هری تا آمد بگوید که نمی خواهد که دیگر به مدرسه برود، هرماینی گفت: خوب راستی هاگرید، از گراوپ چه خبر.
هاگرید که به سر شوق آمده بود: گفت خیلی خوبه دیگه قشنگ می تونه حرف بزنه ما به اون یه... اما دیگر به حرفش ادامه نداد و گفت خوب بی خیالش. راستی من رئیس گروه گریفندور شدم.
- درست شنیدم؟ تو رئیس گروه ما شدی؟ این صدای رون بود که با دیدن هاگرید به آن ها پیوسته بود. هاگرید گفت: اِ... سلام رون. خوب آره ما تصمیم گرفتیم مدرسه رو نبندیم ولی اقدامات امنیتیشو زیاد کردیم. گریفندورم که رئیس نداشت پرفسور مک گونگال منو رئیس کرد. هرماینی با لبخند گفت: واقعا عالیه. بهت تبریک می گم.
دیگر تقریبا همه ی مهمان ها از راه رسیدند که مراسم به طور رسمی شروع شد. جینی بقیه را ترک کرد تا به وظیفه ی خودش به عنوان ساقدوش عمل کند او چنان ماهرانه و با متانت کار می کرد که هری گمان کرد او غیر از آن دختر جذاب و شوخی است که هری می شناسد ولی با این حال هری او را همچنان دوست داشتنی می پنداشت و از اینکه معاشرتشان اینگونه بایستی خاتمه پیدا کند متاسف شد.
هاگرید دیگر بچه ها را ترک کرده بود و پیش دیگر مهمانانی رفت که تعدادی از آن ها عضو محفل بودند. هری و رون و هرماینی در ردیف آخر قرار گرفته بودند هری گفت: من باید برم، شما هم با من می یان؟. رون گفت: کجا هنوز که تموم نشده. هرماینی گفت: اَه، بس کن رون. و سپس رو به هری ادامه داد: خوب معلومه، اما کی؟ هری گفت: نمی دونم هر چی زودتر بهتر شاید همین امشب.
- کجا می خواین برین؟
- اَه بابا دره ی گودریک رو می گه دیگه.
رون کمی فکر کرد انگار منتظر بود به یاد آورد که اسم دره ی گودریک را کی شنیده، بعد گفت: آها، گفته بودی. اما فکر نکنم مامان و بابام بذارن بریم.
- مهم نیست من از خیلی وقت پیش تصمیم گرفته بودم و بالاخره هم می رم. تو اگه نمی خوای می تونی نیای.
رون نگاهی به جمعیت کرد و چشمش به مادرش افتاد سپس آب دهانش را قورت داد و گفت:
نه، معلومه که میام.
پس از پایان جشن و رفتن مهمانان خانم و آقای ویزلی همراه با فرد و جرج و چارلی و رون و هرماینی با چوبدستی هاشان مشغول تمیز کردن و جمع کردن تزئینات و وسایل عروسی بودند. هری به طرف آشپزخانه رفت، آن جا بیل و فلور و جینی بودند که جینی دیگر لباس هایش را عوض کرده و موهایش را نیز باز کرده بود. هری می خواست با جینی صحبت کند اما با حضور بیل و فلور نمی توانست این کار را انجام دهد که یکدفعه بیل نوشیدنی ای به دست و فلور داد و گفت: بیا بریم. هری نفس راحتی کشید به طرف جینی رفت و پیشش نشست و از پنجره دید که بقیه هنوز مشغول و سرگرم هستند. جینی گفت: چی شده؟
- هیچی،( حرف هایش یادش رفت) می خواستم بگم امشب خیلی قشنگ شده بودی.
- مرسی، نوشیدنی کره ای می خوری؟
- نه.
جینی برای خودش نوشیدنی کره ای ریخت و جرعه ای از آن نوشید. هری بی مقدمه گفت:
جینی، مراسم تدفین دامبلدور یادته؟ یادته بهت چی گفتم.
- و من هم گفتم برام مهم نیست.
- اما برای من مهمه می نمی خوام که تو رو هم از دست بدم.
- منم نمی خوام که تو رو از دست بدم واسه همینم ترجیح می دم که باهات باشم.
- دیوونه نشو ولدمورت که این چیزا حالیش نیست. اون...اون فقط می خواد که منو ضعیف و ضعیف تر بکنه تا راحت تر بتونه دخلمو بیاره و مطمئن باش تو با این کارت یه نقطه ی حساس دیگه واسه ضربه زدن به من بهش می دی.
- بس کن هری، دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ، قبلا هم بهت گفتم من از تو دست بردار نیستم. سعی کن بفهمی.
- اما...
اما دیگر جینی به او اجازه نداد که ادامه بدهد و آشپزخانه را ترک کرد.
هری همچنان پشت میز نشسته بود که بقیه از تر و تمیز کردن محوطه برگشتن هری به سرعت بلند شد دست رون و هرماینی را گرفت و با خود به طبقه ی بالا برد.
- هی هری چی شده؟
- اگه با من میان بهتره آماده بشین.
- به این زودی؟
- من امشب می رم.
- باشه باشه اما نباید کسی بفهمه باید نیمه شب بریم.
رون گفت: آخه نصف شب چه جوری بریم؟ جسم یابی که نمی تونیم بکنیم چون فرد و جرج اونو یه طرفه کردن. درا هم که قفله اگه بخوایم بازش کنیم  مامان و بابا می فهمن. پودر پروازم فایده نداره چون اولا بابا بعضی وقتا که خودش بخواد فعالش می کنه دوما اینکه از کجا معلوم بخاری خونه ی هری اینا کار کنه؟ تازشم از رمزتاز هم نمی تونیم استفاده کنیم.
هری به فکر فرو رفت حق با رون بود، از قرار معلوم به هیچ طریقی نمی توانستند از پناهگاه خارج شوند.
هرماینی مدتی به فکر فرو رفت و زیر لب گفت: من مطمئنم یه راهی هست. یه راهی هست...
او مدتی در اتاق قدم زد سپس گفت: هری اون کتابی که بهت هدیه دادمو بیار من  میرم لباسمو عضو کنم. در مدتی که هرماینی اتاق را ترک کرد رون ردایش را درآورد و هری در چمدانش به دنبال کتاب عجیب و غریبی بود که هرماینی به او هدیه داده بود. او کتاب را پیدا کرد و منتظر شد تا هرماینی برگردد. اما او کمی دیر کرد هری نگران بود نگاهی به ساعتش انداخت شب از نیمه گذشته بود. هرماینی وارد اتاق شد او با خودش مقداری از وسایلش، چند تا کتاب و یک سری کاغذ آورده بود؛ سپس نشست و کتاب را از دست هری گرفت و گفت: خوب همونطور که می دونی کتاب فوق العاده ایه. فقط کارکردن باهاش یه کمی سخته.
رون گفت: یعنی چی؟
- خوب باید کاملا درکش کرد شاید وقت زیادی ببره.
- اما ما باید امشب بریم.
- باشه من سعی خودمو می کنم.
هرماینی شروع کرد به ورق زدن کتاب بعد از مدتی سر یک صفحه ایستاد و گفت: همینه.
هری و رون متعجب او را نگاه می کردند. هرماینی کاغذ هایش را زیر و رو کرد و گفت:
خوب اینجا نوشته که برای گریز از دست دشمنان یک راه موثر وجود دارد. رون وسط حرف او پرید و گفت: دستت درد نکنه خانواده ی من شدن دشمن؟ هرماینی گفت: من که نگفتم توی این کتاب نوشته درضمن اگه راه حل دیگه ای داری بگو. رون ساکت شد.
هرماینی با نگاهش نوشته های کتاب را به سرعت می خواند سپس گفت: تلفظش خیلی سخته نمی دونم می تونیم یا نه. هری گفت: چطوری می تونی این نوشته ها رو بخونی؟

