هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و معجون کشنده - قسمت اول


Harry Potter And The Deadly Potion
این داستان در ادامه ی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دو رگه نوشته شده است.
هری پاتر معجون کشنده

فصل اول : يك شروع نو



يك ماه از تابستان گذشته بود و فقط چند روز ديگر به تولد هري مانده بود . هري 17 سالش مي شد و اين يعني خيلي چيزها ! از چند روز ديگر هري مي توانست سحر و جادو كند ، جسم يابي كند و از همه مهمتر خانه دورسلي ها ديگر براي او خانه به حساب نمي آمد و جادو باطل مي شد . رون و هرميون همانطور كه به هري قول داده بودند و با اينكه هري خيلي اصرار كرد كه نيايند با او به خانه دورسلي ها آمدند . عمو ورنون و خاله پتونيا با اينكه خودشان را كنترل كرده بودند ولي يك دعواي حسابي راه انداخته بودند كه با پادرمياني هرميون تا حدي حل شده بود اما خانواده دورسلي طوري رفتار مي كردند انگار هيچ كس به جز خودشان در خانه نبود در نتيجه آنها مجبور بودند براي تهيه غذا جادو كنند ( البته فقط رون و هرميون ) يا از خانه رون يا هرميون بر ايشان غذا مي فرستادند و هري مشتاقانه منتظر بود تا 17 سالگيش كامل شود و كارهاي آنها را جبران كند .

توي اين مدت آنها در مورد برنامه هايشان بعد از تولد هري خيلي حرف زده بودند و برنامه هاي زيادي داشتند كه دقيقا از صبح روز تولد هري شروع مي شد . آنها براي اطمينان از اينكه حتي محافظان هري كه تعدادشان در اطراف خانه دو برابر شده بود ( چون علاوه بر محافظان محفل تعدادي كارآگاه هم مامور محافظت از او شده بودند ) نيز حرفشان را نشنوند از ورد مافلياتو كه هري در كتاب اسنيپ خوانده بود استفاده كردند ( هري با يادآوري اسنيپ خونش به جوش مي آمد اما اين تنها راهي بود كه به ذهنشان رسيد! ) فردا سالروز تولد هري بود و قرار بود كه صبح زود وسايلشان را جمع كنند و به وزارت سحر و جادو بروند تا در آنجا هري و رون امتحان جسم يابي بدهند .

از آنجايي كه محل محفل تغيير كرده بود و خانه خالي بود بعد ا ز مشورت با لوپين و مودي و بعضي ديگر از اعضاي محفل تصميم گرفتند كه به آنجا بروند و براي اينكه آنجا از هر نظر مصون شود رازدار ديگري برايش انتخاب كردند تا افراد غير خودي نتوانند به آن اطراف بيايند زيرا با توجه به مرگ دامبلدور جادوهايي كه او بر روي خانه به كار برده بود ضعيف شده و طلسم رازداري هم تقريبا از بين رفته بود . حالا از وجود خانه فقط هري ، رون ، هرميون ، خانواده ويزلي ، لوپين ، مودي و تانكس خبر داشتند . صبح روز بعد هري با صداي رون و هرميون از خواب بيدار شد و كوهي از هدايا را در كنار تختش مشاهده كرد ( حالا ديگر سه تخت در آن اتاق بود كه دوتاي آن را هرميون از غيب ظاهر كرده بود ) به محض باز كردن هدايا هرميون در يك چشم به هم زدن وسايل اتاق را جمع كرد و در سه صندوق جمع آوري كرد و آنها را به ميعادگاه فرستادند ( اين اسمي بود كه براي خانه بلك ها در نظر گرفته بودند زيرا با انتقال محفل ققنوس خانه ديگر هيچ اسم به خصوصي نداشت ) براي ورود به خانه نيز رمز گذاشته بودند كه گرچه هيچ كدام از آن سه نفر رازدار نبودند اما فقط آنها رمز ورود را مي دانستند و ديگران بايد منتظر مي ماندند تا در از داخل باز شود.

پس از فرستادن وسايل آ نها با پول مشنگي كه هرميون داشت خود را به لندن و بعد به به وزارت سحر و جادو رساندند . هري شماره را گرفت و صداي زن گفت : به وزارت سحر و جادو خوش آمديد . لطفا كار و مشخصات خود را بگويید . هری گفت : هري پاتر و رون ويزلي براي امتحان جسم يابي آمديم و هرميون گرنجر نيز همراهمان است . تلق تولوقي آمد و سپس سه نشان در محل تحويل باقيمانده سكه ها افتاد : هري پاتر آزمون جسم يابي ، رونالد ويزلي آزمون جسم يابي ، هرميون گرنجر بازديد كننده . هري و رون و هرميون نشانها را به جلوی سينه ی خود زدند .

