هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

حماسه سیاوش ۷


فصل هفتم: در آرامگاه

همه با اسبها و گاوهای پرنده  آنجا بودند. ساعت حدودا هفت و ربع بود.

- بله بچه ها. اینجا آرامگاه والدینتونه.

همه جا را مه گرفته بود. خیلی سرد.. خیلی زیبا و در عین حال کمی ترسناک... بر سر هر قبر, تندیسی از آن شخص کنده کاری شده بود.

" آرشام پارسا" آری و در کنارش " تهمینه پارسا".

سیاوش خیره در چشمان سرد و سنگینشان نگریست. در آن هیچ بود. پانته آ کنارش بود.

- مجسمه ها قشنگن نه؟ یا بنظر من الگوی این مجسمه ها حتما صد برابر قشنگتر بودن.

- آره حتما همین طور بوده.

سیاوش به اطرافش نگاهی انداخت. سارا دوزانو روی زمین نشسته بود و قطرات بلورین اشک از چشمانش جاری بود. هر قطره اشک که از چشمش جاری میشد, غنچه شاطره صورتی رنگ و باطراوتی از زمین برمیخواست... چه زیبا بود! سیاوش هم گریه کرد... اشک  سردش  روی گونه های سفیدش سرریز شد. سام را دید. فقط و فقط چشمانش را بسته بود. در نهایت سکوت درونی اش, از گوشه آن چشمان بسته اشکش را سرازیر میکرد. پدر و مادرشان براستی چه کسانی بودند؟ یعنی در این جامعه جدا از جماعت انسانهای عادی چه میکردند. خانه و آن اتاق خالی همه پرسش ها را پاسخ میداد. بنظر میرسید والدین سارا مجسمه ساز بودند. پدر و مادر سام هم با نگهداری آن کتابهای قدیمی و عجیب, حتما پیشگو بودند و والدین سیاوش نقاشان ماهری بودند که تقریبا کارشان حرف نداشت. همه هنرمند بودند.

- اشک سارا چه خاصیتی داره؟

- اوه پسرم... اون دختر که از اقوامت هم هست, یک رزانائه.

- رزانا؟ رزانا دیگه چیه؟

- دوشیزه ای که خیلی احساساتیه و ما به این دوشیزگان اهمیت خاصی میدیم. اونا برای نبرد با شر هم لازمن و هم حتی کافی! خیلی چیزا مونده که بدونی. این طور نیست؟

- همینطوره قربان.

هموراست خیلی چیزها به آنها نگفته بود...

حس کرد زمینی که او ایستاده چقدر میتواند مقدس باشد و بود. آن بدنهای پاک و روحهای پاک سرشت آنجا بودند. سیاوش در یک لحظه چندین حس داشت. هم غمگین بود, هم ترسان, هم کنجکاو و هم مغرور و پرافتخار. براستی داشتن چنین والدینی مایه ی افتخار بود. بودن در اینجا... همگی از عواقب  بودن والدینشان در سپید شهر بود.

***

- تو میدونی باغ افسون کجاس؟

- راستش نه...

- خوب الان میبینی.

آنها در حال بازگشت بودند و سرانجام در محوطه سیمرغ فرود آمدند.

سارا و سپند با هم به سمتی رفتند. شاید راه باغ افسون را پیش میگرفتند. سام و آبنوس از مسیر دیگری سرازیر شدند.

-میدونی؟ برای رسیدن به اونجا هفت راه مختلف وجود داره . و دلیلش اینه که ...

- ما همدیگه رو نبینیم و از هم خجالت نکشیم.

- آره خب...

مسیر بلند و زیبایی بود. دو طرف پیاده رو بوته های سرسبزی بود که گاهی در بینشان تمشک و آلو هم دیده میشد. راستی چه فصلی را پشت سرمیگذاشتند؟ الان چه ماهی بود؟

- اون قلعه بلند رو مبیبینی؟

- اون قلعه س نه باغ. فکر کنم گفتی باغ افسون ها؟

- اطرافش باغه.

- اون داخل چیه؟

- داخل قلعه؟ نمیدونم ما داریم میریم باغ! اجازه نمیدن ما وارد قلعه بشیم ولی یه بار هموراست رفت.

باغ زیبایی بود. هر چند متر, میزهای گرد با دو صندلی دیده میشد.

- صبح زیباییه نه؟

- آره.

آنها پشت میز گردی نشستند. جلوی آنها فقط چینی های آب شده روی میز ریخته شده بود!

-صبحونه اینه؟

- نه. بگو چی میخوای سیاوش.

- بستنی آجیلی مخلوط با یک لیوان چای.

چینی های آب شده به طرف بالا حرکت کردند. هر ذره آن در جنب و جوش و تکاپو بود. یک لیوان بلند با یک ظرف بستنی چینی و قاشق بستنی از چینی های آب شده شکل گرفتند. خیلی عجیب بود... سیاوش تابحال ندیده بود ...

-راستی تو اینارو از کجا میدونستی؟ اینکه باغ افسون کجاس؟

- هموراست برای شما راجع به والدینتون خصوصی صحبت کرد نه؟

- آره.

- با منم همینطور. والدینم اینجا کار میکردن. من هموراست رو همون شب که حقایقو فهمیدم دیدم که رفت توی قلعه. ولی ما نمیتونیم بریم.

- امتحان کردی؟

- نه.

- برای کنجکاوی جای خوبیه نه؟

- چای بسلامتی هردومون!

 

ادامه دارد...

قبلی « حماسه سیاوش ۶ حماسه سیاوش ۸ » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.