- بعدا برات توضیح میدم. سپس کاغذ سفیدی را برداشت و چیزهایی از کتاب را درون آن نوشت. بعد گفت: کاری که ما باید بکنیم به تمرکز زیادی نیاز داره. وسایل لازمتونو بردارید.
هری و رون وسایلشان را جمع کردند هری تمام هدیه های تولدش را به غیر از هدیه ی دابی را برداشت؛ زیرا همه ی آن ها را وسایل به درد بخور و لازمی می دانست. هرماینی تکه کاغذ را جلوی آن ها گرفت و گفت: فقط و فقط به دره ی گودریک فکر کنید و این عبارت رو بگین دقیقا نمی دونم چیه شبیه یه نوع ورده. سپس سه نفری دست هم را گرفتند و عبارت را خواندند پس از لحظه ای تصویر خود را در اتاق رون دیدند که کوچک و کوچکتر می شد و آخردست پناهگاه به نطقه ی ریز و کوچکی مبدل شد و ناپدید گشت انگار در هوا بودند و بالاتر می رفتند. پس از چند لحظه ی کوتاه پایشان با چمن زمین برخورد کرد. هوا تاریک بود و جز جلوی پایشان چیز دیگری را نمی توانستند ببینند.

قبلی « بلاتریکس لسترنج ریگولاس بلک » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
gisgolab
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۱/۱۶ ۱۸:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۱/۱۶ ۱۸:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از:
پیام: 55
 Re: هری پاتر و جدال مرگبار (فصل 9)
دستت درد نكنه ولي تورو خدا يه كم زودتر من ديگه تحمل ندارم براي شما هم صبر كنم البته ميدونم الان موقع درسا خيلي سخته
راستي اخرش خيلي جالب شده بود

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.