در آسانسور بسته شد و آسانسور به سمت پايين حركت كرد . صداي زن دوباره گفت : بازديد كنندگان محترم لطفا در قسمت انتهايي دهليز چوبدستي هاي خود را تحويل بدهيد . وزارت سحر و جادو روز خوبي را براي شما آرزو مي كند . سپس در آسانسور باز شد و نور خيره كننده اي چشمهاي آنها را زد . از آ خرين باري كه هري به ياد داشت همه چيز خيلي مرتب تر شده بود . حوض برادران جادويي دوباره تعمير شده بود و همه جا از تميزي برق ميزد و آثار از خرابي پيارسال به جا نمانده بود . آنها به انتهاي راهرو رفتند و سعي كردند تا حد ممكن توجه كسي را به خود جلب نكنند ، پس از بررسي چوب دستي ها و مقداري معطلي كه از بابت ديدن آشنايان يا كساني كه هري را شناخته بودند ( هري خدا را شكر كرد كه آن روز خبرنگاراني كه در وزارت سحر و جادو بودند در اطراف آنها نبودند . )

سوار آسانسور شدند و در طبقه ششم ( سازمان حمل و نقل جادويي ، شامل اداره ی شبكه ی پرواز ، اداره ی نظارت بر جارو ، اداره ی رمزتاز و مركز جسم يابي ) از آسانسور خارج شدند و به سمت انتهاي راهرو پيش رفتند . جادوگران و ساحره هاي زيادي در راهرو رفت و آمد مي كردند و تابلوهاي مخترعان و شركتهاي سازنده جاروهاي پرنده و اشخاص مهم اداره كه سا لها قبل مي زيستند بر ديوار خودنمايي مي كرد گرچه عموما بيشتر تابلوها خالي و در بعضي تابلوها چندين نفر بودند ! اينجا و آنجا افرادي را مي ديدند كه در اتاقها مشغول دعوا بودند و گرچه با وجود شلوغي راهرو و انواع و اقسام صداهاي مختلف صدايشان شنيده نمي شد اما از و ردهايي كه گه گاه از كنارشان مي گذشت مي توانستند به شدت دعوا پي ببرند . چند قدم جلوتر به پيرمردي برخوردند كه دم دفتري ايستاده بود و به شدت با يكي از كارمندان مشغول بحث بود و از قيافه و رفتارهايشان مشخص بود كه ممكن است كار به جاهاي باريك بكشد .

به نظر مي آمد كه بحث بر سر قاليچه هاي پرنده باشد : -مگه نمي گم كه اينها به اداره ي ما ربط نداره بايد بري اداره سوء استفاده از محصولات مشنگي ! پيرمرد با خشم گفت : آخه توي اين وضعيت كي به حرف من گوش مي ده ؟ اصلا معلوم نيست كه همچي اداره اي وجود داره يا نه !؟ هري ديگر چي زي از حرفهايشان را نشنيد چون از كنارشان گذشته بودند . اين حرفها هري را به ياد آقاي ويزلي انداخت هري به ياد مي آورد كه يك بار ديگر چيزهايي شبيه اين را از زبان آقاي ويزلي شنيده است . هري غرق در افكارش بود و همانطور كه سعي مي كرد به ياد بياورد كي اين حرف را شنيده، ناگهان هرميون سيخونكي به او زد و گفت : هري اونجا ! ما بايد از اين سمت بريم داري اشتباه مي ري ! هري به دور و برش نگاه كرد و ديد كه راهرويي را كه بر سر آن فلش زده بود < به سمت مركز آزمون جسم يابي > پشت سر گذاشته و رد كرده است . پس برگشت و وارد راهرو شد .

رون رنگش مثل گچ سفيد شده بود و از وضعيت و آشوب دروني او خبر مي داد . هري فكر نمي كرد كه اينجا اينقدر خلوت باشد ؛ در راهرو پرنده پر نمي زد به طوريكه يك آن هري فكر كرد اشتباه آمده و برگشت و دوباره تابلو را چك كرد . در انتهاي راهرو سالن بزرگي با ديواره اي سرخابي قرار داشت و بوي خاصي هم مي آمد . هري نگاهي به هرميون و رون كرد ! مشخص بود كه آنها هم از اين حالت سالن يكه خورده اند . در هر صورت آنها سعي كردند توجهي به اين محيط نكنند و وارد سالن شدند . سالن در نگاه اول خالي خالي به نظر مي آمد اما با نگاهي دقيقت ر مي توانستند ميزي را در گوشه ي سالن تشخيص دهند . آنها به آن سمت رفتند .

ميزي به رنگ قهوه اي روشن بود كه روي آن برگه هاي زيادي به چشم مي خورد هري با دقت بيشتر متوجه شد كه آنها برگه هاي گواهي جسم يابي هستند كه به افراد مختلفي تعلق دارند كه هري هيچ كدام را نمي شناخت . با اين حال خيالش راحت شد چون با وضع سالن داشت به يقين مي رسيد كه تابلو را محل اشتباهي زده اند . مقداري از برگه ها برآمده تر به نظر مي رسيدند . هرميون آنها را كنار زد و از زير آنها زنگي نمايان شد كه زيرش نوشته بود : < در صورت عدم حضور لطفا زنگ را فشار دهيد . > هرميون تاملي كرد انگار كه شك داشت زنگ واقعي باشد . نگاهي به رون كرد و قوت قلب گرفت و زنگ را فشار داد .

قبلی « امپراتوری زمین- فصل اول هری پاتر و معجون کشنده - قسمت دوم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
lucius_m1989
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۱۲/۱۲ ۱۷:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۱۲/۱۲ ۱۷:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۶/۱۲/۳
از:
پیام: 8
 Re: هری پاتر و معجون کشنده - قسمت اول
salam jaleb bood faghat lotfan zood faslha ro benevis dige

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.