هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

حماسه سیاوش ۴


شجره نامه سیاوش: آنها چرا اینجا بودند؟
فصل چهارم: شکاف نسل

 

هوراست میخواست به پرسش سرشار از کنجکاوی سیاوش پاسخ دهد اما ناروئین قبل از آن گفت:

- سوالات دیگه ای هم باید پاسخ داده بشه. بعد از اون آقای هوراست در خدمت شما سه نفره. چون مشخصا این سوال شما سه تاست.

- متشکرم ناروئین. خوب جزئیاتی که باید بدونیم اینه که: اسم این مکان بهشتی " سپید شهر" ه . شما ها به شهر برده شدید. چون مصلحت نبود اینجا باشید. اینجا مکانی زیبا و در عین حال پرخطره. برای همین شما توی یه یتیم خونه به اسم " سپه سپید" به سر بردید. در تمام این مدت پاک موندید و حالا با خون و سرشت پاک اینجایید. اهورای پاک همواره با سپیدی هاست. موفق باشید. و شما سه تا... با من بیایید.

سیاوش خوشحال بود. سارا هراسان و سام گیج بود... آنها به طرف "جنگل سپید" رفتند و از میان درختان زیبا و پر رمز و راز میگذشتند. آنجا هیچ مثل جنگل های دیگر هراس آور نبود. مقدس بود...  و سرشار از زندگی: اسب های پرنده.. چه باشکوه بودند. سیاوش از اتفاق خجسته ای که بر سرش آمده بود, متعجب ولی خوشحال بود. یعنی پدر و مادرش اینجا...حالا گاو های بالداری میدید که با بدن زیبا و براقشان, خرامان راه میرفتند. آن بالا شاهینی پرواز میکرد. شاهینی که همانند فروهر اوج شکوه انسانی را در بدن حیوانی اش به نمایش میگذاشت. ولی این یکی, یک شاهین معمولی بود و همانند فروهر سر انسان را نداشت.

- به سپید شهر خوش اومدید. بیایید به دژ نگهبانی و اسناد. ایناهاش همینجاست.

و به سمت چپش اشاره کرد. سیاوش منظره مقابلش را میدید. سپید شهر را. چقدر عجیب بود... ولی در واقع وطنش را ! قلعه های کم ارتفاعی در دوردست میدید. خانه های زیبا و بزرگ. کوچه باغ های سرشار از زندگی که اسب بالداری در آن قدم میزد. از منظره دور, بهشت مینمود...

دژ بلند و باریکی بود. ارتفاعش دست کم چهارصد متر بود ! دری دو برابر قد یک انسان بالغ داشت  و پنجره های رنگین و مقدس گونه ای داشت.خورشید غروب میکرد.. جمعه سنگین و طولانیی بود.

آنها وارد دژ شدند. سارا دیگر تاب و تحمل نداشت. تا آنجا که نزدیک سیاوش شد و گفت:

- عجیبه. تو اصلا نمیترسی نه؟ نکنه حتی تعجبم نمیکنی؟

- راست میگه. من که باورم نمیشه الان باید اینجا باشیم. من حتی توی خواب هم اینجا نبودم!

- بله آقای سام.. شهر ما توی خواب راه نداره. شهر ما آبادی یی دور از چشمان شما بود. اما حالا دیگه نیست.

هوراست این را گفته بود. پس حتی در خواب هم نمیشد وارد اینجا شد. و البته که نه. حتی وصف اسبهای پرنده به این شکوه در خواب نمیگنجید.

از پله های زیاد و باریک دژ بالا رفتند و وارد طبقه اول شدند. در همکف چیزی نبود.

در اتاق, کمی جلو تر از پاگرد طبقه اول بود و چند پله کوچک جلوی در آن بود. دیوارهایش همه مرمرین بود. اینجا روشن تر از هر جای دیگری بود...

- وارد شید. طبقه هم کف, طبقه نگهبانیه. ولی واسه ما معنی نداره. این یعنی اعتماد به سپیدی ها و کسانی که در راهش هستن.

اتاق, بزرگ بود. پنجره بلندی درست مقابل سیاوش بود و منظره ای زیبا از سپید شهر را نشان میداد. جلوی پنجره , میز چوبی زیبایی وجود داشت. پشت آن کسی نبود.

قفسه های در بسته, سراسر دیوارهای این اتاق مدور را اشغال کرده بود. مدور بود... به تناسب ساختمان قلعه... و همان طور زیبا.

- من توی این شهر مسئول اسنادم. این اتاق من و جواب سوال شما هم اینجاست. شجره نامتون... همه جواب رو میگه. قبلش... بگم که شما بخاطر این مثل اون بچه ها زیبا و معصوم نبودید چون هراس و تردید توی خونتون بود. توی خون والدینتونم بود. به خاطر اجدادتون, بیژن و پاژنگ. اونا از مقابله با تاریکی میترسیدن. مخصوصا وقتی دیدند که ارتش سیاهی روز به روز گسترده تر میشه و  افراد بیشتری گرفتار تاریکی میشن... اونا از اینجا بیرون رفتن. نه دیگه تونستن برگردن و نه چیزی بیاد آوردن. اونا در خارج از اینجا ازدواج کردن و حاصلش شد والدین شما. شکاف نسل موضوع جدی و تهدیدی جدی تر برای ما بود... بله نسل پاکی ها شکافته شد. با یک هراس و تردید. البته یک حلقه از این نسل که خودش خیلی بد بود. ما به نیرو های زیاد تری احتیاج داشتیم. نمیتونستیم که هر روز افرادی رو از دست بدیم. والدینتون رو غنیمت شمردیم. شش نفر, باز هم غنیمت بود. اما خون هراسان بیژن و پاژنگ توی رگ هاشون بود. اونا توی زندگیشون آدمای موفق و خوبی بودن و من بهشون گفتم بیایید به شهری که وطن شماست. دنیای سپیدی که میتونیم بزرگ تر و بزرگ ترش کنیم. شجره نامه شکاف نسل رو بهشون نشون دادم. کلی باهاشون بحث کردم. بهشون گفتم اگه از اونجا خوشتون نیومد برگردید. تا اینکه با هم رفتیم به تخت جمشید و بعد اینجا. اما دیگه حاضر نشدن برگردن. هم شیفته اینجا شدن, هم شیفته مبارزه با تاریکی. و اون اتفاق افتاد...

هوراست , به سمت پنجره ی بزرگ رفت. حقیقت, قلب سیاوش را میدرید. اجازه داد تا اشک, بر گونه هایش جاری شود .. گونه هایش... فرقی کرده بود؟ سارا و سام هم چون سیاوش, بیاد گذشته, بیاد تمام خوبی ها و والدینشان که هرگز آنهارا ندیده بودند, اشک ریختند.

- امید وارم فهمیده باشین. شما با اون بچه ها فرقی نداشتین. فقط چهرتون بود. فرق شما با اونا, در این بود که اونا هم اونجا معصوم و زیبا بودن و هم اینجا. ولی شما شاید اونجا معصوم و زیبا نبودید, ولی پیشنهاد میکنم " الان" توی آیینه ای خودتونو ببینید.

بسمت قفسه در داری رفت و برگه ای بدست آنها داد...

 

shajareh 

قبلی « کوییدیج، بازی دیگری از هری پاتر افسانه ای معمای پنج پرنده ۵ » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.